همانطور که موجها به ساحل میتاختند، مرد لالههلندی رو به اقیانوس گفت: «نزدیک و دور، باجواب و بیجواب، مسموم و پاک، پنهان و آشکار. نگاه کن، بلند میشود، بالا میرود و فرود میآید، و آرام همه چیز را با خودش میبرد.»
پرسیدم: «چی؟»
مرد لالههلندی گفت: «آب... و خب، زمان.»
• خطای ستارگان بخت ما، جان گرین
- ۹۵/۱۲/۱۰