سال دوم کارشناسی بودم که جذب دین شدم. یعنی بیشتر جذابیت مال بچههای کانون فرهنگی خوابگاه بود. طبق معمولِ تازهدینآوردهها رادیکالتر (جوگیرتر) از اغلب سنتیها بودم. برخلاف آموزش تدریجی و متکثر، و بهناچار غیردقیق و غیرمنسجم سنتیها، متون عرفانی و ریزهکاریهای معرفتی رو خیلی منسجم و دقیق طی کرده بودم؛ همان عبارت احمقانهی طی کردن یکشبهی راه صدساله.
توی خوابگاه پسری اصفهانی داشتیم که تا دوم دبیرستان فرانسه زندگی کرده بود و برای همین خیلی ساده و گاهی حتی پخمه به نظر میرسید. باهاش دوست شدم و آوردمش اتاق خودمون. طبیعتا چیزی از دین و دنگ و فنگ شریعت نمیدونست. قضیهای که میخوام بگم برمیگرده به یه غروب تیپیکال خوابگاه زنجان، نشسته بودیم رو نیمکت و داشتیم از جهنم حرف میزدیم. میگفت ایدهی جهنم براش اصلا قابل فهم نیست. من در مقابل روغن پیاز ماجرا رو زیاد کردم و گفتم حقیقتِ جهنم، نه آتش، که رسوایی ما نزد خدا و اولیای او است. سوختن و شکنجه شدن سادیستی در جهنم رو به هیچ گرفته بودم و میگفتم برای من این امور محلی از اعراب نداره، در مقابلِ اون ماجرای عظیم رسوایی. در مقابل چشمهای گرد شدهی هماتاقیام که از اونهمه اطمینان در کلام من کم آورده بود و کمکم داشت باور میکرد که اساساً مشکل از سیستم عامل اونه و قادر به فهم بدیهیاتِ ما انسانهای وارسته نیست، من با اعتماد به نفس حالبههمزنی روی احمقانهترین حرفی که کسی تاکنون شنیده، پافشاری میکردم. از اون روزهای دینداری این تصویر خیلی روشن باقی مانده است و علیرغم فراموشیِ اغلب حسها و تجربیات زیستهام، من رو به گونهای حاضر و اصیل به ذاتِ دروغین و غیراصیلِ روزگار دینداریام وصل میکنه؛ اولویتِ ایدههای متافیزیکی بر تجربهی زیسته و زندگی واقعی. توبه نیز از جایی به بعد اقراری ساختگی بر پرفکت نبودنم بود، این که متاسفانه همهچیزتمام نیستم و من نیز وسوسه میشوم که درگیرِ فریبِ واقعیتِ دون شوم.
الان هم دوستی دارم که اندیشههای چپ (یا به قول خودش نیو لفت) داره؛ با زندگی و ایدههایی به غایت فشل، و البته مشکلات فراوان در ارتباطات اجتماعی. هر موقع نقدهای رادیکالاش رو میشنوم یاد خودِ شهرستانیام میافتم، روی نیمکتِ تنهای گرگومیشِ خوابگاهِ دانشگاهِ صنعتی.
- ۹۵/۰۹/۱۳