آینه، عینک، زن
بعد از کلی بالا پایین کردن عینکش، بالاخره از جلوی آینه کنار رفت. با این حال هنوز وقتی چشمش را روی عینکش متمرکز میکرد کج به نظر میرسید. هیچ وقت دوست نداشت عینکش را توی آینه ببیند. هر بار که از صاف بودن عینکش توی آینه مطمئن میشد بیشتر تردید میکرد که نکند صورتش کج باشد، و این حالش را بد میکرد. رو کرد به همسرش و پرسید «چطوره؟» او هم جواب داد «خیلی خوبه، زود بریم.» چقدر این تایید همسرش برایش بیمعنا بود، در واقع داشت میگفت زود برویم، فقط همین. عادت کرده بود، انگار در تمام عمرش یک بار هم ارضا نشده بود. البته چرا، یک بار وقتی توی جمعی برای جلب توجه دیگران گفت سه سال پیش از خانهشان دزدی شده و حدود بیست میلیون تومان طلا و جواهراتشان را بردهاند، در میان چهرههای تعجبزدهای که با او همدردی میکردند یکدفعه نگاهش افتاد به چهرهی همسرش. با این که هر دو میدانستند مبلغ دزدی خیلی کمتر از این بوده، اما همسرش بدون هیچ حالت تاسف یا سرزنشی نگاهاش میکرد و به علامت تایید سرش را تکان میداد.
توی راه طبق معمول دلهره داشت. از جمع گریزان شده بود. دستکم وقتی تنها بود کسی نبود که او را نبیند. همسرش همه جا مورد تایید دیگران بود و او که زمانی راضی شده بود مکملش باشد حالا فقط دنبالهای دستوپاگیر به حساب میآمد. کسی او را نمیدید. آن سوی واقعی زندگی را دیده بود، اما هر گاه میخواست به زبانش آورد بیبروبرگرد متهم به ناآگاهی و یا حتی گاهی غرضورزی میشد. بارها به خودش شک کرده بود و این تردیدهای گاه و بیگاه زخمهایی کاری بر اعتمادبهنفسش وارد آورده بود. کمکم داشت مرز حقیقت و دروغ را هم گم میکرد.
جلوی در که پیاده شدند رو کرد به شوهرش و آرام و مصمم گفت «تو برو بالا، من چند لحظه دیگه میام.»
ــ واسه چی؟ طوری شده؟
ــ نه، چیزی نیست. برو من میام. میخوام یه خرده هوا بخورم.
ــ اوکی. پس زود بیا!
لبخندی تصنعی زد و توی پیادهرو راه افتاد. شب بود و همه جا خلوت. عینکش را برداشت و توی نور مهتاب خوب به آن نگاه کرد. از تنهایی میترسید. عینک را روی چشم گذاشت. هنوز کج بود. اندکی سرش را خم کرد، آنقدر که عینک راست به نظر برسد. همانطور که سرش خم بود به آینهی جیبیاش نگاه کرد. توی آینه هم عینک راست به نظر میرسید. غمگین شد و لبخندی زد. گردنش درد گرفت.
تقریباً همهی دوستان جمع بودند. تا وارد شد پیش از هر چیز با حالتی ذوقزده گفت «بهبه! عجب شبی بشه امشب!» پر از انرژی بود و تصمیم گرفته بود کاری کند به همه خوش بگذرد. به یک زن کامل تبدیل شده بود؛ با دردی ابدی در گردنش.
- ۹۳/۱۱/۱۲