هیچ کس، و بیشتر از همه خودم، فکر نمیکرد که روزی این قدر کم بیاورم. زندگی کجا متوقف شد؟ همان جا که پس از فرو نشستن گرد و خاکِ آخرین و ویرانگرترین ماجراجویی، ناگهان متوجه شدم که زندگیام پیرنگ ندارد. انگار یک روزِ تیپیکال را برداری و بیشمار بار تکثیرش کنی؛ با همان دیالوگها. آره، مشکل اصلی پیرنگ نیست، مشکل چیزی اساسی است که حتی پیرنگ را هم برای آن لازم دارم؛ زندگیام دیالوگ ندارد.
مدتها است شده شبیه دریاچهی ارومیه، مدام دارد پس مینشیند و رسوبیتر میشود. الان برای یک آبتنی نچسب و دلگیر هم باید مسافتی طولانی طی کنم. و تا چشمِ تخیل کار میکند خبری از ابرهای بارانزای ماجراجویی نیست. زندگیام ماجرا ندارد.
وقتی از شلوغی شهری بزرگ وارد یکی از شهرهای دست چندم میشوی، پس از یکی دو روز علافی و تکرارِ کشنده، ظهر تابستان توی خیابانهای مردهی شهر رانندگی میکنی، از خودت میپرسی این مردم چطور میتوانند تحمل کنند؟ ــ کاش زندگی هیچ کس اینگونه نشود!
در یک صفحهی سفید و بیتفاوت، خالی از اخلاق و گناه، بدون وسوسه، بدون انتخاب، گم میشوی؛ نمیدانی کجا هستی و رو به کدام سوی داری، نمیدانی داری میروی یا میآیی. وقتی گم میشوی کرخت میشوی، بیخاصیت و بیتفاوت. بدون پیرنگ، بدون ماجراجویی، دیالوگی نخواهد بود.
در پی کسی ام که در او ماجراجویی کنم، با او حرف بزنم؛ موعودباور شدهام.
- ۹۴/۰۵/۲۱