صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

کاش رمان اندکی مبهم‌تر بود!

«کافکا در کرانه» رمانی است به شدت شرقی، پرداختی حرفه‌ای و مدرن از آموزه‌هایی که بسیار قابلیت ابتذال دارند. آن قدر هنرمندانه به این آموزه‌ها پرداخته شده که کسی به دلیل غیر واقعی بودن‌شان از خیرِ معنای نهفته در پس آن‌ها نمی‌گذرد؛ شبیه معامله‌ای که با نقاشی‌های دالی می‌شود. 
اما می‌خواهم نمونه‌ای بیاورم از ناسازگاری میان فرم و محتوای این رمان. یکی از آموزه‌های شرقی که در این اثر هم یافت می‌شود این است که قرار نیست حقیقت خودش را تا سطح میان‌مایگان پایین بکشد، این ما ایم که باید قد بکشیم و ایستاده بر سرپنجه گردن دراز کنیم، و حتی گاهی بالا و پایین بپریم. این‌جوری دیگر کوچک و بزرگ همه یک‌کاسه نمی‌شوند و هر کس به قدر قد خویش سهمی از حقیقت می‌برد. (معنای اصیلِ دموکراسی)
در واقع اندیشه‌ی شرقی از این لحاظ خیلی بی‌رحم و خشن است؛ حقیقت را نباید نازل کرد، حتی اگر به قیمت محروم ماندن بسیاری کسان تمام شود ــ چشم‌شان کور، می‌خواستند قد بکشند. اما حجت موجه ما برای تشخیص حقیقتِ غایب چیست؟ پیش‌فهمی از حقیقت، احساسی مبهم ملهم از زیستنی اصیل و صادقانه، شهودی اولیه که واژگان مبهم و دوپهلوی پیر فرزانه را موجه می‌سازد. 
چنان که گفتم ردپای چنین ایده‌ای را در این کتاب نیز می‌توان یافت. تنها به یک نمونه اشاره می‌کنم:

«آره، داستان مفصلی دارد. اما چنان مفصل است که خودم هم درست نمی‌فهمم. هر چند وقتی آن‌جا رسیدیم، ناکاتا خیال می‌کند می‌فهمیم.»
«مثل همیشه باید برسی آن‌جا تا بدانی؟»
«آره، درست است.»
«تا آن‌جا نرسیم من سر در نمی‌آورم.»
«آره. تا آن‌جا نرسیم من هم سر در نمی‌‌آورم.» (ص ۳۱۸)

اما نمونه‌ای که از مشکل فرمی این رمان می‌آورم، متعلق به یکی از نقاط اوج آن است. جایی که میس سائه‌کی به کافکا می‌گوید «تازه یادم افتاد که زمانی کتابی درباره‌ی صاعقه نوشته‌ام.» و توضیح می‌دهد که به سراسر ژاپن سفر کرده و با صاعقه‌زده‌ها مصاحبه کرده است. در ادامه، از دید کافکا:
چکش کوچکی با سماجت در جایی از مغزم به کشویی می‌کوبد. می‌کوشم چیزی را به یاد بیاورم، چیزی خیلی مهم ــ اما نمی‌دانم چه چیز است. (ص ۳۳۳) مطلب را چندان که باید جدی نمی‌گیری و به خواندن ادامه می‌دهی. سپس صفحاتی بعد، در ضمن دنبال کردن خیالات کافکا، می‌خوانی: ناگهان، نمی‌دانم از کجا، یادم می‌‌آید که پدرم تعریف می‌کرد چطور یک بار صاعقه به او زده است. (ص ۳۳۵)
کسی که درگیر رمان باشد به راحتی به ارتباط میان خانم میس سائه‌کی و پدر کافکا پی می‌برد. هنوز داری لذت می‌بری که چند خط بعد مولف با این توضیح که «همین بود که بعدازظهر دم در اتاق میس سائه‌کی وقتی غرش رعد را می‌شنیدم، سعی کردم و یادم نیامد.» لذت تو را قربانی اطمینان یافتن از فهم تمام خوانندگان کتاب می‌کند. لذتِ این فلش‌بک حق منِ خواننده بود.
کاش رمان اندکی مبهم‌تر بود!
  • ۹۴/۰۵/۲۸
  • فر زاد

نظرات  (۲)

میدونم که خیلی مطالعه کردی و کتاب خوندی.ولی یه پیشنهاد برات دارم.داستان کوتاه نیک هورن بی اسمش عیسی نوک ممه ایه.شایدم خونده باشی,بنظرم تعصب کورکورانه رو عالی نشون میده.من کافکا در کرانه رو خونده بودم فقد یه بار.
پاسخ:
چه داستان قشنگی بود، مرسی. 
به نظرم یه داستان کوتاه مینیمالیست عالی بود.حرفش رو عالی زده بود مثل قلعه حیوانات.دوستش داشتم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی