شبِ بیتاب
فر زاد | دوشنبه، ۱۸ مرداد ۱۳۹۵ |
۰ نظر
رود میبارید بر شبی که بیتاب بود
آسمانِ بیفروغ زیرِ تخت پنهان بود
و هوا روزنی لابهلای ما میجست
دَمِ آخر قصدِ بلعیدنِ من داشت
گرچه عمری ریههایش را پُر بودم
دَمِ بی بازدمِ مرا چشم میداشت
اشکِ شمعی مانده بود و نخی در دستِ من
هر چه آتش بود کنون در خاطرم آبی مینمود
آه... لرزشِ سردی و ضعف شور از من میربود
واژههایش ژاژگون، واژناش چون ژارگون
کاش میفهمیدماش از پسِ آن بختِ نگون
آن که روزی هر چه آغاز بود
- ۹۵/۰۵/۱۸