مینای مانا
از همان روزهای گرگومیشِ بهاری بود که درونِ آدمها را آشکار میکند. هر چقدر من بیحوصله بودم، مینا برانگیخته بود. اگر منطقی میبودم شرایط را برای چنین تصمیمِ بزرگی مناسب نمیدیدم. اما ادامهی وضعیت امکان نداشت، و امیدوار بودم فرشتهی تصمیم نجاتمان دهد. سالها زندگیِ مشترک سرنوشتمان را به هم گره زده بود، و حالا دیگر نمیشد به سادگی هر کداممان به یک سمتی برود؛ حالِ مینا در دوردستهای فرار از من، از همان دور حالِ من را زیرورو میکرد. مینا میفهمید چه میگویم.
ماجرا از روزی آغاز شد که مینا سرانجام خواست آزادی را تجربه کند. همان روزی که به او گفتم آزادی اگر ترسناک و ویرانگر نباشد کنترل شده است و فیک. میدانستم تحملِ آزادی را نخواهیم داشت. خودش هم به چنین چیزی باور داشت. باورش نمیشد به همین سادگی در رها بودن و دنبال کردن هوسها و خواستهها فضیلت و افتخاری وجود داشته باشد. به او میگفتم بزرگی و حقارت هر دو تنهایی میآورد، و همین وجهِ مشترک است که آزادیِ اصیل و آزادیِ فیک را مشتبه میسازد. حرفهایم را چندان جدی نگرفته بود. از همان روزهای اولِ آشنایی فهمیده بود که من از هر چه فیک است عمیقاً بیزارم، تا جایی که به شوخی و جدی مکتبِ آنتیفیکیسم را هم پایهگذاری کرده بودیم. حالا هم حق داشت تفکیکِ آزادیهای اصیل و فیک را از طرفِ من جدی نگیرد، انگار مسأله بیشتر یک وسواسِ قدیمی بود و همانقدر مربوط به آزادی میشد که در موردِ گچبری مطرح بود. چارهای نبود. به نقطهای رسیده بود که باید میرفت. با تمامِ وجود از او خواستم برود.
و او رفت. رفت که خودش را پیدا کند. رفت، مانا را پیدا کرد و آمد. اشتباه نکنید، قصه نمیگویم که اینجور «مینا» و «مانا» با هم جور شده اند. در گوشهای از ماجرای عاشقانهشان از مینا میخواهد او را به یک اسم بنامد، و مینا این اسمِ ابدی را انتخاب میکند. مانا تعریفِ جدیدِ عشق بود: ماندنِ همیشگی، بی هیچ تعهدی به ماندن. مینا که برگشت تازه خودم را تنها دیدم. چقدر باز مانده بودم! مینا رفته بود و خیلی طول نکشید تا بفهمم هرگز باز نگشته است.
این تعریفِ جدیدِ عشق ساختهی آزادی بود. تعهد روزمرگی میآورد، نامِ دیگرِ مرگ. تعهد لحظهها را قربانیِ کلیت میسازد، تجربه را قربانیِ مفهوم؛ و عشق از جنسِ لحظهها است، از جنسِ تجربه. «ماندن بی تعهد» یعنی هر لحظه لحظهی تصمیم است و ارزشمند، یعنی هر لحظه اثباتِ عشق است. دلهرهی آزادی رازِ بزرگیِ عشق است. من از این دنیای جدید باز مانده بودم.
تعهدِ کهنهی ما دیگر قابلِ تداوم نبود. وقتی طرفینِ تعهد تغییر کردهاند، حتی اگر ظاهرِ تعهد همچنان مثلِ روز اول باقی مانده باشد، این تعهد دیگر قابلِ احترام نیست، چراکه این دیگر همان تعهد نیست. ما متعهد مانده بودیم به تعهدِ دو نفرِ دیگر. این دلیلِ ازخودبیگانگیِ عمیق و پایدارِ ما بود. سالها گذشت تا فهمیدیم که تعهدِ ما قراردادی حقوقی بوده و هیچ مناسبتی با عشق نداشته است. مادیانِ عشق را به ستونِ خانهمان بسته بودیم و حالا نظارهگرِ ستونِ شکسته و خانهی ویرانمان بودیم. آزادیِ مینا خانهمان را ویران نکرد، فقط عمقِ ویرانیِ آن را نشانمان داد، این که چگونه خودمان از همان آغاز کمر به ویرانیِ آن بسته بودیم.
از آن روزهای بهار بود که میدانی خاطرهشان سنگین است و سخت تهنشین میشود. درست است که ما عشق را گم کرده بودیم، اما سالها زندگیِ مشترک را چه میکردیم؟ مگر میتوانی خانوادهات را عوض کنی؟ اینجا وطنِ ما بود، و ما داشتیم برای مهاجرتی غریب و غمبار تصمیم میگرفتیم. هیچ چیزِ این زندگی را نمیشد تفکیک کرد، از هر چیز نسخهای به من میرسید و نسخهای به او. هیچ وقت به مفهومِ زندگیِ مشترک نیاندیشیده بودم، مگر زندگی هم میتواند مشترک باشد؟ وای که چه مفهومِ غریب و ترسناکی است! هر دو میدانستیم که نباید زیاد حرف بزنیم. هر حرفی میتوانست فاجعه به بار آورد. روی لبهی تیغ باید سکوت کرد. آرام قدم برمیداشتیم...
در این میان عدم تقارنی تحملناپذیر من را از پای درمیآورد؛ او داشت میرفت و من میماندم. من مبداء این دستگاهِ مختصات شده بودم و تنهاییِ کشندهای نایم را میبرید. کاش در ضربهای انفجاری هر دو به دوردستها پرتاب میشدیم. چرا من باید بمانم و او برود؟ هیچ وقت به این وجهِ ماجرا فکر نکرده بودم. هیچ وقت به این لحظه فکر نکرده بودم. برای من او میرفت. برای خودِ او هم همین بود: او میرفت. یعنی مبداء دستگاهِ مختصاتِ مشترکمان شده بودم؟ یعنی نقطهی ثابتِ زندگیِ او شده بودم؟ احساسی عمیقاً متناقض داشتم، مغبون و باافتخار.
و سرانجام او رفت و من ماندم. من برای همیشه اینجا ماندم. کاش مینا اینجا بود و این مانای حقیقی را میدید. کاش میتوانستم برایش بگویم که چطور من را تا ابد به این اسم نامید. سالها است در این گوشهی عاشقانه به همین امید انتظارش را میکشم.
- ۹۶/۰۴/۰۷