بعضی چیزها را اگر قرار نیست تا تهش بروی، شروع نکن.
و البته فهمیدن این که آن بعضی چیزها چه هستند، یکی از نشانههای بلوغ است.
بعضی چیزها را اگر قرار نیست تا تهش بروی، شروع نکن.
و البته فهمیدن این که آن بعضی چیزها چه هستند، یکی از نشانههای بلوغ است.
روش را نمیتوان پسین و تفاوتبنیاد تعیین کرد، چراکه در این صورت واژهای حشو خواهد بود. نسبت دادن روش به علوم مستلزم اینهمانای است که پای در بیرون از آن دارد و در فلسفه تدارک دیده میشود. به همین دلیل نسبت دادن روش به فلسفه همانقدر بیمعنا است که ایدهی تصنعیِ «فلسفهی فلسفه».
مسیحیت احساسِ گناهی فزاینده را از بیرون بر روان غربی وارد کرد، و این روانِ شکننده و ناسفته که تاب تحمل این بارِ بیش از حد گران را نداشت بهناگاه آن را پس زد و مدرنیته آغاز شد. روانِ رنجورِ مدرن با بر زمین گذاشتنِ بارِ گناهاش عصر نویی را گشود، عصر تزویری که در آن به خوبیها و عظمتهای خویش مینازد و هر فساد و حقارتی را بیرون از خود میداند. همان علومی که ساختارها را متهمِ یکهی پلیدیها میدانند، شدهاند ارزشهایی که ما را به ساحت استعلایی برمیکشند.
این واپسزنیِ مسوولیت، این کرختیِ هدونیستی، روانِ مدرن را در ابتذالی سانتیمانتال و بزک شده غوطهور ساخته که به طرزی دموکراتیک همهی پستی و بلندیها را همگن ساخته و انسانها را معصوم و داوریناپذیر میانگارد. ما چیزی بینهایت مهمتر از متافیزیک را کنار گذاشتیم؛ «احساس مسوولیت»، که خود دلیلی بر پذیرشِ تاریخیِ متافیزیک بود. به این معنا فردگراییِ لیبرالیستی گریزی موقت از حقیقتِ انسان است، گریزی محکوم به شکست. چراکه انسان حیوانِ ارزشگذار است، و ارزش یعنی ناهمگنی. ناهمگنی شرطِ امکانِ میدان نیرو است، و این همان درهمتنیدگیِ ارزش و قدرت است.
مسوولیت، ارزش، قدرت، آزادی؛ همان که «اگزیستانس» میخوانیماش. اگزیستانسیالیسم جایگزینِ امروزیِ دین است ــ منجی انسان.
کینتوز کسی است که گذشته را مدام شخم میزند، وگرنه گذشته همیشه هست و هرگز از بین نمیرود.
«کینتوزی» نحوهای مواجهه با زمان است؛ و اخلاق بردگان نیز.
به گفتهی نیچه فیلسوف نه تاریخی است و نه سرمدی؛ فیلسوف نابههنگام است. و نابههنگامی شرط امکان گشایش آینده است، شرط امکان تاریخ. فلسفه تاریخ را میسازد.
«پرنسیب» و «اصالت» هر دو یعنی رفتارت تابع رفتار دیگری نباشد.
اما پرنسیب ناظر به رفتار است، و اصالت امری درونی؛ و این درونبودگی را در خلوت خود باید نگاهبانی کرد. شخص اصیل از حقارت گریزان است به نحو ذاتی و ایدتیک، بی هیچ دلیل پسینی؛ نه با نگاه به پیامدهای اجتماعی-روانشناختی آن. اصالت از سطح ژست فراتر میرود.
تفکر رواقی با تحریف زندگی و حذف دیگربودگی عمیق آن، چیزی کمتر از خود زندگی را از ما نمیگیرد.
«انتخابمان را که کردیم، همینطور که داریم برگههای سبز و صورتی را تا میزنیم و آنها را توی صندوق میاندازیم و با عجله از اتاق بیرون میآییم، با احتیاط برمیگردیم و پشت سرمان را نگاه میکنیم، انگار سایهی سیاهی در تعقیبمان است ــ مضطرب و بدبین نسبت به این دموکراسی که اینقدر زود، اینقدر نامنتظر، و معلوم نبود از کجا رسیده است.»
اسلاونکا دراکولیچ
اصالت دادن به امر روانشناختی بود که باعث شد برای گزیر از داروینیسم به استعلاگرایی بیاویزیم.
تاریخ فروکاهیناپذیر است.
شرط لازمِ عذرخواهی پشیمانی است، پشیمانی به خاطر خود رفتار اشتباه، و نه به خاطر پیامدهای دردناک آن. عذرخواهیِ اصیل ناظر به گذشته است، نه آینده؛ تنها به این ترتیب است که آینده را به دست میآورد.
علیرضا روشن:
بیست و چهار سال پیش، یک روز اردیبهشتى پاک، ساعت یک و نیم ظهر، کاسهى پونههاى ساییده از دست زنم افتاد و کاسه شکست و پونهها پخش شد و از تکههاى کاسهى صد تکه شده، یک تکهاش سر خورد رفت زیر کابینت و بعد زنم افتاد زمین و به صورت خورد به سرامیکهاى کف آشپزخانه و براى همیشه به همان یک تکه از کاسه که زیر کابینت رفته بود، خیره شد.
ما حاشیهی تاریخ غرب ایم.
ما تاریخ نداریم. داستانهایی داریم به اضافهی گزارهای که میگوید «ما در انتهای این داستانها واقع شده ایم». تاریخ مجموعهای خطی از حوادث نیست، تاریخ در نسبت اکنونی ما با آنها است. تاریخ داستانهایی «واقعی» نیست، تاریخ در فلسفه خانه دارد. تاریخ محصول فلسفهی مدرن است، و به این معنا ما در حاشیهی مدرنیته واقع شده ایم.
ما از طریق غرب و با واسطهی غرب با خودمان مواجه میشویم. رابطهی ما با قانون، با طبیعت و با جامعه و خودمان، با زندگیمان، با واسطهی غرب برقرار میشود. به میراث فرهنگی، به طبیعت و به قانون احترام میگذاریم، چون ارزشهای غربی چنین میگویند. ما در حاشیهی تاریخ غرب واقع شده ایم.
ما بیریشه شده ایم؛ از اسطوره رانده، و از تاریخ مانده.
چه خوب گفته دیوید تامسن:
ایدئالیسم غیر اصیلی که سازگاری غریبی با شیوههای چانهزنی خشک و کوتهنظرانه دارد...
(با تغییراتی)
نویسندهی مثلاً زرنگ برداشته توی کتاب کلاس هفتم نوشته سبک زندگی برخی از انسانها در مسیر «انسانیت و خداپرستی» است و برخی دیگر در مسیر «حیوانیت و گمراهی». دخترم زیر این دو عبارت خط کشیده و با لبخندی تمسخرآمیز بهام نشون میده که ببین طرف چی نوشته!
و من خوشحال ام که ابزار شستوشوی مغزی بچههامون افتاده دست چنین احمقهایی.
سوسیال دموکراسی --> ناسیونالیسم و دولت اقتدارگرا
لیبرال دموکراسی --> سرمایهداری و آنارشیسم (دولت حداقلی)
به رستگاری نمیرسی مگر این که علت مکانیکی بر رفتار تو حاکم باشد، و نه علت غایی.
مردمی رشدنیافته با ضعفهای فراوان عاطفی ـــ گنجینهای از شعر و عرفان در پس، و دنیای عقلانیت مدرن در پیش؛ فاجعهای بس عمیق!
گاهی یک احساس آنقدر ناپذیرفتنی است که تنها به کمک واژهها ثبت میشود. اینگونه است که تنها به کمک زبان میتوان خود را انسانی، بس بسیار انسانی دریافت.
ای برادر تو همه اندیشه ای...
وقتی انسان را به اندیشههایش تعریف میکنیم، در کنار پیامدهای باارزش آن، نتیجهی ناخواستهی نادرستی بار میآورد. از این پس نقد اندیشههای وی نقد تمامیت او خواهد بود. شاید گمان شود که فرد به نقد اندیشههایش خوشآمد خواهد گفت، چراکه از این طریق اندیشههایش و در نتیجه خود وی اصلاح میشوند و طبیعتاً وی پیشرفت خواهد کرد. اما این برداشتی سادهانگارانه است، چراکه نقد امری یک بار برای همیشه نیست و کافی است تا اندیشههای کسی چندین نوبت مورد نقادی قرار بگیرد و وی دفاعی نداشته باشد، آنگاه در نظر دیگران او به تبع اندیشههایش فردی ضعیف و متزلزل خواهد بود که مدام ضعفهایش آشکار میشود. طبیعی است که انسان میخواهد از حیثیت خود، از زیبایی تصویری که از خودش نزد دیگران میگذارد، دفاع کند؛ و اینگونه است که در مقابل نقادی موضع میگیریم و مقاومت میکنیم، به خاطر این که سرنوشتمان به اندیشههایمان گره خورده است و باید از تمامیت خودمان دفاع کنیم.
اما اگر فرد را نه با اندیشههایش، که با نوع رابطهاش با اندیشههایش تعریف کنیم، اگر نوع مواجههی فرد با اندیشههایش معرف شخصیت و تمامیت وجودی او باشد، آنگاه دیگر نه تنها در مقابل نقادی مقاومت متعصبانه نشان نمیدهد، بلکه با شنیدن و دنبال کردن نقدهای وارد بر خود تلاش میکند تصویر زیباتری از خود ارائه دهد. در جامعهای که آزاداندیشی (انتقادپذیری) و تعصب (انتقادگریزی) معیار سنجش افراد باشد، اندیشههای قوی، دقیق و زیبا اجتنابناپذیر است؛ چنین جامعهای محکوم به رستگاری است.
ای برادر تو همه آزادی و تعصبی...
اینجا شب است. تاریکی هیچ چیز را نمیپوشاند. اولین حسام این است که شب غیاب موقت روشنایی نیست. این شب محل تصاویر خیالی نیست، بلکه از چیزهایی تشکیل شده که دیده نمیشوند، شنیده نمیشوند، و با گوش کردن به آنها حتی یک انسان نیز میفهمد که اگر او انسان نبود، هیچ چیز نمیشنید. پس در این شب حقیقی، ناشنیدهها و نادیدنیها در حال از بین بردن همهی چیزهایی هستند که شب را قابل زیستن میکنند. این شب اجازه نمیدهد هیچ چیز جز خودش به او نسبت داده شود؛ این شب نفوذناپذیر است.
تفکر پکیجی یعنی این که در یک مجموعه سرنوشت همهی اعضا را به هم گره بزنیم؛ مثلاً وقتی از یک استاد خیلی راضی هستیم تمام آیتمهای ارزشیابی را بالا بزنیم، حتی مواردی که آشکارا ضعف دارد. یا این که وقتی یک متن فوقالعاده و دقیق را خواندیم به تمام آن ایمان بیاوریم و حتی ادعاهای ضعیف و غیر قابل دفاع آن را نیز بپذیریم.
تفکر پکیجی یعنی هر «مجموعه»ای را بیدرنگ به «سیستم» تبدیل کردن؛ به این معنا چنین تفکری خود را به جای تفکر سیستمی جا زده، ما را فریب میدهد. آن نهیبِ «نومن ببعض و نکفر ببعض» مشخصهی تفکر سیستمی است و کاربرد نابهجای آن ویرانگر است.
مدتی است دردناکترین بخش زندگیام این احساسِ گاه و بیگاهِ لعنتی شده است که ما در حاشیهی تاریخ قرار گرفته ایم؛ مرکز پرماجرا و مهم زندگی در جای دیگر، در غرب، جریان دارد و ما تقریباً هیچ نیستیم - نهایتاش موی دماغی که بالاخره متوجه مویدماغبودگیاش شده.
نخستین بار موقع اهدای جایزه گلدن گلاب به سینماگر برجستهمان اصغر فرهادی، این حس دردناک سراغم آمد، نمیدانم چرا هجوم این حس همزمان بود با دیدن دیکاپریو در میان مهمانان. خیلی عجیب و مسخره است، ولی عجیب واقعی است این حس لعنتی! :(
ای پرسشِ تا همیشه باز،
دختری که آمدی اما ماندی،
تو که هر بار میخوانمات پرسشی دیگر میزایی،
فرزندانِ بسیارِ تو را باردارم
پیش از تو مردی بودم
جانوری سترون
همآوازِ مرگ
از من گذر کردی
و برخاستم در حالی که تنها بودم
تنها، چون زنی که تو بودی
خویش را در خویش لمس میکردم
خیسِ پرسش میشدم و
کودکی درونم چشم میگشود
سیاستزدگی یعنی سوژه/موضوع سیاست باشی، که روی دیگر آن این است که خود را سوژه/فاعل سیاست بدانی.
«چون زرتشت چنین گفت، یکی از میان مردم فریاد برآورد: آنچه باید دربارهی بندباز شنیدیم. حال بگذار خودش را نیز ببینیم.» (نیچه)
بر «سایهی بند»ی راه میرویم افتاده بر زمینی سخت، و چون پای خویش از آن بیرون مینهیم نمیفهمیم، تا آنگاه که نگاهی به پایین بیاندازیم؛ پس با لبخندی شرمناک، «اندک» خطای پیش آمده را اصلاح میکنیم و به راه خویش باز میگردیم. و آن بند هر چه پیشتر میرویم ارتفاع میگیرد و سایهاش محوتر میشود، تا جایی که لابهلای سایهها گم میشود. گمان مبر جایی در میانهی راه گم میشویم؛ ما پیشاپیش، از همان آغاز، راه را گم کردهایم. کاش فرزانهای از اعماق تاریخ چنین گفته بود: «آنگونه که آغاز کنی، بر جای خواهی ماند.»
اینترنت گاهی میتواند بیرحمانه به ما آسیب بزند؛ وقتهایی که کسی را از دور رصد میکنی، نوشتههایش را میخوانی، و بدون این که حتی یک بار او را دیده باشی یا لمساش کرده باشی، واژههایش افکار و احساساتی را بروز میدهند که میبینی «باید» پیش هم باشید. باید از نزدیک زل بزنید توی چشمهای هم و بگویید که «نترس، تنها نیستی.» باید تنهانبودنتان را لمس کنید، باید حضور داشت.
میبینی کسی در گوشهای از شبکه هست که باید کنارش باشی، باید کنارت باشد. هر چه بیشتر مینویسد بیشتر میفهمی که به تو نیاز دارد، اما افسوس که نیازش را نمیتوانی بنویسی، نیاز را باید بود و فرونشاند. و کیست که نداند قانون سوم نیوتن را در اصل برای «نیاز» نوشتهاند.
چمدان در دست، در انتظار به پایان خواهیم رسید، یخزده بر سکوی پر از برف ایستگاهی متروک.
سلام بر فصل آغاز
گاهی میخواهم و ناگزیرم که چیزی برایت بنویسم. وقتی همه چیز مهیا ست، تو هستی، من هستم، و قلم آماده ایستاده بر خط آغاز، یک نسیم مخالف وزیدن میگیرد و تو را و من را، فرصت را، از من میگیرد. نسیم را دوست دارم، آخرین دستآویز من بر واقعیت است؛ فرصت با تو بودن را از من میگیرد، اما نمیگذارد گم شوم. و این همه را از تو دارم، که به من واقعیت میبخشی.
بهار عزیز، یک بار توی جاده دیدمت. برای استراحت پیاده شده بودیم، و به آدمهایی که داشتند توی مزرعهی آفتابگردانهای زیبا عکس میگرفتند نگاه میکردیم. کنار مزرعه پر از آشغال بود. یک دفعه سرم را برگرداندم و تو را دیدم که سمت دیگر جاده پشت صخرهای پیچیدی. دنبالت آمدم و دیدمت که من را دیدی و از شیبی ملایم بالا رفتی. همانطور که میرفتی روسریات لای شاخهها گیر کرد. هنوز دارمش، یادت هست که پر از گلهای مثل همی بود که در اصل هیچکدام شبیه دیگری نبود؟ روسری را در دست گرفتم و اسمات را فریاد زدم. اما دیگر توی سرازیری افتاده بودی و نرمی برفها و صدای لذیذِ برگهای خشک نگذاشت برگردی. گفته بودی میخواهی توی ریگزار آن طرف تپه غلت بخوری، و کیست که نداند تمام آن بیابان وسیع را گِل خشک ترکخورده پوشانده؟
وقتی برگشتم همه رفته بودند. ماشین را رو به مزرعه پارک کرده بودم و برای همین نفهمیدم که مسیرم کدام طرفی بوده؟ به جاده نگاه کردم. خنثیتر از آن بود که بگوید کدام سمت بروم. هر چه منتظر ماندم نشانهای نیامد. کافی بود پرندهای در آسمان ظاهر شود تا آن تعادل کشنده را بر هم زند و مسیر را سوی خودش نشان دهد. تا این که آن نسیم آمد، همان نسیمی که دوستش دارم، که همیشه میآید و به من واقعیت میبخشد.
بهار من! خواستم بگویم روسریات هنوز پیش من است، با موهای تاریکی که هزار بار توی آن گم شدهام، و شانههای عریانی که رویشان افتاده است، و گرهای که هنوز جرات نکردهام بازش کنم. گذاشتهام خودت بیایی و شاید بازش کنی. همه چیز را مثل اول دستنخورده برایت گذاشتهام، حتی اینجا زمان هم ایستاده است. همه در انتظار بازگشت تو ایم.
اغلب ضعف در فرم با توسل به محتوا، و یا در موارد فاجعهبارتر با توسل به پیام جبران میشود.
آن چه که ارزش یک رفتار را در نهایت تعیین میکند، تمام گذشتهای است که در پس آن حضور دارد.
لحظه را تنها کنشی بینهایت میتواند نجات دهد؛ سطح زیر نمودارِ تابعِ دلتای دیراک یک است.
مضمون شعرها کس خاصی نیست، همه به دنبال یک «تو» اند، تا از تنهایی در آیند، در دنیایی که همیشه «او»یی هست که کار را خراب میکند. انگار مسالهی بزرگ انسان برای همیشه عدالت و انصاف خواهد بود.
سلیگمن: من آدمها را به دو دسته تقسیم میکنم: کسانی که اول ناخن دست چپشان را میگیرند، و کسانی که اول ناخن دست راستشان را میگیرند. نظریهی من این است که کسانی که اول ناخن دست چپشان را کوتاه میکنند از هفت دولت آزادند. این گروه بیشتر از زندگی لذت میبرند، چون اول کارهای آسان را انجام میدهند، و کارهای سخت را میگذارند برای بعد.
جو: همیشه اول باید سراغ حال کردن رفت، بعد وقتی ناخن دست چپ را گرفتی، فقط دست راست میماند، که حالا سادهترین کار برای انجام دادن است.
مشکل آشیل این بود که روی لاکپشت هدفگذاری میکرد، برای همین وقتی قرار بود به او برسد، او دیگر آنجا نبود. (ژوئیسانس) باید روی نقطهی ثابتی هدفگذاری میکرد، جایی که اگر به آن برسی، حتماً لاکپشت را نیز پشت سر گذاشتهای. (پرنسیب)
داستان نخست داستان عشق است و لذت، و داستان دوم داستان اخلاق و احترام.
میتوان آزادی را آزادیِ مصرف تعریف کرد، اما دیگر نمیتوان آن را ارزشمند دانست و به آن افتخار کرد.
یک فیلسوف توان این را دارد که از تجربیات شخصی و گهگیجههای غریزی خود، نظامهای کلی و حقایق ابدی صادر کند؛ یک فیلسوف میتواند به طرزی باورنکردنی خودشیفته باشد.
ماجرا از درون یک جور فهمیده میشود، و از بیرون جوری دیگر. اما کدام فهم درستتر است؟ فهم بیرونی؛ به شرط آن که بتواند علاوه بر خود ماجرا، آن فهم درونی از ماجرا را نیز بفهمد. (فهمِ فهم) اما مشکل اینجا است که هیچ جایی بیرون از ماجرا نیست و بیرون از یک ماجرا خود ماجرای دیگری است. اکنون اگر از این ماجرای دوم به ماجرای نخست بازگردیم و از درون آن علاوه بر خود ماجرای دوم، فهم درونی از آن ماجرا را نیز بفهمیم (فهمِ فهم) چه؟ چگونه میتوان از این باتلاق در آمد؟
در دل امر طبیعی هرگز امر مصنوعی به وجود نمیآید، امر مصنوعی باید از خارج وارد شود؛ و این یعنی پذیرش امری ورای طبیعت.
توی پنج شش سالگی یک روز روی جاپای موتور پدرم ایستاده بودم که پای راستم لای زنجیر و چرخدندهی موتور رفت و انگشتهام قطع شد. از تمام ماجرا تصویر محوی بیشتر باقی نمانده؛ موتور که زمین خورد و پدر و برادرهام نیز، مادرم و خالههام که جیغ زنان از دور به سمت ما میدویدند، پدرم که از ترس زهرهترک شدن مادرم انگشتهای پایم را پرت کرد توی باغ کنار کوچه، خونی که فواره میزد... هیچ کدام از اینها چیزی جز همان تصویر محو نیست، حتی هیچ تصوری از میزان دردی که میکشیدم ندارم. با این حال توی بیمارستان اتفاقی افتاد که هنوز برایم زنده است و آزارم میدهد. داشتند من را سمت اتاق عمل میبردند و پدرم هم بالای سرم بود. و من فقط داشتم التماس میکردم که پدرم هم با من بیاید. پدر همین چند وقت پیش که توی همان کوچهی پدربزرگ از پشت وانتِ کنار کوچه افتاده بودم و دستم شکسته بود، لباس اتاق عمل پوشیده بود و تا لحظهی بیهوشی بالای سرم بود. پدر کارمند بهداری بود و از این کارها میکرد. این بار هم مطمئن بودم که توی اتاق عمل خواهد آمد. اما نمیدانم چه شده بود که نیامد، و من پر از ترس و وحشت، تنها میان آدمهایی که حالا با ماسکها و لباسهایشان واقعاً بیرحم به نظر میرسیدند، پدرم را میدیدم که از پشت شیشهی اتاق نگاه میکند و در همان حال التماس از او دور میشوم.