هگل و ایدهی حقیقت
فر زاد | جمعه، ۱۲ تیر ۱۳۹۴ |
۰ نظر
اگر فلسفه بخواهد به دنبال «حقیقت» باشد، پس نمیتواند شبیه علوم و به شیوهی کونی (غیر انباشتی) پیش رود؛ باید حقیقت را به گونهای تعریف کند که هر فلسفهی قبلی صرفاً مرحلهای میانی به سوی آن حقیقت نهایی باشد. فلسفهها جایگزین هم نمیشوند، بلکه یکدیگر را تکمیل میکنند و به این معنا فلسفهی هر دورانی تمام فلسفههای پیش از خود را در بر دارد. نظامسازی یعنی این که یک فلسفه تمام است و هر چیزی را که میتوانسته گفته؛ قرار نیست چیزی به آن افزوده شود و گویی برای تمام دورانها حرف زده. فلسفه یک کل تمامشده است. اما از سوی دیگر هر فیلسوفی فرزند زمان خویش است، و حقیقت را تنها تا جایی که روح زمان قابلیت دارد میتواند در نظام خود بیان کند. لازمهی نظامسازی این است که برای تمام گذشته و آینده حرف بزنی، گذشتهای که هر برههای مرحلهای مقدماتی از این نظام است و آیندهای که مرحلهی بالاتری از آن است. لازمهی ایدهی حقیقت این است که تاریخی باشد، و این گونه است که فلسفهی تاریخ اهمیت مییابد. حقیقت امری جمعی و همواره نیامده است؛ حقیقت تا ابد به تعویق میافتد. به این معنا است که از نظر دریدا دیالکتیک هگلی پایانی است بر متافیزیک (و در عین حال نقطهی اوج آن)، و آغازی بر عصر تفاوط. دریدا با حذف نقطهی پایان تاریخ - و در واقع حذف «مطلق» - از مسیانیسم (موعودباوری) سخن میگوید؛ چرا که این ایده اساساً و در هر لحظه نجاتبخش است.
اما نیچه متوجه این ایدهی بنیادین نشد، و خواست از آینده سخن بگوید، بدون این که گذشته را به رسمیت شمرد. از منظر هگلی نیچه یک نظامسازِ متناقض بود. پرش از روی نیچه و بازگشت به هگل برای دریدا امری حیاتی است.
- ۹۴/۰۴/۱۲