صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

فراموشی

آخرهای شب تلفن شروع کرد بی‌دلیل زنگ زدن. زنگ می‌زد و دوباره قطع می‌شد. نگاه کردم توی اتاق کناری دیدم کسی ایستاده که انگار مستخدم خانه است. گفتم برو تعمیرکار خبر کن. تعمیرکار که همه چیز را بررسی کرد گفت یکی از شما آب روی سیم تلفن می‌ریزد. همه‌جا را خشک کرد و رفت. نیم ساعت بعد دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. از اتاقم آمدم بیرون. مستخدم رفته بود. کسی جز من در خانه نبود که تلفن را خیس کند. خواستم به اتاقم برگردم که یک‌دفعه مادرم را دیدم که پشت به من روی صندلی نشسته، جایی که سیم تلفن از زیر صندلی می‌گذرد. نزدیک‌تر که شدم پای کودکی را دیدم که دارد از ‌پستان مادرم شیر می‌مکد. قطره‌های شیر بود که روی سیم تلفن می‌ریخت. اما من تنها فرزند مادرم بودم! رفتم که ببینم آن کودک کیست، مادرم هم چرخید و دوباره پشتش را به من کرد. چند بار این تکرار شد، تا این که یک بار متوجه شدم تصویر مادرم روی صفحه‌ی ساعت دیواری افتاده. تصویر اولش محو بود، اما هر چه بیش‌تر نگاه کردم مشخص‌تر می‌شد. اولین چیزی که دیدم چهره‌ی کودک بود که کاملاً بزرگسال بود. چنگ زدن جنون‌آمیزش به پستان‌های مادرم دیوانه‌ام می‌کرد. بیش‌تر نگاه کردم، کم‌کم چهره‌ی مادرم آشکار شد که مادرم نبود. هیچ چیزش به مادرم نمی‌ماند. اما پستان‌های مادرم آن‌جا روی سینه‌ی آن زن، و در چنگ‌های آن مرد چه می‌کرد؟! برگشتم و نشستم که سیم تلفن را خشک کنم، دیدم دست‌هایم دست‌های من نیست. دویدم سمت ساعت دیواری؛ انگار چند ساعت گذشت تا تصویرم ظاهر شد، تصویر همان مرد بود. برگشتم سمت مادرم، باز همان مرد در آغوشش بود. دوباره شیر می‌چکید، از تنها چیز آشنایی که برایم مانده بود. دوباره تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. باز هیچ صدایی نیامد. اما این بار ایستادم و بیش‌تر گوش دادم، صدایی محو در آن‌سو بود که داشت کم‌کم آشکار می‌شد. صدای خودم را شنیدم. فریاد خفیفی از جایی دوردست که التماس می‌کرد. افسوس که هیچ چیزی از حرف‌هایش یادم نیست.

آشپزی یا جام جهانی، مسأله کدام است؟

• سرانجام این روز رسید. باورمان نمی‌شود. حوالی بهمن بود که یک‌دفعه این تصمیم را گرفتم، تقریباً بی‌مقدمه و ناگهانی. داشتم دکتر ولیئی را می‌رساندم خانه، وسط بحث فقط برای این که حرف کم نیاید ایده‌ی تنها زندگی کردن خودم را طرح کردم. می‌توانست بحث جذابی شود و تا مقصد هم طول بکشد. تا ایده‌ام را شنید استقبال کرد و دنبالش را گرفت. هر چه جلوتر رفتیم بیش‌تر متقاعد شدم که بعد از ده سال بچه‌ها حق دارند برگردند شهر خودشان. آخر مسیر دیگر تصمیمْ من را گرفته بود. با شوری عجیب آمدم خانه و گفتم باید برای زندگی‌مان تصمیم سرنوشت‌سازی بگیریم. فی‌المجلس این تصمیم منعقد شد. امروز تازه معنای «سرنوشت‌ساز» را می‌فهمم. 

• از فردا تنها زندگی خواهم کرد. هیچ تصوری از آن ندارم. اصلاً هیچ برنامه‌ای برایش ندارم. راستش اندیشیدن به پس از امروز را تا همین امروز به تعویق انداخته‌ام. از میان تمام نیازهایی که زحمتم خواهند داد، «خوردن» بیش از همه نگرانم کرده است. به طرز احمقانه‌ای در آشپزی ناچیزم. حرفه‌ای‌ترین آشپزی‌ای که بلدم، گرم کردن تن ماهی است. نمی‌دانم چطور از پس آن برخواهم آمد. تازه این بدترین قسمت ماجرا نیست. من از دوران کارشناسی به طرز شدیدی حراف و رفیق‌باز بوده‌ام؛ یک رفیق پایه به من بدهید، در طول سال پایم را از خانه بیرون نمی‌گذارم. وقتی برای مدت قابل توجهی رفیقِ همراهی ندارم، که طبیعتاً مهم‌ترین مولفه‌اش هوش است، آن روی سگِ خلق و خویم بالا می‌آید. طبیعی است که برای چنین موجودی بزرگ‌ترین فوبیا تنهایی است. نمی‌دانم با این همه تنهایی در این شهر چه کنم. اما با وجود این تاریکی‌های پیش رو می‌خواهم در آن فرو بروم. زندگی حتماً چیزی فراتر از این ماجرای دم‌دستی و رقت‌باری است که در تمام این سال‌ها مشغولم کرده. می‌خواهم به آن فرصتی بدهم تا خودش را به من بنماید، خوب می‌داند که او را از هم خواهم درید. 

• این روزها وقت تقسیم کردن وسایل خانه بود. تلویزیون را بچه‌ها برداشتند، گرچه هیچ کدام چندان اهل دیدنش نبودیم. چند ماه پیش فقط به این فکر می‌کردم که دلم برای بی‌بی‌سی و فرناز و جمال و ناجیه و نفیسه تنگ خواهد شد؛ آره، نقطه‌ی اصلی اتصال من به تلویزیون همین بی‌بی‌سی فارسی و مجریان و خبرنگاران آن است. اما الان تازه مشکل اصلی ظاهر شده؛ جام جهانی را چه کنم؟ چند روز است که دارم دنبال راه‌حل می‌گردم. حتی به سرم زده بچه‌ها را از رفتن منصرف کنم. نمی‌دانم چه کار کنم! پولی هم توی دست و بالم نیست که موقتاً تلویزیونی بخرم و بعد از فینال ردش کنم برود. حتی به این هم فکر کرده‌ام که شب‌ها بروم پیش نگهبان ورودی مجتمع با هم بازی‌ها را ببینیم. منتها چون تازه این‌جا آمده‌ام خوب نمی‌شناسم‌اش. فعلاً تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که آخرین بازی هر شب را در سینمای روباز گاوازنگ ببینم. نعمت بزرگی است. 

• یک چیز جالبی هم موقع اجاره‌ی خانه فهمیدم؛ مرد تنها (مجرد) خیلی خطرناک است و بهتر است از جاهای خوب و محترم دور نگه‌اش داشت. به فریبا می‌گفتم تازه می‌فهمم شما زن‌ها چه می‌کشید، وقتی مدام باید خودتان را اثبات کنید.

گذشتن از مرز

این چه حس عجیبی است که وقتی فهمیدم از ایران رفته دلم به اندازه‌ی تمام کامنت‌هایی که خوانده بود و پاسخی نداده بود گرفت. گرچه گاهی چیزکی در جواب می‌نوشت، اما خودمان می‌دانیم که هیچ وقت پاسخی به من نداد. 

حتی یک بار هم ندیده بودمش، فقط نوشته‌های شیرینِ گاه‌به‌گاهش را می‌خواندم، هنوز هم می‌خوانم، اما بودنش در ایران آرامم می‌کرد. از وقتی فهمیدم می‌خواهد برود دست و پا زدنم شروع شد، تقلا برای این که بهش فکر نکنم. اما هر چه بیش‌تر سعی می‌کنی به چیزی فکر نکنی برایت معنای بیش‌تر پیدا می‌کند و خودش را پرزورتر بر تو آشکار می‌کند. گریزناپذیر را چاره نیست؛ تواضع کن.  

در ظاهر چیزی عوض نشده، هنوز می‌تواند در وبلاگش بنویسد، و من همان پدیداری را درک می‌کنم که تا کنون در دسترسم بود. اما خروجش از مرز ایران گویی از جنس دیگری است؛ نومنال. مرزها را همیشه متعلق به دنیای سیاست می‌دانستم، اما امروز مرزها جانم و تمام احساسم را درنوردیده‌اند. کسی چه می‌داند، شاید سیاست خودش را در عشق پاشیده است. اصلاً دیگر چه اهمیتی دارد، مهم این است که پدیدارهایی را در هم ادغام شده می‌یابم، که تاکنون فرسنگ‌ها از هم جدا بوده‌اند. اصالت تجربه یعنی هر چه تحلیل و تفسیر است باید به این امر زیسته احترام بگذارد، امر زیسته‌ای که از بس به زبان نیامده دست‌نخورده است و عینی، پیش از آلودگیِ هر تفسیر آگاهانه‌ای. فرقی نمی‌کند، مرزها شخصیت‌های دنیای درون باشند، یا سیاست در عشق تنیده باشد، همه‌ی این‌ها ثانوی است؛ مهم رفتن او است که غمی باطمأنینه بر لحظه‌های من پاشیده. اکنون وطن زاییده‌ی عشق است. کاش هنوز این‌جا بود، گیرم در بی‌نهایت دور. 

همه چیز از آن چمدانی آغاز شد که دنیای مرا در خود بلعید؛ چمدانی که از جنس رفتن بود. 

منچستر کنار دریا

ما با گناهان‌مان مجازات می‌شویم، نه به خاطر آن‌ها. البرت هابارد


مفهوم گناه باید راه خود را به دنیای معاصر باز کند، اگر بخواهیم به وصیت نیچه عمل کنیم و نه در شن و ماسه، که در آتش و شور به پایان رسیم. مدرنیته، این فرزندِ ننر شده‌ی میان‌مایگی، به تدریج مفهوم «خطا» را جایگزین «گناه» کرده است، مفهومی به غایت کم‌مایه و سترون. خطا ناظر به یک گفته یا کردار نادرست است که البته با مجازات یا عفو در نهایت محو می‌شود؛ اما گناه تمامیتِ فرد را در خود فرو می‌برد، فردی که پس از گناه دیگر همان فرد پیشین نخواهد بود. گناه با مجازات یا عفو پاک نمی‌شود و تا فرد زنده است گناه هم با او است. ایده‌ی بنیادینِ گناه آن‌چنان عظیم و تحمل‌ناپذیر بوده است که ادیان ـ در روایت‌های رسمی ـ ناگزیر شده‌اند با مفاهیمِ غیر دینیِ «فدیه» یا «توبه» زهر آن را بگیرند و با درگیر کردن آن در یک اقتصادِ دم‌دستی، در نهایت بی‌خاصیت‌اش کنند. خدا (مسیح) خود قربانی می‌شود تا بتوانیم از گناه پاک شویم. یا مدام پشیمان می‌شویم و تا حد ممکن جبران می‌کنیم، و این‌چنین از سنگینیِ بار آن کاسته می‌شود!

اما مگر می‌توان جز با فراموشیِ تمامِ گذشته و دو تا شدنِ سوژه از گناه «خلاص» شد؟ ــ یعنی با نفی تاریخ، با نفی خود. پس مرگ تنها راه رهایی از گناه است. اما نه مرگی خودخواسته، که این نیز اقتصادی دیگر است و نامربوط به گناه. این‌چنین است که تاناتوس (غریزه‌ی مرگ) جای لیبیدو را می‌گیرد. تاناتوس ماجرای قربانی کردن خود نیست، بلکه غریزی بودنِ آن مانع از شکل‌گیریِ هر معنایی می‌شود. تاناتوس حکایتِ رنجی بی‌معنا است که نه رهایی می‌بخشد، و نه حتی پناهی مازوخیستی است. تاناتوس حکایتِ لی چندلر است. 

امر مطلق اخلاقی

امرِ مطلق نسبی نیست، یعنی بستگی به شرایط واقعی ندارد. پس اگر گفته شود راست‌گویی اصل اخلاقی است، و نیز نجات دادن جان یک بی‌گناه اصل اخلاقی است، این به معنای آن است که اخلاق مطلق نیست، چراکه می‌دانیم شرایطی پیش می‌آید که باید از میان راست‌گویی و نجات جان یک بی‌گناه ناگزیر یکی را انتخاب کنیم. امر مطلق به چیزی بیرون از خود بستگی ندارد. اگر این تحلیل عجیب به نظر می‌رسد به حقایق مطلق ریاضیات یا منطق بیاندیشید. امر مطلق همواره و در هر شرایطی تخطی‌ناپذیر است. 
نتیجه آن که اخلاقِ مطلق ــ همان اخلاق ــ را نمی‌توان با چنین اصولی تعریف کرد. این‌ها صرفاً به عنوان قاعده‌ی رفتار به کار می‌آیند. از این رو لویناس در نهایت اخلاق را بر «به رسمیت شناختن دیگری» مبتنی می‌سازد. 

گناه

ما با گناهان‌مان عذاب می‌شویم، نه به خاطر آن‌ها. 


ــ البرت هابارد

آفرینش ــ بازنمایی

سینما؛ هنرِ میان‌مایه


۱. وقتی هنرمند دنباله‌روِ مخاطب شود، سرنوشتی جز میان‌مایگی در انتظار هنر نیست. هنرِ اصیل سرزمین‌های بکری را می‌گشاید که ناگزیر خالی از سکنه است، و وقتی سرانجام جمعیت به آن‌جا سرازیر شد هنر دیرزمانی است آن‌جا را ترک کرده است. آوارگی و تنهایی سرنوشت هنرمندِ اصیل است. چه ترکیبِ ناموزونی است؛ هنرِ پاپ!


۲. مدیومِ هنر هر چقدر متنوع‌تر شود رهاییِ هنرمند نیز دشوارتر خواهد شد. نقاشی که تنها از رنگ‌ها استفاده می‌کند و خطوط را حذف می‌کند، کم‌تر گرفتار تکنیک می‌شود. بی‌جهت نیست که هنر مدرن با امپرسیونیسم آغاز شد. همین طور است نقاشی که از شکل‌ها خلاص می‌شود، و یا حتی از تصورات و مفاهیمِ پیش‌ساخته. 


۳. مدیومِ سینما ملغمه‌ای است از صدا و نور و‌ حرکت، ترکیبی از ادبیات و نمایش و روایت‌گری.  و عجیب نیست اگر این مدیوم زیر سنگینیِ پر و پیمان خود بشکند و تسلیمِ تکنیک شود. مخاطب از این هنر انتظارِ آفرینش ندارد، او می‌خواهد هنر دنیای واقعی را به شیوه‌ای فانتزی بازنمایی کند؛ او هنر را دنباله‌رو و میان‌مایه می‌خواهد. سینما جایی است که قرار است دنیاهای فانتزی ما را بازنماید، تا لحظه‌ای در این فریبِ خودخواسته فراموش کنیم و فراموش شویم. عجب فریبی، وقتی این فانتزی را با خط‌کشِ واقعیت می‌سنجیم! این انتظارِ فلج‌کننده از کجا می‌آید؟ از این مدیومِ پر و پیمان. 


۴. سینما مدت‌ها است که سترون شده است، شاید از همان آغازگاه خود. ما را به فانتزی‌هایمان می‌رساند و خب، می‌فروشد. سینما چیزی نمی‌آفریند، تنها در ما مصرف می‌شود؛ سینما هنرِ سرمایه‌داریِ متأخر است. آن‌قدر شبیه به واقعیت که هر چه بیافریند گویی ناقص‌الخلقه است و ترسناک. این ترسِ ما سینما را فلج کرده است. 

ضمیر ناآگاه

از آن‌جا که فریبکاری جزء اساسی روابط میان حیوانات است، پس پی بردن به فریبکاری از اولویت‌های انتخاب طبیعی است؛ و این نیز به برتریِ درجاتی از خودفریبی در روند انتخاب طبیعی می‌انجامد ــ چراکه ناآگاهی از برخی واقعیت‌ها و انگیزه‌ها مانع بروز نشانه‌های ظریف ناشی از خودآگاهی می‌شود. بنابراین این دیدگاه رایج که انتخاب طبیعی به نفع سیستم‌های عصبی‌ای است که تصاویر دقیق‌تری از جهان ارائه می‌دهند، دیدگاهی ناپخته در باب فرگشتِ ذهنی است. 


ــ رابرت تریوِرز

معنای زندگی

زندگی مبارزه برای فرا رفتن است، نه به سوی چیزی یا جایی، تنها فرا رفتن از طبیعت، از مرزهای تاریخ؛ مبارزه برای شکستن قانون زمین.

نیمه‌راه

گرفتار مردانی شده‌ایم که هوس‌هاشان آن‌ها را وارد راه‌هایی می‌کند که با اعتقادات و فرم زندگی‌شان جور در نمی‌آید. پس مدام همه چیز را برای خود توجیه می‌کنند. اما توجیه و خودفریبی تا انتها دوام نمی‌آورد و جایی در میانه‌ی راه مرد کم می‌آورد. مرد نیز بزدل‌تر از آن است که به این همه دروغ اعتراف کند. پس به هزار دلیل و منطق متوسل می‌شود، عقلانیت را به سخره می‌گیرد، تا ضعف و حقارت خود را غسل تعمید دهد و از آن حتی ارزش بیافریند؛ مردانی که همیشه‌ی تاریخ از آب کره گرفته‌اند. غافل از این که آسمان این شهر در تف سربالا غوطه‌ور است... گرفتار مردانی شده‌ایم بازیچه‌ی هوس‌هایی برانگیخته و رام‌نشده، با جسارت‌هایی بی‌سابقه. نگذاریم زیاد شوند، سخت‌گیری را از خودمان آغاز کنیم. 

تو

بی ذره‌ای تردید آغاز کن، سرشار از ایمان

مرا آن‌گونه که خود می‌پسندی نخواهی یافت


یکتاییِ فرصت را دریاب

مرا در آن‌جا که رها کردی باز نخواهی یافت

اقتدار، سادگی، پیچیدگی

اقتدار طرح‌های ساده و کنترل‌پذیر را دوست دارد، فلسفه‌هایی یک‌دست که گفتمان‌ها را پیش‌بینی‌پذیر می‌کند و سرکوب را موجه. و مردمی که در این طرح‌های ساده نمی‌گنجند هر چه بیش‌تر فهم‌ناپذیر می‌شوند، و ناگزیر پیچیده‌تر.

آزادی مجانبی Asymptotic Freedom

هنگامی که ذرات به هم نزدیک اند و در قلمروی مشخصی حرکت می‌کنند نیروهای نگاه‌دارنده ضعیف اند، اما با دور شدن آن‌ها از هم و تمایز یافتن‌شان نیروها بسیار بزرگ می‌شوند و خود را نشان می‌دهند.

سرمایه‌داری از نظر مارکس

ــ تکرار ابدی یک محتوای یکسان (پول) ــ


اگر امکان داشت ــ که ندارد ــ سرمایه تماماً قلمرو تولید ارزش‌های مصرفی را ترک می‌کرد تا شکل نابِ «پول پول می‌زاید» را بگیرد. به این منظور سرمایه به نفی کار انضمامی و تبدیل آن به کار انتزاعی می‌پردازد. تکنولوژی به عنوان ابزارِ اصلیِ انتزاعی‌سازیِ کار، به این ترتیب به کالایی‌سازیِ نیروی کار، و الیناسیونِ کارگران می‌انجامد. 

برادرم!

آه از قدمی که بر نداشتم

واژه‌هایی که نگفتم

آه از لحظه‌هایی که به آینده موکول شد

آینده‌ای که هرگز نیامد

سوگند به شرافت

باز خواهم گشت

به جایی در گذشته

آن‌جا که تو را گم کردم

می‌دانم که نمی‌یابم‌ات، اما

تا ابد می‌مانم

لحظه‌های پس از تو نباید می‌آمد

حق‌ام را باز خواهم گرفت

سوگند به شرافت

تار و پود زمان را خواهم شکافت

من که نشت می‌کنم در همه چیز و همه کس

چند وقت است این‌جایم؟ عجب سوالی، اغلب این را از خودم پرسیده‌ام. و اغلب جواب داده‌ام، یک ساعت، یک ماه، یک سال، یک قرن، بسته به این که منظورم چه بوده، از این‌جا، و من، و بودن. 


ــ «متن‌هایی برای هیچ»، ساموئل بکت

شهود

شهود کانونِ هم‌پوشانیِ نظریه‌های تأیید شده‌ی مختلف است؛ قلمروی جدیدی که فعلاً هیچ نظریه‌ای بر آن حاکم نیست. دقت و اعتبارِ شهودِ هر کسی وابسته به دقت نظریه‌ها و ظرافتِ هم‌پوشانیِ آن‌ها است. و در نهایت نظریه‌ای باید تا آن شهود را کالبدی مناسب بخشد.

آنگاه خنده

شیفته‌ی آن ام که می‌خندد، آنگاه که دارد خرد می‌شود؛ شیفته‌ی آن خنده‌ای که زندگی را از خاشاک برمی‌کشد.

تصادف و ته‌نشینِ سنت

بار و بنه را بسته بودیم و آماده‌ی رفتن. از زیر آینه قرآن رد شدیم و پارچ آب هم پشت سرمان خالی کردند. خانواده هنوز توی کوچه ایستاده بودند که رسیدیم سر کوچه. کمی جلوتر آمده بودم که سمت چپ خیابان را ببینیم. یک دفعه دیدم وانتی با سرعت نسبتاً کم دارد می‌آید، اما راننده‌اش دست چپش را گذاشته کنار صورتش و خوابیده. توی دستش موبایل قدیمی و ساده‌ای هم بود. همان‌جا ساکن مانده بودم و شوک‌زده داشتم آمدن‌اش را نگاه می‌کردم. خواب خواب بود. انگار سحر شده باشم، نه بوق زدم، نه عقب رفتم؛ همان‌جا ایستاده بودم و دست‌هایم را از همان پشت شیشه بالا آورده بودم که نیا، بیدار شو! وانت آمد و آمد و کوبید به ماشین. همین‌طور که داشتیم می‌چرخیدیم و بدنه‌ی ماشین داغان می‌شد من فقط داشتم راننده‌ی وانت را می‌دیدم که حالا دیگر وحشت‌زده بیدار شده بود. خوش‌بختانه خودمان هیچ آسیبی ندیده بودیم. راننده‌ی جوان حسابی ترسیده بود. پیاده شدیم. با عصبانیت گفتم «مرد حسابی پشت فرمان جای خواب است؟» بدون این که جواب دهد، یا بپرسد کسی آسیبی دیده یا نه، دو تا دستش را گذاشت روی سرش و گفت «بدبخت شدم!» پسر جوان بلوچ بود و در این شهر غریبه. یک کارگر فقیر که روی وانت شرکت کار می‌کرد. بعد که دوستش آمد بهم گفت که همین دیشب مادرش فوت کرده و تا صبح نخوابیده است. گفت گواهینامه ندارد و اگر می‌شود به پلیس بگو من راننده بودم. گفتم ببخشید، ولی دروغ نمی‌توانم بگویم. جوان راننده را فرستادند رفت و دوستش به جایش ماند. تا این که پلیس آمد...


امروز متوجه یک باگ توی سیستم خودم شدم. در آن لحظه که وانت داشت می‌آمد توی شکم ما، هیچ تلاشی برای فرار نکردم. داشتم صدایش می‌زدم که بیدار شود تا به من آسیب نزند. فرمان را ول کردم و از پشت شیشه دست‌هایم را تکان دادم که بیدار شو، نیا، نزن به ما! سعی نکردم خودم را نجات دهم، حتی یادم رفته بود که بوق بزنم. انگار در آن وضعیت ایستاده بودم و فریاد می‌زدم مرا مراعات کن. امروز متوجه شدم روحِ سنت عمیقاً در من ته‌نشین شده است. جایی که فرصت برای میدان‌داریِ تئوری‌ها نبود، خودِ اصیل‌ترم را دیدم. تصادف ته‌نشین‌ها را بالا آورده بود. 

تعریف

مقدمه معنای متن را غنی می‌سازد، و تشریفات متن را بزک می‌کند و زمینِ دروغ را حاصل‌خیز.