آخرهای شب تلفن شروع کرد بیدلیل زنگ زدن. زنگ میزد و دوباره قطع میشد. نگاه کردم توی اتاق کناری دیدم کسی ایستاده که انگار مستخدم خانه است. گفتم برو تعمیرکار خبر کن. تعمیرکار که همه چیز را بررسی کرد گفت یکی از شما آب روی سیم تلفن میریزد. همهجا را خشک کرد و رفت. نیم ساعت بعد دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. از اتاقم آمدم بیرون. مستخدم رفته بود. کسی جز من در خانه نبود که تلفن را خیس کند. خواستم به اتاقم برگردم که یکدفعه مادرم را دیدم که پشت به من روی صندلی نشسته، جایی که سیم تلفن از زیر صندلی میگذرد. نزدیکتر که شدم پای کودکی را دیدم که دارد از پستان مادرم شیر میمکد. قطرههای شیر بود که روی سیم تلفن میریخت. اما من تنها فرزند مادرم بودم! رفتم که ببینم آن کودک کیست، مادرم هم چرخید و دوباره پشتش را به من کرد. چند بار این تکرار شد، تا این که یک بار متوجه شدم تصویر مادرم روی صفحهی ساعت دیواری افتاده. تصویر اولش محو بود، اما هر چه بیشتر نگاه کردم مشخصتر میشد. اولین چیزی که دیدم چهرهی کودک بود که کاملاً بزرگسال بود. چنگ زدن جنونآمیزش به پستانهای مادرم دیوانهام میکرد. بیشتر نگاه کردم، کمکم چهرهی مادرم آشکار شد که مادرم نبود. هیچ چیزش به مادرم نمیماند. اما پستانهای مادرم آنجا روی سینهی آن زن، و در چنگهای آن مرد چه میکرد؟! برگشتم و نشستم که سیم تلفن را خشک کنم، دیدم دستهایم دستهای من نیست. دویدم سمت ساعت دیواری؛ انگار چند ساعت گذشت تا تصویرم ظاهر شد، تصویر همان مرد بود. برگشتم سمت مادرم، باز همان مرد در آغوشش بود. دوباره شیر میچکید، از تنها چیز آشنایی که برایم مانده بود. دوباره تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. باز هیچ صدایی نیامد. اما این بار ایستادم و بیشتر گوش دادم، صدایی محو در آنسو بود که داشت کمکم آشکار میشد. صدای خودم را شنیدم. فریاد خفیفی از جایی دوردست که التماس میکرد. افسوس که هیچ چیزی از حرفهایش یادم نیست.