داستان یک جنایت
پسر دانشجو است و دارد با اتوبوس به شهرشان بازمیگردد. از همان اوایل غروب متوجه میشود که چراغهای اتوبوس اتصالی دارد، چند لحظه قطع میشود و دوباره وصل میشود. چند بار تصمیم میگیرد به راننده تذکر دهد که نباید با این اتوبوس ادامه دهند. با مسافر کناری که در میان میگذارد با تعجب و تمسخر او روبهرو میشود که یعنی توی این سرما و تاریکی وسط بیابون بزنیم کنار تا امدادخودرو برسد؟ تیتراژ. به پلیس راه میرسند. مردد است که اطلاع دهد یا نه؟ آنقدر این پا و آن پا میکند تا اینکه دیر میشود و راننده سمت اتوبوس بازمیگردد. پسر شروع میکند به توجیه وضعیت که ۵۰ کیلومتر بیشتر تا شهر نمانده و سوار میشود. کات. میانههای شب که اغلب مسافرین خواب اند، او بیدار است و جاده را میپاید. ناگهان دوباره چراغها اتصالی میکنند و بعد از یکی دو بار قطع و وصلی خاموش میشوند. جادهی دوطرفه ظلمات میشود. از دور نور چند ماشین از روبهرو پیدا میشود. جلوتر، ماشینی که نوری شبیه پراید دارد برای سبقت وارد لاین آنها میشود. هراس، ترمز، صدای دلخراش تصادف. کات. صدا قطع میشود و دوربین روی شانه دیوانهوار، همراه با کاتهای متوالی، تاریکی و دود و آتش و تکههای ماشین و افراد ترسیده و سردرگم کنار جاده را نشان میدهد. کات به عصر روز بعد. پسر به خاطر منظرهی دیشب شوکه است هنوز. مادرش با نگرانی میپرسد کجا میخواهد برود؟ کات به بیمارستان. پسر مشخصات تصادف نیمهشب دیشب اتوبوس و پراید حوالی ۵ کیلومتری شهر را میپرسد. متوجه میشود که پدر خانواده قطع نخاع شده است، همسرش و بچهی دوسالهشان در دم مرده اند، و پسر ۱۵ سالهشان در کما است.
- ۹۵/۱۰/۰۲