کاش رمان اندکی مبهمتر بود!
فر زاد | چهارشنبه، ۲۸ مرداد ۱۳۹۴ |
۲ نظر
«کافکا در کرانه» رمانی است به شدت شرقی، پرداختی حرفهای و مدرن از آموزههایی که بسیار قابلیت ابتذال دارند. آن قدر هنرمندانه به این آموزهها پرداخته شده که کسی به دلیل غیر واقعی بودنشان از خیرِ معنای نهفته در پس آنها نمیگذرد؛ شبیه معاملهای که با نقاشیهای دالی میشود.
اما میخواهم نمونهای بیاورم از ناسازگاری میان فرم و محتوای این رمان. یکی از آموزههای شرقی که در این اثر هم یافت میشود این است که قرار نیست حقیقت خودش را تا سطح میانمایگان پایین بکشد، این ما ایم که باید قد بکشیم و ایستاده بر سرپنجه گردن دراز کنیم، و حتی گاهی بالا و پایین بپریم. اینجوری دیگر کوچک و بزرگ همه یککاسه نمیشوند و هر کس به قدر قد خویش سهمی از حقیقت میبرد. (معنای اصیلِ دموکراسی)
در واقع اندیشهی شرقی از این لحاظ خیلی بیرحم و خشن است؛ حقیقت را نباید نازل کرد، حتی اگر به قیمت محروم ماندن بسیاری کسان تمام شود ــ چشمشان کور، میخواستند قد بکشند. اما حجت موجه ما برای تشخیص حقیقتِ غایب چیست؟ پیشفهمی از حقیقت، احساسی مبهم ملهم از زیستنی اصیل و صادقانه، شهودی اولیه که واژگان مبهم و دوپهلوی پیر فرزانه را موجه میسازد.
چنان که گفتم ردپای چنین ایدهای را در این کتاب نیز میتوان یافت. تنها به یک نمونه اشاره میکنم:
«آره، داستان مفصلی دارد. اما چنان مفصل است که خودم هم درست نمیفهمم. هر چند وقتی آنجا رسیدیم، ناکاتا خیال میکند میفهمیم.»
«مثل همیشه باید برسی آنجا تا بدانی؟»
«آره، درست است.»
«تا آنجا نرسیم من سر در نمیآورم.»
«آره. تا آنجا نرسیم من هم سر در نمیآورم.» (ص ۳۱۸)
اما نمونهای که از مشکل فرمی این رمان میآورم، متعلق به یکی از نقاط اوج آن است. جایی که میس سائهکی به کافکا میگوید «تازه یادم افتاد که زمانی کتابی دربارهی صاعقه نوشتهام.» و توضیح میدهد که به سراسر ژاپن سفر کرده و با صاعقهزدهها مصاحبه کرده است. در ادامه، از دید کافکا:
چکش کوچکی با سماجت در جایی از مغزم به کشویی میکوبد. میکوشم چیزی را به یاد بیاورم، چیزی خیلی مهم ــ اما نمیدانم چه چیز است. (ص ۳۳۳) مطلب را چندان که باید جدی نمیگیری و به خواندن ادامه میدهی. سپس صفحاتی بعد، در ضمن دنبال کردن خیالات کافکا، میخوانی: ناگهان، نمیدانم از کجا، یادم میآید که پدرم تعریف میکرد چطور یک بار صاعقه به او زده است. (ص ۳۳۵)
کسی که درگیر رمان باشد به راحتی به ارتباط میان خانم میس سائهکی و پدر کافکا پی میبرد. هنوز داری لذت میبری که چند خط بعد مولف با این توضیح که «همین بود که بعدازظهر دم در اتاق میس سائهکی وقتی غرش رعد را میشنیدم، سعی کردم و یادم نیامد.» لذت تو را قربانی اطمینان یافتن از فهم تمام خوانندگان کتاب میکند. لذتِ این فلشبک حق منِ خواننده بود.
کاش رمان اندکی مبهمتر بود!
- ۹۴/۰۵/۲۸