از بیمارستان میترسم
توی پنج شش سالگی یک روز روی جاپای موتور پدرم ایستاده بودم که پای راستم لای زنجیر و چرخدندهی موتور رفت و انگشتهام قطع شد. از تمام ماجرا تصویر محوی بیشتر باقی نمانده؛ موتور که زمین خورد و پدر و برادرهام نیز، مادرم و خالههام که جیغ زنان از دور به سمت ما میدویدند، پدرم که از ترس زهرهترک شدن مادرم انگشتهای پایم را پرت کرد توی باغ کنار کوچه، خونی که فواره میزد... هیچ کدام از اینها چیزی جز همان تصویر محو نیست، حتی هیچ تصوری از میزان دردی که میکشیدم ندارم. با این حال توی بیمارستان اتفاقی افتاد که هنوز برایم زنده است و آزارم میدهد. داشتند من را سمت اتاق عمل میبردند و پدرم هم بالای سرم بود. و من فقط داشتم التماس میکردم که پدرم هم با من بیاید. پدر همین چند وقت پیش که توی همان کوچهی پدربزرگ از پشت وانتِ کنار کوچه افتاده بودم و دستم شکسته بود، لباس اتاق عمل پوشیده بود و تا لحظهی بیهوشی بالای سرم بود. پدر کارمند بهداری بود و از این کارها میکرد. این بار هم مطمئن بودم که توی اتاق عمل خواهد آمد. اما نمیدانم چه شده بود که نیامد، و من پر از ترس و وحشت، تنها میان آدمهایی که حالا با ماسکها و لباسهایشان واقعاً بیرحم به نظر میرسیدند، پدرم را میدیدم که از پشت شیشهی اتاق نگاه میکند و در همان حال التماس از او دور میشوم.
- ۹۴/۰۵/۱۸