نشسته بودم توی چمنها جلوی دانشکده و داشتم آمدنِ پرانرژیاش را نگاه میکردم. ندیده بودم بعد از کلاس فیزیک اینقدر سرحال باشد. خودش زودتر جوابم را داد. استاد گفته بود سرعت نور در حکم بینهایت است و هر چیزی بخواهد به آن سرعت برسد باید جرم آن صفر باشد. میگفت «فکرشو بکن، فقط وقتی هیچ بشی، بینهایت خواهی شد.» با حالتی شوخ، اما کاملاً جدی، گفتم «تو رو خدا دست از سر فیزیک دیگه بردار. بذار یه جایی باشه که خزعبلات بهش نَشت نکنه.»
روی کارتی که کنار نیمکت افتاده بود نوشت «تا ابد دوستت دارم» و در حالی که میگفت «این تنها یادگاری من به توئه»، خودش آن را گذاشت توی جیب پیراهنم و آرام زد به سینهام. گفت تا خانه نرفتهام کارت را بیرون نیاورم. قلبم شروع کرده بود به تپیدن، تا ساعتی بعد که خیلی رسمی باهام دست داد و سوار تاکسی شد و برای همیشه رفت. میدانستم که هیچ وقت نخواهم فهمید چرا خودمان را گذاشت و رفت. ساعتی در خیابانهای اطراف پرسه زدم و در آخر برای دیدن کارت راه افتادم سمت خانه. پیش از آشنایی با او محال بود با اطرافیانم اینقدر وفادارانه رفتار کنم... نشستم روی تختم و کارت را بیرون آوردم. لحظهی آخر هم دست از شیطنت بر نداشته بود؛ با خودکار مخصوصش روی کارت نوشته بود و حالا دیگر هیچ اثری از نوشته نبود، پاک پاک. چند ماه پیش، روز اولی که این خودکار را هدیه گرفته بود، با شوق برایم تعریف میکرد که چطور نوشتههای این خودکار بعد از مدتی نامرئی میشود و میگفت «فکرش رو بکن! با این خودکار چه کارها که نمیشه کرد!» باورم نمیشد، نشسته بود مغزی خودکار را جابهجا کرده بود.
نشسته بودیم توی پارک لاله و داشتیم از دوام رابطه حرف میزدیم. خیلی جدی و عمیق سرش را انداخت پایین و گفت «اگر چیزی بخواهد ابدی شود باید نباشد.» پوزخندی زدم و گفتم «اون وقت چی قراره این وسط ابدی باشه؟» توی چشمهام نگاه کرد و گفت «نبودنش». جوری نگاهش کردم که یعنی «میفهمی چی داری میگی؟» با حالتی که انگار میخواست بحث ادامه پیدا نکند، ادامه داد «به "شینِ" نبودنش فکر کن. من در مورد نیستیِ محض حرف نمیزنم.» حوصلهی فکر کردن نداشتم، مخصوصاً این که توی یک گفتوگوی ساده و روزمره از اصطلاحِ آنچنانیِ "نیستیِ محض" استفاده کرده بود.
دوباره به کارت نگاه کردم. بیش از حد عادی و هرجایی بود. گوشهی خالی سمت چپ کارت را نگاه کردم. لبخندی زدم و فکر کردم «من هم دوسِت دارم.»
- ۹۳/۱۱/۲۱