صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

  1. کورتکس حسی‌ـ‌تنی با توجه به اهمیت اندام‌های مختلف بدن تقسیم‌بندی شده است، یعنی به اندام‌های مهم‌تر فضای بیش‌تری اختصاص داده شده است. تصویری که اندام‌ها را با توجه به اندازه‌ی آن‌ها در قشر مخ بازنمایی می‌کند «آدمک» (Homunculus) نامیده می‌شود. 
  2. مطالعات بسیاری نشان می‌دهد که در صورت حذف شدن یک اندام، سهم آن در قشر مخ به قسمت‌های کناری آن در آدمک می‌رسد، بسته به این که کدام جانب آن استفاده‌ی بیش‌تر و مهم‌تری داشته باشد.
  3. یک تصویر تیپیکال از آدمک در زیر می‌بینید. آیا در آن توجیهی برای برخی رفتارهای کسانی که انگشتان پای‌شان قطع شده نمی‌بینید؟ :)

زندگیِ تراژیک

تراژدی را نباید به روی‌دادها نسبت داد، تراژدی سرشت‌نمای یک نوع زندگی است. روی‌داد تنها فرصتی است تا این نوع زندگی سرشت نهایی خود ــ آن روی اصیل خود ــ را نشان دهد. چه بسیار زندگی‌های بس حقیرانه، که فرسنگ‌ها با تراژدی فاصله دارند، هر چند عظیم‌ترین رنج‌ها و غم‌ها بر روی‌شان خط بیاندازد.

نقدی بر نقدی والخ

دوستی نقدی بر نقد قبلی من نوشته، و چقدر خوب هم نوشته! آن را این‌جا می‌گذارم، و البته در ادامه پاسخ خودم را:


«من و فروشنده 

موافقم که فروشنده به دنیای درون شخصیت‌هایش سرک نمی‌کشد، به مرزهای حریم خصوصی آنها نزدیک هم نمی‌شود. کاری به فروپاشی روانی یا فرایند گاو شدن شخصیت‌های اصلی داستان ندارد، بدتر، خشونت و تجاوز را هم با یک نیم‌نگاه عادی و تا حدودی خنثی می‌نگرد. اما این‌را نتیجه رویکرد رفتارگراییِ هالیوودی فرهادی نمی‌دانم. فروشنده نه تنها قصد ندارد چنین کارهایی بکند، بلکه اگر بخواهد هم نمی‌تواند.

احتمالا فروشنده، بر خلاف من، هم فکر می‌کند کار راستین هنر انتقادِ اجتماعی است و هم جامعه را یک کالبد می داند که با هنر قرار است ورای مرزهای حریم خصوصی آن کالبد رفت و ناگفتنی‌ها را نشان داد. تنها با فرض چنین کالبد واحدی است که می‌توان مشدی حسنِ غلامحسین ساعدی را با ویلیِ آرتور میلر در یک لباس کرد. با این رویکرد شبه مارکسیستی به هنر، اصالت با لباس واحد است و نه با نهاد متفاوت. پس هنرمند اگر بتواند نقش و نگار یا درز و شکاف این لباس را به خوبی نشان دهد، هنر کرده و اگر تار و پود آنرا هم نمایان کند رسالتش را تکمیل.

فروشنده با عصبانیت و داد وفریاد، تئاتر وحشتناک بزرگی به نام ایران را نشان میدهد که پشت صحنه‌ی آن به نحو دردناکی وحشتناک‌تر از روی صحنه است. تئاتری که روی صحنه همان داستان پشت صحنه است و نقش‌های روی صحنه در پشت صحنه زندگی می‌شوند. تنها چیزی که عوض می شود لباس است و چهره. 

با این اوصاف نیازی نیست تا دوربین به خلوت رعنای فروشنده برود تا از هم پاشیدگی روانی او پس از تجاوز را به ما نشان بدهد، دوربین قرار است به خلوت زن ایرانی سرک بکشد، و هر زن ایرانی، به معنای واقعی کلمه رعناست؛ زن زیبا اما ابله و سست و ضعیف(لغت نامه دهخدا)؛ مثل صنم، مثل آن همسر پیرمرد متجاوز ، حتی مثل الی که غرق شد. راستی مگر زن ایرانی در برابر تعرض واکنشی غیر از واکنش رعنا وار از خود نشان می‌دهد. و چه انتخاب درستی است ترانه علیدوستی برای نشان دادن یک چنین از هم پاشیدگی تاریخی و اجتماعی رعنا(زن ایرانی). 

همینطور نیازی نیست که دوربین فرایند گاو شدن عماد فروشنده را نشان دهد. بلکه باید بتواند فرایند گاو شدن هر عمادی را نمایش دهد. مردی که به نادرستی ستون و تکیه گاه خانواده(عماد) نامیده شده، اما نه ستون است و نه تکیه گاه. در فروشنده همه مردها فروشنده‌اند. بنابر این روند گاو شدن عماد را باید در همه‌ی مردهای فروشنده دید. کارگردان عماد را تکه تکه می کند و در چند کاراکتر به من نشانش می‌دهد. من تکه‌ای از عماد را در آن شاگرد دبیرستانی که  موبایلش چک شد، دیدم، تکه‌ای از او را در جوان نامزد کرده صاحب وانت، تکه‌ای در خودش،  کمی در کارگردان تئاتر و بالاخره بخشی در همان پیرمرد متجاوز. آیا از این بهتر میشد به زیر پوست عماد(مرد ایرانی) رفت؟ آیا از این زیباتر میشد فرایند طولانی اما حتمی گاو شدن(مسخ شدن) را نشان داد؟ مسخ شدگی همگانی که به تدریج طعمه خود را قربانی می‌کند. 

تکرار می‌کنم که فروشنده اگر هم بخواهد نمی‌تواند به حریم خصوصی شخصیت‌هایش نزدیک شود، زیرا بطرق اولی، در جایی که مردمان مسخ شده‌اند، سخن از حریم خصوصی گزافه گویی است. در چنین جایی "خود"ی که توقع داریم هنر وارد مرزهایش شده، آنرا به ما نشان دهد با صاحبانش سخت بیگانه شده است. از خود بیگانه وقتی از خود و درون‌اش سخن می‌گوید، حرف‌هایش شبیه قصه‌های رقت‌باری است که عجوزه‌ای نازا درباره نوزاد گم کرده‌اش می‌بافد. شبیه مشد حسن، شبیه ویلی. یک لالمانی کمیک که نسخه‌ی همگانی آن، تنه به تنه تراژدی می‌زند. این همان پشت صحنه‌ایست که به نحو دردناکی از روی صحنه وحشتناک‌تر است.  

مخلص، فروشنده می‌کوشد نشان دهد در جایی مثل ایران مسخ شدگی همگانی رخ داده و مردها و زنها چنان از خودهای متنوع‌شان بیگانه و دور شده و نقش‎های واحد گرفته‌اند که هنرمند وقتی به آنها نزدیک می‌شود، بیش از آن نقش‌ها را نمی‌تواند نشان دهد. من فکر میکنم فروشنده در این کار موفق  بوده. او عماد و رعنای ایرانی را به خوبی به من نشان داد، همان لباسی که بر تن هر زن و مرد ایرانی دوخته می‌شود. نیازی نیست که بگویم تار و پود آنرا هم نشان داد، یعنی همان چهارچوب های خرد کننده و بی احساس سرمایه داری.  

و نکته خوبتر فیلم آنکه، همه‌ی بازیگران تئاتر فروشنده، ما به ازای بیرونی دارند؛ ویلی، لیندا، هاوارد و فاحشه. همه‌ی ما به ازاها را میبینیم بجز فاحشه تئاتر. ما به ازای بیرونی او نامش آهو است اما تا آخر فیلم او را نمیبینم. جالب است که تنها کسی که من در فروشنده به دنیای درونش نزدیکتر شدم همان است که ندیدمش؛ آهو!!!، همان فاحشه. فروشنده با این نشان ندادن، نشانمان میدهد که تنها با خود آشناترین افراد جامعه ما فاحشه‌ها هستند. همان‌ها که لباسی متفاوت بر تن دارند. رعنا نیستند و آهو هستند.»


@@@@@


با این نقد حال کردم. فیلم هم برایم قابل احترام‌تر شد، هم تنفرانگیزتر؛ همان گه‌گیجه :)


مشکل این‌جا است که رویکردی که به آن اشاره شده از شهروندها رعیت‌هایی می‌سازد که با واژه‌ی «قربانی» تمام بی‌مسوولیتی‌های خودشان را توجیه می‌کنند. کسانی که دیگر «خود» ندارند و به بهانه‌ی ازخودبیگانگی نقش‌های نمایشی می‌شوند برای سرگرمی ما. و مگر این فیلم برای چه مخاطبی پخش می‌شود؟ نکند فرهادی دارد برای دیگرانی بیرون از این مملکتِ نکبت درد و دل می‌کند؟ فکر نمی‌کنید نقد وضعیت فقط وقتی اصیل و عمیق است که اتفاقاً «خود»هایی را نشان دهیم که چگونه زیر بار این نکبتِ عظمیٰ خرد می‌شوند؟ فروشنده انگار نمی‌خواهد این «خرد شدن» را که همواره در جریان است، نشان دهد، فیلم «خرد شده‌ها» را نشان می‌دهد؛ به این معنا در فیلم از جریانِ زندگی، یا همان سقوطِ دائمیِ زندگی، خبری نیست. انگار زندگی در این سرزمین یک‌بار-برای-همیشه سقوط کرده است و فیلم‌ساز باید خرده‌پاش‌های این پیکر متلاشی شده را نشان دهد؛ این شهر را یک بار خراب کرده‌اند و دوباره ساخته‌اند و شده است این، یک‌بار-برای-همیشه. 

من اتفاقاً قائل به رسالت اجتماعی هنر ام، که اگر غیر این بود مثلثِ مؤلف-اثر-مخاطب ریاکارانه بود. از کی اجتماع این‌قدر منفور شد و دغدغه‌ی اجتماع داشتن کم‌ارزش؟ از وقتی اجتماع جا را بر سوژه‌ها تنگ کرد، از وقتی برای‌مان شد سر خر. از وقتی «رفتارگرایی» اصالتِ زندگی را از ما گرفت و جلوی قدوم اجتماع سر برید، از وقتی فیلم‌های‌مان شد «فروشنده». 

بازی با هاشمی

آیت‌الله خامنه‌ای سر مساله‌ی هاشمی، مخصوصا این چند سال آخر، ماجرا را خوب مدیریت کرد و الان حق این بازیِ خوب است که این بهره‌برداری را بکند. رهبری به رغم اختلافات استراتژیک و بنیادینی که با هاشمی داشت، نگذاشت هاشمی حذف شود و اجازه داد هاشمی این اواخر حتی بدون توپ هم بازی خودش را بکند و در واقع بازی‌سازی کند. (مخصوصا چند انتخابات اخیر)

اما تمام این جریانات بدون کوتاه آمدن از اصول و ارزش‌های انقلابی صورت گرفت، و برای تأکید بر آن، رهبری اجازه داد این اختلافات برای افکار عمومی و نیروهای اجتماعی-سیاسی نیز آشکار شود، بدون این که به جدایی و حذف بیانجامد. تداوم ارزش‌های انقلاب می‌طلبید که مرگِ هاشمیِ زاویه‌دارِ با رهبری درون نظام رخ داد. (مقایسه کنید با رفتار رهبری با خاتمی که چنین نسبتی را با انقلاب ندارد.)

البته باید اشاره‌ای هم کرد به خطای استراتژیکِ «تفسیرِ رأیِ ضدِ الیگارشیِ طبقاتِ محروم به احمدی‌نژاد، به رأی به ارزش‌ها و آرمان‌های انقلاب». 

اما عمل‌کرد نیروهای مقابل، در چسباندن هاشمی به خود چندان جای دفاع ندارد. گرچه ادعا می‌کنند در نقدِ قدرت با کسی خویشاوندی ندارد، اما اتفاقاً سرشت‌نمای واکنش‌های سیاست‌زده‌ی آن‌ها در چند سال اخیر «قبیله‌گراییِ حزبی» بوده است.

بازی منصفانه جلو رفت؛ نتیجه همان شد که بازی‌کنان آن را بازی کرده بودند. 

عقربه‌ی هاشمی

سطحِ پیچیدگیِ مواجهه‌ی نظام (بیش از همه رهبریِ نظام) با هاشمی، پیچیده شده در لایه‌های مختلف، نشان می‌دهد تا چه حد از یک نظامِ ایدئولوژیکِ انقلابی فاصله گرفته ایم و با یک سیستمِ استقراریافته ــ با فلسفه‌ی سیاسی و روابط قدرت خاص آن ــ روبه‌رو ایم.

رفتارگرایی، مکتب مشهور سنتی در روان‌شناسی آمریکایی، قائل به وجود امر اصیلی در نهاد ما نیست و می‌گوید آن‌چه در مورد حقایقِ روانی افراد گفته می‌شود در واقع مجموعه الفاظی است که به چیزی ورای رفتارهای افراد ارجاع نمی‌دهد. وقتی می‌گوییم کسی «شرمنده» شده است، در واقع چیزی جز تظاهرات درونی و بیرونی او را در نظر نداریم؛ مواردی هم‌چون یادآوری خاطره‌های خاص، تغییر در تمایلات و تصمیمات، و نیز تغییر در فشار خون، دمای بدن، مقدار هورمون‌ها، ضربان قلب، تنفس، و هم‌چنین تغییر رنگ پوست، تعریق، انواع پاسخ‌ها به محرک‌ها، رفتارهای اجتماعی خاص و غیره. «شرمندگی» در این دیدگاه یک حس اصیل و اولیه نیست و باید به لوازم عینی و ظاهری آن فرو کاسته شود. 

سینمای رفتارگرا در سطح همین ظواهر باقی می‌ماند، در سطح همین تجربه‌ی روزمره‌ای که همه کمابیش داریم‌اش. هنر این سینما، جدای از آفرینش موقعیت‌های بدیع، شکستن مرزهای حوزه‌های خصوصی است؛ من می‌توانم به تخت‌خواب و دست‌شویی و خلوت افراد وارد شوم، اما به دنیای درون آن‌ها هرگز ــ چرا که دنیای درونی اساساً به رسمیت شناخته نمی‌شود. 

اما هنر و ادبیات همواره داعیه‌ی امر بزرگ‌تری داشته اند، نشان دادن آن‌چه در تجربه‌ی روزمره قابل دست‌یابی نیست. این‌جا است که هنر و ادبیات از واقع‌گرایی عبور می‌کنند و چیزی به دنیای ما اضافه می‌کنند. در این‌جا قرار است من کاراکترها را از درون‌شان درک کنم، با آن‌ها زندگی کنم و جورِ دیگر دیدنِ دنیا را تجربه کنم و از این طریق دنیای خودم را گسترش دهم. هنر و ادبیات تلاشی محکوم به شکست برای تجربه‌ی شریک شدن در زندگی دیگران است؛ هم‌چون تلاش محکوم به شکست یک شاعر برای بیان خود. 


در سینمای بدنه‌ی هالیوود ما شاهد چنین تلاشی نیستیم. سینما کِش آمدنِ زندگی روزمره تا ورای مرزهای حوزه‌ی خصوصی است، با چاشنی فراوانی از خیال‌پردازی. (می‌توان گفت این خیال‌پردازی، با ایجاد «توهمِ آزادی»، پاسخ خوبی به نیازهای دم‌دستیِ ما میان‌مایگان فراهم می‌کند، که البته بحث آن مفصل است.)

حالا یک بار دیگر «فروشنده» را ببینید. ببینید چطور مراحل گاو شدن تدرجی یک انسان این‌قدر رفتارگرایانه به نمایش در «نـ»آمده! این چیزی که فرهادی نشان داده همان چیزی است که ما در زندگی خود می‌بینیم، هنر چه ارزش افزوده‌ای برای ما دارد؟ یا بدتر، فروپاشی روانی یک زن، که در حمام خانه‌اش به حریم او تجاوز شده، چقدر رفتارگرایانه نمایش داده «نـ»شده است! این کاراکتر فقط روال عادی زندگی‌اش از هم پاشیده، اما به هیچ وجه حس از هم پاشیدگی روانی را ما تجربه نمی‌کنیم. اگر زن هستید در نظر بگیرید که این وضعیت برای خود شما پیش می‌آمد. آیا فیلم را در حد و اندازه‌ی تلاش محکوم به شکست در نشان دادن این رنج عظیم و بیان‌ناپذیر می‌بینید؟ ویتگنشتاین گفته بود آن‌چه را نمی‌توان گفت، باید به سکوت برگزار کرد، چراکه برخی چیزها را تنها می‌توان نشان داد؛ مثل «خشوع» که گفتنی نیست و در عبادت می‌توان نشان‌اش داد. فیلم رعنا را به ما نشان نمی‌دهد، دوربین را به خلوت او می‌برد تا تنها برای‌مان حرف بزند. هنر قرار است برای ما آن کار دیگر بکند. 

تا این‌جا آمدیم حیف است یادی نکنیم از یک سکانس منحصربه‌فرد «تونی اردمن»، وضعیتی احمقانه و بی‌معنا که لباس رسمی به تن اینس گیر کرده و در همان حال زنگ خانه به صدا در می‌آید / خوش‌آمدگوییِ نیمه‌عریان با مهمان / گفت‌وگویی معمولی که در آن وضعیت خاص، احمقانه بودن‌اش را انگار دارد داد می‌زند / زنگ دوم، ضربه‌ی آخر / مثل جرقه‌ای بر هیمه‌ای که در طول فیلم به تدریج فراهم آمده / و آن تصمیم ناب، مهمانیِ لختی. دختر پدرش را پیش از مواجهه‌ی نهایی در پارک کشف کرده بود، همان موقع که لخت شده بود. یک سکانس یکتا در تاریخ سینما که تجربه‌ی ما را از زندگی وسعت می‌بخشد. 


نکته پایانی... بخش اعظم معانی فیلم «فروشنده» (و حتی «جدایی») را می‌توان با خواندن فیلم‌نامه به دست آورد و سهم کم‌تر آن به سینما تعلق دارد، اما مسأله در مورد «تونی اردمن» کاملاً برعکس است. این یعنی سینمای فرهادی تقلیل‌پذیر به واژه‌ها است، و این برای یک اثر هنری فاجعه است. تمام گفته‌های منتقدین بزرگ تاریخ را هم جمع کنیم، نباید بتوانند با معانی نهفته در یک شعر هم‌آوردی کنند؛ یک شعرِ اصیل اساساً تقلیل‌ناپذیر است. (تفاوت شعر با نظم)

نیچه

با درنگ در واژه‌ها و ریشه‌هایی که معنای «نیک» می‌دهند، به این یقین می‌رسیم که از خلال آن‌ها هزار بار تابش آن معنای اصلی دیگر را می‌توان دید که والاتباران از راه آن خود را مردمانی از رده‌ی والاتر حس می‌کردند... اما همین کار را با نام‌گذاری یک منش نوعی ویژه می‌کنند: و سروکار ما این‌جا با همین منش ویژه است. آنان خود رابرای مثال «راستگویان» می‌نامند؛ و والاتباران یونانی بیش از همه. این والاتباران... ریشه‌ی واژه‌ای را برای این معنا نهاده‌اند (واژه‌ی اسثلوس) که به معنای کسی است که هست، کسی که واقعیت دارد، که حقیقت دارد، کسی که راست است. آن‌گاه با یک چرخش ذهنی راستان به راست‌گویان بدل می‌شوند و در این مرحله از دگردیسی مفهومی، این واژه به شعار و سرلوحه‌ی والاتباری بدل می‌شود و یکسره معنای «والاتبار» به خود می‌گیرد، در برابر مردمِ عامی دروغ‌گو.

Toni Erdmann

باید این فیلم رقیب فروشنده در گلدن گلوب می‌شد تا با مقایسه‌شان ضعف‌های فروشنده مشخص شود. تحول تدریجی اینس کجا و گاو شدن تصنعیِ عماد کجا! رابطه‌ی خیره‌کننده‌ی این پدر و دختر کجا و رابطه‌ی ماسیده‌ی آن زن و شوهر کجا! تنش‌های عمیق و اصیل اینس کجا و واکنش‌های سطحی و بی‌بته‌ی رعنا کجا! سینمای ناب و تقلیل‌ناپذیرِ مارن آده کجا و سینمای رفتارگرایانه و پوزیتیویستیِ فرهادی کجا!

عجیب است که این فیلم در کن دیده نشد! امیدوارم فیلم در گلدن گلوب بدرخشد. 

چپِ اورال

به یک مکاشفه در مورد خودم رسیده‌ام. موقع سخن‌رانی وقتی کم می‌آورم، در موضع ضعف قرار می‌گیرم و با پرسشِ لجوجی مواجه می‌شوم، حتی وقتی می‌بینم حرف کم آورده‌ام و هنوز نیم ساعت دیگر زمان باقی است، یا وقتی حس می‌کنم حرف‌هایم زیادی انتزاعی و بی‌خاصیت شده و کم‌کم دارد حوصله‌ی مخاطب سر می‌رود، خلاصه هر وقت «کم می‌آورم»، می‌زنم به صحرای کربلای سرمایه‌داری متأخر.

سرمایه‌داری شده است کت‌خور بدبخت و بی‌زبانِ ماجرا. قدیم‌ترها مردسالاری این نقش را بازی می‌کرد. اصلاً مساله عمیق‌تر از این‌ها است؛ توتالیتاریسم و پاتریمونیالیسم و فاشیسم و قوم‌مداری و بروبچزِ دیگر وقتی کم می‌آورم و انسجام و پویاییِ گفتار خود را از دست می‌دهم، همه این نقش را بازی می‌کنند. کل ارض کربلا. 

متنفرم از این که از موضع ضعف سراغ مفاهیم بروم، این کار رانت گرفتن از علوم انسانی برای جبران ضعف‌های خودم است. مفهوم را باید با احترام، با سلام و صلوات، به مجلسی که از قبل آماده شده و تمام مقدمات آن مهیا شده دعوت کرد. مفاهیم پادوی ما نیستند، ما مسوول آن‌ها ایم. 

وحدت بیوگرافیک

سوژه «وحدتی بیوگرافیک» است، و جوهرِ نفسانی کاراکتر اصلی این داستان است. این داستان البته روایت‌های رسمی و غیررسمیِ متفاوتی دارد، که تنها یکی از آن‌ها اتوبیوگرافی است. گاهی کسی پیدا می‌شود که روایتی از من ارائه می‌دهد که حتی جای روایت شخصی خودم (اتوبیوگرافی) را هم می‌گیرد؛ کسی که گفته می‌شود «من را عوض کرد». الیناسیون نیز چیزی جز فراموشی و نداشتن اتوبیوگرافی نیست.


* ممنون از دوست خوبم، یحیی شعبانی

با سرکوب حداکثریِ سکسوالیته سرانجام زندگی را از صحن اجتماع جارو کردیم و فرستادیم‌اش توی خانه‌ها، و اجتماع شد قلمروِ اقتصاد و سیاست. خیابان‌ها پر از آدم‌هایی است که دارند می‌روند سمت خانه‌ها تا به زندگی‌شان برسند. اقتصاد و سیاستِ اینترنتی هم که دارد به تدریج رواج پیدا می‌کند، یعنی اجتماع از این هم قرار است خالی‌تر شود؟

حتی بدتر، اجتماع دارد عقیم می‌شود. زندگی از خانه‌ها به صحن اجتماع آورده می‌شود، و اجتماع اغلب خود از زایش زندگی ناتوان شده است. برای همین در سینما، کافه یا پارک کنار هم می‌نشینیم، اما درون کابین‌هایی که ایستگاه آن‌ها خانه‌هایمان است.

داستان ۲۷ کلمه‌ای

یک روز گورخرِ خرخر به خرِ گورخرخر رسید. گورخرِ خرخر خرِ گورخرخر را خرید، خرِ گورخرخر هم گورخرِ خرخر را خرید. حالا این دو مال هم اند.

داستان یک جنایت

پسر دانش‌جو است و دارد با اتوبوس به شهرشان بازمی‌گردد. از همان اوایل غروب متوجه می‌شود که چراغ‌های اتوبوس اتصالی دارد، چند لحظه قطع می‌شود و دوباره وصل می‌شود. چند بار تصمیم می‌گیرد به راننده تذکر دهد که نباید با این اتوبوس ادامه دهند. با مسافر کناری که در میان می‌گذارد با تعجب و تمسخر او روبه‌رو می‌شود که یعنی توی این سرما و تاریکی وسط بیابون بزنیم کنار تا امدادخودرو برسد؟ تیتراژ. به پلیس راه می‌رسند. مردد است که اطلاع دهد یا نه؟ آن‌قدر این پا و آن پا می‌کند تا این‌که دیر می‌شود و راننده سمت اتوبوس بازمی‌گردد. پسر شروع می‌کند به توجیه وضعیت که ۵۰ کیلومتر بیش‌تر تا شهر نمانده و سوار می‌شود. کات. میانه‌های شب که اغلب مسافرین خواب اند، او بیدار است و جاده را می‌پاید. ناگهان دوباره چراغ‌ها اتصالی می‌کنند و بعد از یکی دو بار قطع و وصلی خاموش می‌شوند. جاده‌ی دوطرفه ظلمات می‌شود. از دور نور چند ماشین از روبه‌رو پیدا می‌شود. جلوتر، ماشینی که نوری شبیه پراید دارد برای سبقت وارد لاین آن‌ها می‌شود. هراس، ترمز، صدای دل‌خراش تصادف. کات. صدا قطع می‌شود و دوربین روی شانه دیوانه‌وار، همراه با کات‌های متوالی، تاریکی و دود و آتش و تکه‌های ماشین و افراد ترسیده و سردرگم کنار جاده را نشان می‌دهد. کات به عصر روز بعد. پسر به خاطر منظره‌ی دیشب شوکه است هنوز. مادرش با نگرانی می‌پرسد کجا می‌خواهد برود؟ کات به بیمارستان. پسر مشخصات تصادف نیمه‌شب دیشب اتوبوس و پراید حوالی ۵ کیلومتری شهر را می‌پرسد. متوجه می‌شود که پدر خانواده قطع نخاع شده است، همسرش و بچه‌ی دو‌ساله‌شان در دم مرده اند، و پسر ۱۵ ساله‌شان در کما است.

زندگی دراماتیک

کمبود اعتماد به نفس اغلب با «اغراق» جبران می‌شود. این اغراق می‌تواند اخباری باشد، ‌یا رویدادی. اغراقِ اخباری که بیش‌تر حاشیه‌نشین است، خیلی زود رسوا می‌شود و سرانجام به جدی-گرفته-نشدن فرد می‌انجامد. در حالی که اغراقِ رویدادی، سیاستِ غالبِ مرکزنشینان، با دراماتیک کردنِ زندگی و صحنه‌آراییِ مقولاتی چون لذت، رنج، تنهایی، معرفت، انسان دوستی، طبیعت دوستی، عواطف، عشق و خیانت، تا حد زیادی به هدف خود نزدیک می‌شود.

باز هم حاشیه متن را می‌سازد.

رمان

رمان خوب اساساً پارانوئید است، سرشار از ترسی فراگیر از آینده‌ای پیش‌بینی نشده و هولناک. مگر جز با پارانویا می‌توان به انسان‌ها نزدیک شد؟

در مقابل رمان‌هایی هستند که در مواجهه با آن‌ها مخاطب احساس آرامش و امنیت می‌کند، چراکه علی‌رغم تمام بازی‌های روزگار و تمام پستی‌ و بلندی‌ها، حس غریبی می‌گوید همه چیز تحت کنترل مولف است. وحدتی که از سوی مولف بر اثر سایه می‌افکند تکثر بازیگران و غیریت آن‌ها را عقیم و خنثی می‌سازد؛ واژه‌ی سرــ‌نوشت درخور چنین وضعیتی است. چنین رمان‌هایی چیزی جز مراسمِ بالماسکه‌ی مولف نیستند؛ تنها کودکان نقاب‌ها را جدی می‌گیرند. 

تفاوت میان رمان خوب و بد ‌مثل تفاوت میان تجربه‌ی هولناک سوار شدن بر کشتی سبای فی‌امان‌اللهیِ شهر بازی زنجان و نشستن با کمربند ایمنی در قطار بسیار سریع و مرتفع، و البته کاملاً امنِ شهر بازی ویرجینیا است؛ تفاوت میان واقعیتِ زمخت و هایپرواقعیتِ مرصع. 

تا بوده

ترشح ایده‌ها از مناسک جمعی

Inflation

روی سطح بادکنکِ جامعه زندگی می‌کنیم. هر چقدر هم هم‌دیگر را دوست بداریم و به هم نزدیک باشیم، وقتی بادکنک باد می‌کند گریزی از فاصله‌ها نداریم. فقط هم‌آغوش‌ها می‌رهند، که هر شکافی می‌تواند دهان باز کند و ما را از هم بگیرد. و کسی که این بادکنک را بشناسد و بداند کجای آن است و خود را به سرنوشت واننهد.

خشونتِ انتزاع

خشونت سیستماتیک در «انتزاع» نهفته است. امر انتزاعی می‌تواند پول باشد، یا فتیشیسم، یا نظامِ آیین‌نامه‌ایِ امتیازدهیِ دانشگاهی، یا بوروکراسی و قوانین بوروکراتیک، یا قدرتِ مستقیماً‌ــ‌پمپاژشده از رأس هرم به تمام لایه‌ها، یا هر نوع ایدئولوژی؛ و در واقع بورس‌بازیِ نشانه‌های زبانی. امر انتزاعی از جایی بیرون از بازی آن را کنترل می‌کند.

این خشونت برای اِعمال خود همواره نهادسازی می‌کند.


نقد چیست؟

تعریف سنتی نقد به «جدا کردن سره از ناسره»  دست‌کم دو ایراد اساسی دارد. نخست این که این تعریف خطی است. یعنی گویی دو جهت متفاوت وجود دارد، آن بخش‌هایی از اثر که در جهت مثبت باشد را تایید می‌کنیم و منفی‌ها را نفی. این تعریف جایی برای بازیِ متکثر و بی‌نهایت متنوع هنر و ادبیات قائل نیست. مناقشه‌ای هم اگر هست بر سر این است که آیا جنبه‌هایی از اثر در جهت مثبت است یا منفی و چقدر. یک تمدن با این تعریف از نقد به انحطاط کشیده می‌شود؛ برداشتی حق و باطلی از هنر و ادبیات که در آن وظیفه‌ی منتقد جدا کردن امر ناب و خالص از ناخالصی‌ها است. در واقع منتقد عمله‌ی دقیق و سخت‌گیرِ حکومتِ تمامیت‌خواهِ می‌شود؛ ایده‌ای که می‌توان در جوامع کمونیستی و فاشیستی سده‌ی بیستم یافت. منتقد بخشی از دستگاهِ عریض و طویلِ حکومت‌های ایدئولوژیکِ دوبعدی‌ساز می‌شود. 

اما مشکل دومِ تعریف سنتی این است که رابطه‌ی میان منتقد و مخاطب را از نوع رابطه‌ی بالغ و صغیر قرار می‌دهد. گویی باید کسی باشد که به من بگوید کجای اثر خوب است و کجای آن بد. در این تعریف منتقد نقش ارزیاب را بازی می‌کند، اثر را بازبینی می‌کند و به آن امتیاز می‌دهد. و ما خیل مشتاق مخاطبین، در انتظار که بفهمیم در نهایت فلان اثر چه امتیازی دارد. برداشتی قیم‌مآبانه که ادامه‌ی نظامِ تقلید از مرجعیت در تاریخِ سراسر ایدئولوژیک ما است. 

اما در تعریف مدرن، منتقد ادامه‌ی اثر است، منتقد به زایشِ مولف کمک می‌کند و با بریدن بند ناف اثر زمینه‌ی استقلال آن را فراهم می‌کند. منتقد سکوتِ اثر را می‌شکند و آن را برای مخاطب به کلام می‌آورد. برای چنین کاری منتقد وارد اثر می‌شود، در بطن آن بمب می‌گذارد، و آن را از درون منفجر می‌کند. بمب‌های مفهومیِ منتقد در حالت حدی و تیپیکال می‌تواند دو نوع انفجار به بار آورد، واپاشی (explosion) و فروپاشی (implosion). در واپاشی، اثر به جهات مختلف کشیده می‌شود، گسترده و از هم باز می‌شود تا مخاطب بتواند هزار نکته‌ی باریک‌تر از مو در آن بخواند. اما در فروپاشی، اثر در هم خرد می‌شود، رسوا می‌شود و لال و سترون بودن آن نشان داده می‌شود. در این معنای مدرن، منتقد امکان خوانش‌های جدید و متنوع را فراهم می‌سازد، چرا که اثر خود لکنت دارد. یعنی وظیفه‌ی منتقد، نه ارزیابی اثر، که درگیر کردن اثر با زمینه‌ی فرهنگی-تاریخی‌ای است که اثر در آن متولد می‌شود و در آن با مخاطب روبه‌رو می‌شود. (درگیر کردن تکست در کانتکست)

بدین ترتیب مثلث مولف-منتقد-مخاطب پایه‌ی شکل‌گیری هندسه‌ی معرفتیِ یک فرهنگ است. 

نقدی بر «ابد و یک روز»

دروغ‌گوترین فیلم‌ها رئالیستی‌ترین آن‌ها است. اما این سینمای دروغ‌گو، به دلیل همین ادعای رئالیستی‌اش، می‌تواند زندگی مخاطبین خود را دراماتیک سازد، و به این ترتیب ادعایش صادق از آب درآید.

-------------

اگر قرار است واقع‌نمایی بر قلب و روح ما زخم بیاندازد و آگاه‌ترمان کند، چرا به جای سینما به پیرامون خود و اجتماع نگاه نکنیم؟ به هر حال هیچ کپی‌ای برابر اصل نیست. 

این فیلم بخشی از اعتبار خود را از همین رئالیسم فریب‌کارانه می‌گیرد، که البته لزوما این فریب‌کاری را نمی‌توان به خود فیلم نسبت داد. المان‌های زیادی خواسته یا ناخواسته این حس را ایجاد می‌کنند، مهم این است که فیلم نان این برداشت واقع‌گرایانه‌اش را می‌خورد و بدون چنین برداشتی بخش قابل توجهی از ابهت خودش را نزد مخاطب از دست می‌دهد. مکانیسم تولید چنین توهمی هم ساده است؛ فیلم خودش را در شکست کلیشه‌های سطحی سینمای رایج تعریف می‌کند و ما را با خانواده‌ای مواجه می‌سازد که به رغم این که بحران مالی ندارند و خانه‌ای چند خوابه دارند و زندگی‌شان در جریان است، اما فقر و بدبختی و نکبت از در و دیوارشان می‌ریزد؛ معتادی که باهوش است و رونق خانواده، مادری که خودش بخشی از این فساد است و در برابر منافع خانه و فرزندانش حاضر است جامعه را به گند بکشد، بچه‌ای که بدون درس خواندن هم شاگرد اول است... کدام یک از ما است که در زندگی واقعی این‌ها را ندیده باشد؟ اتفاقاً هنر این فیلم گسست از کلیشه‌های نخ‌نما و پرداخت واقع‌گراتر به داستان است. اما به هر حال ماجرای درام هرگز واقع‌نما نمی‌شود. سینما به دنبال خلق جهانی است که از آن‌جا بتوان تصویر جدید و عمیق‌تری از واقعیت ساخت. واقع‌گرایی نه به معنای واقع‌نمایی، که به معنای ارائه‌ی خوانش و تفسیری بدیع و متفاوت بر واقعیت است. به این معنا هنر بر زندگی نور می‌تابد، با بیرون ماندن همیشگی از آن. 

به سوال قبلی باز گردیم؛ کدام یک از ما است که در زندگی واقعی این‌ها را ندیده باشد؟ درست در همین نقطه است که سینما از دست می‌رود و فیلم وحدت و استقلال خود را از دست می‌دهد. فیلم پر از عزیمت‌گاه‌هایی است که مخاطب از آن‌جا به زندگی واقعی پرتاب می‌شود و انگار برادرش را، پسر عمویش را، خانواده‌ی عمه‌هایش را می‌بیند که دقیقاً همین‌گونه اند، و از این‌جا است که فیلم شروع می‌کند به رانت گرفتن از واقعیت. اکنون مسیر برعکس می‌شود؛ به جای این که فیلم به واقعیت بیافزاید، می‌چسبد به پستان واقعیت و می‌نوشد و فربه‌تر می‌شود. با اغلب کسانی که درباره‌ی این فیلم صحبت کرده‌ام گفته‌اند اتفاقاً ما نیز در فامیل موردی مشابه فلان شخصیت را داریم و به این ترتیب فیلم را راست‌گوترین فیلم این روزها و درست به همین دلیل تاثیرگذارترین دانسته‌اند. اما فیلم دست‌کم برای چنین مخاطبینی فریبکارترین بوده، چیزی را نشان‌شان داده که دوست داشته اند ببینند؛ واقعیت همین است که همیشه دیده اید، دیگر چه جای تفسیر؟ در این خوانش فیلم کاملا ابتر است و بویی از هنر نبرده. 

اما اگر در مقابل هجوم اولیه‌ی فیلم مقاومت کنیم و فریفته‌ی ظاهر قدرتمندش نشویم، آن‌وقت شاهد قدرتِ ناسفته اما تحسین‌برانگیزِ ایده‌ی نهایی فیلم خواهیم بود؛ کسی که بخواهد از خراب‌شده‌ی آبا و اجدادی‌اش، از رحمی که در آن کاشته شده و به ثمر نشسته فرار کند، همه چیز را گه‌مال خواهد کرد، خودش را و پیرامون‌اش را. رهایی در ماندن و مبارزه کردن و له شدن است. طبقه‌ی فرادست، غرب، آینده... برای ما نیست، ما محکوم سرنوشت نکبت‌بار خویش ایم، و تا وقتی رهایی را در خلاص شدن از خاک خود می‌جوییم در نکبت بیش‌تر فرو می‌رویم. و البته این حرفی بود که روستایی نتوانست خوب بزند.

Autumn Sonata - 1978

Eva: "Were someone to love me for who I am, I might at last be able to study myself."

سنگین‌ترین نیستی

سکوت نبودِ ساده‌ی صدا نیست، حتی نبودِ ساده‌ی صدای انسان نیز نیست. سکوت با دو انسان تعریف می‌شود.

دروغ‌گوترین فیلم‌ها رئالیستی‌ترین آن‌ها است. اما این سینمای دروغ‌گو، به دلیل همین ادعای رئالیستی‌اش، می‌تواند زندگی مخاطبین خود را دراماتیک سازد، و به این ترتیب ادعایش صادق از آب درآید.


فاشیسم

«فاشیسم» یعنی از شیره‌ی جانِ چیزی/مفهومی تغذیه کردن، و هم‌زمان آن را تمام و کمال به رسمیت نشناختن؛ توهم‌آمیز پنداشتنِ اسبِ زیرِ پای خود. سرکوب. 

اگر خواجه‌ای مادرزاد، بدون حتی هورمون و فیزیولوژیِ جنسی (که آلتش را تنها می‌شاشد)، به هیبتِ عارفی فرزانه، عشقِ «مجازی» ــ تعلق به پستانِ مادر/زن و میل به شکافتن و فرو رفتن در مغاکِ رازناکِ آغازین*؛ لذتِ هم‌آغوشیِ عریان و یکی شدن ــ را نکوهش کرد و آن را دروغ خواند، و با همان خواجگیِ خویش با خدای خویش در هم پیچید، بگوییدم تا بر فراز آسمانِ اخلاق بستایم‌اش؛ ورنه «آرام» بر دهان‌اش بکوبید و زحمتِ من ندارید. 



*شاید خدا را مردان اختراع کرده‌اند تا با ایده‌ی «هو الاول و الآخر» از تعلقِ کودکانه به مادران/زنان خلاص شوند و عشقِ «حقیقی» به پدرِ آغاز/انجام را جای‌گزینِ عشقِ «مجازی» به مادر/زنِ آغاز/انجام کنند.

ولی واقعی

برای دانش‌جویان کارشناسی ارشد، درس «فلسفه اخلاق قاره‌ای» می‌گفتم. جلسه اول داشتم منابع را معرفی کردم. گفتم کتاب «ترس و لرز» نوشته سورن کیرکگور، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، نشر نی، را هم بخرید؛ با همین جزئیات.

جلسه‌ی بعد یکی از دانش‌جویان لابه‌لای بحث اجازه گرفت و گفت «استاد، رفتیم کتاب‌فروشی کتاب «ترس و لرز» رو تهیه کنیم، اما یه مجموعه‌ی چند جلدی بود. ما کدوم جلدش رو باید بگیریم؟» من؟... پوکر فیس. 

باور می‌کنید پای مجموعه‌ی تین‌ایجری ــ ترسناکِ «ترس و لرز» به چنین پوزیشنی کشیده شود؟ البته می‌دانم وضعیت دراماتیک‌تر از آن است که کسی باورش کند. 

پند

مردان مجرد نیازهایی ساده، سرراست، زمخت، و گاهی به همین دلیل کسل‌کننده دارند، اما مردان متاهل سرشار از نیازهای پیچیده و تودرتو اند که وقتی وارد زندگی‌شان می‌شوی زودا که گه‌گیجه بگیری. نیازهای پیچیده و متنوع مردان متاهل تشکیل شده از مجموعه‌ای فزاینده از تمام مطلوب‌هایی که همسرانِ معمولیِ آن‌ها ندارند. پیش از آن که وارد رابطه‌ای عاشقانه با مردی متاهل ‌شوی خوب چشمانت را باز کن تا ببینی قرار است چه ویرانه‌ای را آباد کنی. 

Not Right

سال دوم کارشناسی بودم که جذب دین شدم. یعنی بیش‌تر جذابیت مال بچه‌های کانون فرهنگی خوابگاه بود. طبق معمولِ تازه‌دین‌آورده‌ها رادیکال‌تر (جوگیرتر) از اغلب سنتی‌ها بودم. برخلاف آموزش تدریجی و متکثر، و به‌ناچار غیردقیق و غیرمنسجم سنتی‌ها، متون عرفانی و ریزه‌کاری‌های معرفتی رو خیلی منسجم و دقیق طی کرده بودم؛ همان عبارت احمقانه‌ی طی کردن یک‌شبه‌ی راه صدساله.

توی خوابگاه پسری اصفهانی داشتیم که تا دوم دبیرستان فرانسه زندگی کرده بود و برای همین خیلی ساده و گاهی حتی پخمه به نظر می‌رسید. باهاش دوست شدم و آوردمش اتاق خودمون. طبیعتا چیزی از دین و دنگ و فنگ شریعت نمی‌دونست. قضیه‌ای که می‌خوام بگم برمی‌گرده به یه غروب تیپیکال خوابگاه زنجان، نشسته بودیم رو نیمکت و داشتیم از جهنم حرف می‌زدیم. می‌گفت ایده‌ی جهنم براش اصلا قابل فهم نیست. من در مقابل روغن پیاز ماجرا رو زیاد کردم و گفتم حقیقتِ جهنم، نه آتش، که رسوایی ما نزد خدا و اولیای او است. سوختن و شکنجه شدن سادیستی در جهنم رو به هیچ گرفته بودم و می‌گفتم برای من این امور محلی از اعراب نداره، در مقابلِ اون ماجرای عظیم رسوایی. در مقابل چشم‌های گرد شده‌ی هم‌اتاقی‌ام که از اون‌همه اطمینان در کلام من کم آورده بود و کم‌کم داشت باور می‌کرد که اساساً مشکل از سیستم عامل اونه و قادر به فهم بدیهیاتِ ما انسان‌های وارسته نیست، من با اعتماد به نفس حال‌به‌هم‌زنی روی احمقانه‌ترین حرفی که کسی تاکنون شنیده، پافشاری می‌کردم. از اون روزهای دین‌داری این تصویر خیلی روشن باقی مانده است و علی‌رغم فراموشیِ اغلب حس‌ها و تجربیات زیسته‌ام، من رو به گونه‌ای حاضر و اصیل به ذاتِ دروغین و غیراصیلِ روزگار دین‌داری‌ام وصل می‌کنه؛ اولویتِ ایده‌های متافیزیکی بر تجربه‌ی زیسته و زندگی واقعی. توبه نیز از جایی به بعد اقراری ساختگی بر پرفکت نبودنم بود، این که متاسفانه همه‌چیزتمام نیستم و من نیز وسوسه می‌شوم که درگیرِ فریبِ واقعیتِ دون شوم.

الان هم دوستی دارم که اندیشه‌های چپ (یا به قول خودش نیو لفت) داره؛ با زندگی و ایده‌هایی به غایت فشل، و البته مشکلات فراوان در ارتباطات اجتماعی. هر موقع نقدهای رادیکال‌اش رو می‌شنوم یاد خودِ شهرستانی‌ام می‌افتم، روی نیمکتِ تنهای گرگ‌ومیشِ خوابگاهِ دانشگاهِ صنعتی.

هشدار که چه کس را

گلیم بخت مولف را با پود مخاطب بافته اند. 

حقیقتِ نیچه‌ای

حقیقت اصیل و درون‌ماندگار است و از جایی بیرون از آن، بیرونی که دروغ است، نمی‌توان مرزهای آن را ترسیم کرد. ماجرای حقیقت نه با فرم، نه با قاعده‌ها، نه با روی‌کردِ تصنعی، و نه با اصولِ صوری تعین‌پذیر نیست. به همین دلیل از ادعاهای حقیقت به طور علی‌السویه شهسواران و اراذل استفاده می‌کنند. چه عجب اگر فاشیست‌ها نیچه را پیامبر خود بدانند!

تنِ زن

تنِ زن در اشغال «حوزه‌ی نمادین» است و قانونِ «دیگری بزرگ» بر آن حکم‌فرما است. رد پای (trace) دیگری بزرگ در جای جای تن زن به چشم می‌خورد. اما دیگری در جایی استقرار ندارد، دیگری اساساً از جنس رد (trace) است. به این معنا تن زن در تعلق‌اش به حوزه‌ی نمادین وجهی از همان دیگری بزرگ است. نوموس (nomos) در آغاز قانونی تخطی‌ناپذیر و مقدس بود که یونانی‌ها را به تسلیم و فرمان‌برداری برمی‌انگیخت. سپس این واژه معنای چراگاه و زمین یافت، چراکه دعاوی عمده بر سر مالکیت و تعیین قلمرو زمین بود. اما سرکشی زنانه این واژه را به نام خود سکه زد و زمینِ سربه‌زیر و رام از ذیل آن خارج شد. از آن پس تا کنون واژه‌ی «ناموس» بار تحمل‌ناپذیرِ اتحادِ حوزه‌ی نمادین (قانون به مثابه میثاق جمعی) و قلمرو متافیزیکی (قانونِ ازلی و مقدس) را بر دوش می‌کشد، واژه‌ای تا سویدای جان سیاسی که همواره منبع عمده‌ی بازتولید قدرت تئولوژیک بوده است. «ناموس» پتکی بوده است بر سر هر تجزیه‌طلبِ دگراندیش و آزادی‌خواه. تن زن اساساً سیاسی است؛ تا جایی که بخشی از مبارزات سیاسی اکنون در قلمرو «تخیل زنانه» رقم می‌خورد.

به همین دلیل وقتی زنی با بدن خود مواجه می‌شود، گویی سرزمینی اشغال شده را می‌بیند که اکنون، و از همان آغاز، جزو تیول دیگری بزرگ (حوزه‌ی نمادین) ــ که البته قلمرویی اساساً مردانه است ــ به شمار می‌آید. هر فردی یک «دال» است، دالی که شبکه‌ی دلالتی حوزه‌ی نمادین (دیگری بزرگِ مردانه) را به حرکت می‌اندازد، شبکه‌ای اساساً نرینه که لکان با اصطلاح «فالوس‌محوری» به آن اشاره می‌کند؛ تنِ زن همواره معنا و هویت خود را از آلتی مردانه (فالوس) می‌گیرد. فالوس (خدای پدر) برتر است و چیزی برتر از آن نیست (یعلو و لا یعلی علیه). «فالوس‌تعالیٰ» فصل مشترک نظام‌های تئولوژیک و پاتریمونیال است. (چه رقت‌انگیز است آن پز هالیوودی که برتری زنانه را در پوزیشن‌های سکس می‌جوید. تخت‌خواب تجلی‌گاه حکم‌رانی بلامنازع فالوس است.)

سررشته‌های خشونت را باید در این‌جا جست‌وجو کرد.

برزخ

بر زخم تو مرهم نمی‌نهم

برزخم را دوست می‌دارم


برزخ جا نیست، گاه نیست

برزخ زخمی است که

نه می‌کُشد، نه می‌رود

انتظاری است

که از بیرون مرا می‌کِشد

برزخ لحظه‌ی اکنون است

پس نشسته در اعماقِ گذشته

بست نشسته در هر گوشه‌ی این شهرِ فسرده


برزخ چهره‌ی تو ست

افتاده بر صورت هر دختر این شهر

و کلامی که یکتا ست

موجی که درونم ایستاد

کلمه را آغاز کن

بی‌گاه بر می‌آید آفتاب

در همهمه‌ی چشمِ شبِ تو

بی‌راه سر می‌سپرد ماه


واژه‌هایم سرگردان

مرا بخوان ای متنِ بی‌پایان

مرا در تارهای سیاهت طنین انداز

کلمه را آغاز کن

منطق دیالکتیک

«دیالکتیک» منطقِ آفرینش است. مفهومی می‌شکافد و از درون آن غیر خودش سر می‌زند؛ غیریتی که باز می‌گردد و مفهوم نخستین را به ساحتی بدیع و فراگیرتر برمی‌کشد (aufhebung). دیالکتیک منطقِ تحلیلی نیست. دیالکتیک شرط اصالتِ تاریخ است و تنها در این قلمرو مشروعیت می‌یابد.

به این معنا دیالکتیک در هگل سرکوب می‌شود (منطقِ تحلیلیِ متافیزیکِ حضور)، و این دریدا است که آن را نجات می‌دهد. دیالکتیک یعنی انتها در ابتدا نیست، و تاریخ تحویل‌ناپذیر است.

سایه‌ی تردید مدام

شُره‌ی بارانِ سکوت، لبِ پرچینِ دلم

سرِ انگشتِ خیال، نزدِ این مردمِ مست

عنکبوتی بر سقف، می‌دود اسبِ خیال

تنِ پرچانه‌ی تو، موبه‌مو بر سقفِ سراب

گوشه‌ی سقف تو را می‌بینم، مثل آن‌روز خوشه‌ی خشم

تا خیالم می‌زند پلکی، هیچ‌گاه نبوده‌ای گویی

در و دیوار به هم می‌آیند

پنج حس به درون می‌خیزند

و در آن خلوتِ انبوه، در آن فرصتِ ناب

مثل هر بار می‌روی از دست

زیرِ این سایه‌ی تردیدِ مدام

بگذار

رنجِ رقاصکِ ساعت

وقتِ شمردنِ لحظه‌هایی که به سر نمی‌رسید

زیرِ جرمِ کهکشانیِ قلبی لَخت

اتساعِ زمان تا بی‌نهایت

هیچ وقت نمی‌فهمی چه گذشت، اما

بگذار هستی از زبانِ من بگویدت، بگذار:

«به واقعیتِ تفسیر نشده احترام بگذار»

:(

وقتی غمگین می‌شوی

گیاه خزنده‌ی تاریک

از دیوار خانه‌ام بالا می‌آید

جهت را گم می‌کنم

دنیا غرق می‌شود


تا بغض می‌کنی

راه گلوی من می‌بندد

از خواب می‌پرم

از همهمه‌ی هولناکِ عابرانِ بی‌اعتنا


توی خودت که می‌روی

سیاه‌چاله‌ای را مانی

که من را

و باقی شعرم را در خود فرو می‌بلعـ

هزارتوی ماتن

چه زیبا است این پارادوکس!

تو به دنبال اخلاقی، و حقیقتِ اخلاق در همین است؛ این متنی که دربه‌در در پی اخلاق است خودِ اخلاق است. 

دیگر چه می‌خواهی؟ 

اما اخلاق در همین خواستِ سیری‌ناپذیر و محکوم به شکست است. آن‌گاه که بگویی «دیگر چه می‌خواهی؟» و اخلاق را در همین متن ببینی، آن را از دست می‌دهی. آنگاه می‌نویسی که نوشته باشی، که نوشتن تو را نجات دهد؛ و زنهار که چنین نوشته‌ای مسخ شده است.

باید در جست‌وجوی چیزی اصیل و بیرون از متن نوشت، تا شاید در همین متن به رستگاری رسید. پارادوکسِ زیبا و کشنده؛ femme fatale. 

جنبش واسازی

از چشمانش رعد می‌چکید

بر لبش ‌صد مگا ولت برق موج می‌زد

شانه‌اش فواره‌ای رو به خدا بود

سینه‌اش چالوس بود ــ نیمه‌ی خرداد

پلِ چینود، سر به زیر، رو به آتش 

مرا در خواب می‌خواند

آن ناف کز او گشت سر دار بلند

محشری بود و مرا می‌بردند

فلمّا تجلّیٰ ربّی

این است آن‌چه خوانندش واسازی

قلبِ خورشید بود و از دور پیدا

مردِ دیوانه‌ی نیچه، فانوس در پا

شبِ بی‌تاب

رود می‌بارید بر شبی که بی‌تاب بود

آسمانِ بی‌فروغ زیرِ تخت پنهان بود

و هوا روزنی لابه‌لای ما می‌جست


دَمِ آخر قصدِ بلعیدنِ من داشت

گرچه عمری ریه‌هایش را پُر بودم

دَمِ بی بازدمِ مرا چشم می‌داشت


اشکِ شمعی مانده بود و نخی در دستِ من

هر چه آتش بود کنون در خاطرم آبی می‌نمود

آه... لرزشِ سردی و ضعف شور از من می‌ربود


واژه‌هایش ژاژگون، واژن‌اش چون ژارگون

کاش می‌فهمیدم‌اش از پسِ آن بختِ نگون

آن که روزی هر چه آغاز بود

تمام برگ‌های این دفتر

هر کودکی را که می‌بینم

از این میل بیش‌تر می‌ترسم

از این میلِ محکوم به شکست

ــ ندیدن و میلِ دیده شدن

گریز از پیرامون به مرکز ــ

از نوجوانیِ تا به انتها کشیده شده


هر کودکی را می‌بینم از تکرارِ تلخِ خویش می‌ترسم

از آن همه تنهایی که حق من نبود

نوجوانی در گوشه‌ی کمدِ اتاقی رها شد

و گریست

تا چشمه‌ی اشک‌هایش خشکید


همیشه می‌دانستم

نه پیرامونی هست نه مرکزی

تنهایی مجازات فراموشی است

دروغ

آن لحظه‌ی یخ

وقت بوییدن آن خَم

یادت است که «دروغی» گفتم؟

ــ که ابد نزدیک است

مثل لمس گربه‌ای در آغوش ــ


من مست بودم و می‌دانستم

که دروغ در پیش است

من دروغ ام اکنون

نقطه‌ها را این خط خورد


نقطه‌مان را باد برد

گربه‌ای در آغوش

من ابد را داشتم

آن «دروغ» ناب را

جدیدِ مکرر

امروز لمپنیسم و هوس‌رانی و بی‌مسوولیتی با نام‌هایی چون «پست مدرنیسم» و «نیهیلیسم» غسل تعمید داده می‌شوند. ادیان کماکان اخلاق را قربانی می‌کنند.

آغازین

می‌روی تا ته دنیا، یک عمر برای فراموشی آغازگاه‌ات حریصانه زندگی می‌کنی، و وقتی تنها و تسلیم باز می‌گردی، روشن‌تر از همیشه در می‌یابی که هیچ گاه از آغازگاه‌ات خلاص نشده‌ای؛ «فرار» محکوم به شکست است.

آغاز انجام را می‌بلعد.

اغراق

«اغراق» واژه‌ها را ضعیف می‌کند، افسوس که دیگر به آن‌ها ایمان نداریم!

در هوای بلندی‌هایت

ریگ‌های طناز صحرا

موج‌های گریزان دریا

          در هوای بلندی‌هایت

          این همه چیزی نیست


چون برمی‌خیزی و می‌وزی بر من

از یاد می‌روم

می‌روم جایی

ناکجایی که موسیقی بر سر شمع می‌رقصد

و آینه سحرگاه لخت می‌شود


ای نسیم طوفانی

در پوست زمان می‌پیچی و

می‌بری من را در خود

دریغا اگر... دریغا اگر!

النجاة فی‌الصدق

وقتی زبان کارکردِ اصلاحِ امور بیابد، زودا که گرفتار سیستمی پیچیده از سیاست‌ورزی شود. و تاریخ به ما آموخته که «اصالتِ سیاست» بدون قربانی نمی‌شود. پادشاهیِ حقیقت رقیبی در کنار خود برنمی‌تابد. 

اصلاحِ امور یکی از صنایعِ پایین‌دستِ صداقت و بیانگریِ زبان است. کافی است نگاه موضعی را کنار بگذاریم تا ببینیم که رستگاری در صداقت است.

سایه به دوش

می‌توانم درک کنم کسی را که می‌رود، فرار می‌کند، تا گذشته دست از سرش بردارد، تا شاید جایی دیگر «آغازی دیگر» را بیازماید، اما چگونه می‌توان برای روزگار پیری و تنهایی، برای تمهید مرگ، باز نگشت؟

پیری پایان تردیدها است؛ کسی که مانده، عمری نرفتنِ خویش را پنجه بر دیوارِ زمان کشیده و سرانجام در سایه‌ی آن لمیده، و آن که رفته، اکنون به یقین می‌داند، «آغازی دیگر» ممکن نیست. 

و چه ناممکن است، آواره‌ای که در آخر جایی برای بازگشت ندارد!

نامشروع

یک حرام‌زاده اصیل‌تر و بنیادین‌تر از دیگران نیاز به توجیه هستی خود دارد؛ اگر دیگر افراد معنای بودنِ خود را از خواست والدین و نظام مشروعیت‌بخشیِ جامعه می‌گیرند، حرام‌زاده از این امکان محروم است و باید مستقیماً متوسل به تمامیتِ هستی شود. این امکانی (تصادفی و عارضی) بودن، به او احساس وانهادگی و پرتاب‌شدگی می‌دهد، و این احساس که باید برخیزد و برای خود معنا و توجیهی دست و پا کند. حرام‌زاده بی‌خانمان است. او دیگر پیشاپیش سرپناهی متافیزیکی ندارد. به این معنا انسان آینده حرام‌زاده است.

آب


همان‌طور که موج‌ها به ساحل می‌تاختند، مرد لاله‌هلندی، رو به اقیانوس گفت: «نزدیک و دور، باجواب و بی‌جواب، مسموم و پاک، پنهان و آشکار. نگاه کن، بلند می‌شود، بالا می‌رود و فرود می‌آید، و آرام همه چیز را با خودش می‌برد.»

پرسیدم: «چی؟»

مرد لاله‌هلندی گفت: «آب... و خب، زمان»



رنج باشکوه، اثر پیتر ون هوتن

منطقِ بی‌منطقیِ رابطه

پارادوکس

چشمان تو است

وقتی مرا فریب می‌دهد


تناقض

لبخند من

در مصاف با تو


چشمان تو به بازتعریف جهان می‌خواندم

و لبخندم خبر از بن‌بستی ابدی می‌دهد


و من که خود را

ــ امر محال را ــ

رها می‌کنم

تا امکان زیستن داشته باشم