صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

از بیمارستان می‌ترسم

توی پنج شش سالگی یک روز روی جاپای موتور پدرم ایستاده بودم که پای راستم لای زنجیر و چرخ‌دنده‌ی موتور رفت و انگشت‌هام قطع شد. از تمام ماجرا تصویر محوی بیش‌تر باقی نمانده؛ موتور که زمین خورد و پدر و برادرهام نیز، مادرم و خاله‌هام که جیغ زنان از دور به سمت ما می‌دویدند، پدرم که از ترس زهره‌ترک شدن مادرم انگشت‌های پایم را پرت کرد توی باغ کنار کوچه، خونی که فواره می‌زد... هیچ کدام از این‌ها چیزی جز همان تصویر محو نیست، حتی هیچ تصوری از میزان دردی که می‌کشیدم ندارم. با این حال توی بیمارستان اتفاقی افتاد که هنوز برایم زنده است و آزارم می‌دهد. داشتند من را سمت اتاق عمل می‌بردند و پدرم هم بالای سرم بود. و من فقط داشتم التماس می‌کردم که پدرم هم با من بیاید. پدر همین چند وقت پیش که توی همان کوچه‌ی پدربزرگ از پشت وانتِ کنار کوچه افتاده بودم و دستم شکسته بود، لباس اتاق عمل پوشیده بود و تا لحظه‌ی بیهوشی بالای سرم بود. پدر کارمند بهداری بود و از این کارها می‌کرد. این بار هم مطمئن بودم که توی اتاق عمل خواهد آمد. اما نمی‌دانم چه شده بود که نیامد، و من پر از ترس و وحشت، تنها میان آدم‌هایی که حالا با ماسک‌ها و لباس‌های‌شان واقعا‌‌ً بی‌رحم به نظر می‌رسیدند، پدرم را می‌دیدم که از پشت شیشه‌ی اتاق نگاه می‌کند و در همان حال التماس از او دور می‌شوم.

بعد این همه سال هنوز وقتی وارد بیمارستان می‌شوم، مخصوصاً وقتی قضیه جدی می‌شود، انگار راتاتویی خورده باشم؛ پرتاب می‌شوم درون وحشت همیشه حاضر کودکی. 
  • ۹۴/۰۵/۱۸
  • فر زاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی