صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

مورد شگفت پل دیراک

پل دیراک با ترکیب نسبیت خاص و نظریه‌ی کوانتومی در سال ۱۹۲۹ به معادله‌ی نسبیتی الکترون دست یافت. این معادله رفتارهایی از الکترون را پیش‌بینی می‌کرد که آزمایش‌ها آن را کاملاً تایید می‌کردند. اما این موفقیت بزرگ رویه‌ی دیگری نیز داشت؛ نظریه‌ی او حالت‌هایی با انرژی منفی را نیز مجاز می‌دانست که اصلاً قابل پذیرش نبود. دیراک که به نظریه‌ی خود باور داشت، برای حل این مشکل به «اصل طرد پائولی» متوسل شد و این فرض جسورانه را مطرح کرد که تمام حالت‌هایی که انرژی منفی دارند در واقع توسط الکترون‌هایی اشغال شده‌اند، الکترون‌هایی که به همین دلیل بخشی از طبیعت نیستند. یعنی در ورای طبیعت دریایی از الکترون‌های باانرژی منفی وجود دارد. دیراک تخیل خودش را به این دریا معطوف کرد. با یک فوتون پرانرژی می‌توانیم الکترونی با انرژی منفی را از این دریا بیرون بکشیم و آن را به یک الکترون معمولی، با انرژی مثبت، تبدیل کنیم. اما این حفره‌ای که در دریای منفی ایجاد شده چیست؟ نبود انرژی منفی به معنی وجود انرژی مثبت است، بنابراین حفره طوری رفتار می‌کند که انگار ذره‌ای با انرژی مثبت است. از طرف دیگر نبود بار منفی به معنی وجود بار مثبت است، پس این «حفره-ذره» برخلاف الکترون بار مثبت دارد. این «حفره-ذره» که موجودی طبیعی، با جرمی برابر الکترون، اما با بار الکتریکی مثبت بود، پوزیترون نامیده شد. دیری نگذشت که با کشف پوزیترون در پرتوهای کیهانی نظر دیراک تایید تجربی یافت. پوزیترون نمونه‌ای است از آن‌چه امروز پادماده نامیده می‌شود. به این دلیل آن را پادماده می‌نامیم که یک الکترون و یک پوزیترون می‌توانند هم‌دیگر را نابود کنند و با از میان رفتن آن‌ها انرژی زیادی آزاد شود. به زبانِ تخیل دیراک، الکترون یک حفره‌ی درون دریا را پر می‌کند و انرژی به صورت تابش آزاد می‌شود. به عکس، یک فوتون پرانرژی می‌تواند الکترونی را از دریا بیرون براند و حفره‌ای برجای بگذارد، و به این صورت یک زوج الکترون-پوزیترون به وجود آورد. 

ماده تاریک

آدم‌های باهوش دو دسته اند: بدبخت و خوش‌بخت. بدبخت‌ها آن‌هایی اند که جهان‌شان از ماده تاریکِ تغافل بی‌بهره است. 

اگر می‌شد با استفاده از چیزی شبیه پرتو ایکس تمام رفت و برگشت‌ها، اصلاحات و بازنویسی‌ها، و جرح و تعدیل‌های ریز و درشت یک اثر را تعیین کرد، آن‌گاه مولف تمام اقتدار خودش را، و اثر ادعای مالکیت‌اش را بر حقیقت از دست می‌داد. همیشه تاریخ رسواگرِ «حقیقت مطلق» بوده است.

ایده‌آلِ انقلابِ غیراصول‌گرا

انقلاب به دلیل احیای امر سیاسی و واداشتن جامعه به کنش سیاسی قابل احترام است، نه به خاطر سیاست‌ورزی اصول‌گرایانه‌ی ناگزیرش.

مارکسیسم فرویدی

پیاده‌روها از زیبارویان خلوت شده
و زیبایی از شیشه‌ی خودروها درز می‌کند
شهر دارد مرا حبس می‌شود
چرا مارکسیست نباشم؟

خدایان تنها

همه چیز سر جای خودش است، جز آدم‌ها. کسی که باید باشد نیست، یا دست‌کم آن‌جا که باید باشد نیست. هیچ چیز سر جای خودش نیست.

واژه‌ها در باد چیزی نیستند، حتی شلوغ و دست‌وپاگیر اند؛ مثل گوشی هوشمندی که به اینترنت وصل نیست.

واژه‌ها را گوش‌ها همه چیز می‌کنند، گوش‌هایی که باید باشند و نیستند. واژه‌ها با گوش‌ها متولد می‌شوند، ما فقط می‌دمیم‌شان؛ هم‌چون دمیدن خدا در رحم مریم. دیرزمانی است که جهان از خدایان اشباع شده است و مریم هیسترکتومی کرده. و دیرزمانی است که ما در رحم یک‌دیگر نمی‌دمیم، توی صورت هم فوت می‌کنیم و از خنکای آن لذت می‌بریم.


جامعه‌شناسی کوانتومی

وقتی معیارهای رسمی (صریح یا ضمنی) به گونه‌ای صلب و انعطاف‌ناپذیر در سنت (فراداد) ریشه داشته باشد، افراد بیش‌تری به گونه‌ای فزاینده «منحرف» به شمار می‌آیند. از سوی دیگر نمی‌توان معیارها را به گونه‌ای پیوسته و به دنبال تغییرات مداوم جامعه جابه‌جا کرد؛ قرار است این‌ها «معیار» باشند. برای همین تغییر معیارها کوانتیده است. این می‌تواند دلیل کوانتومی دیدن نسل‌ها، در عین پیوسته بودن‌شان، باشد.

اصالت فلسفی

اگر یک اتفاق بتواند پرسش‌های فلسفی ما را زیرورو کند، این یعنی امر اصیلی در میان نبوده است. 
به این بیاندیشید که روزی سروکله‌ی موجودات فضایی قدرتمندی پیدا شود و زندگی ما را تسخیر کنند. این امکان ویران‌کننده است، باید به آن اندیشید.

نظم خودجوش

با نظریه‌ی «نظم خودجوش» هایک موافق ام؛ فقط این که سرمایه‌داری با کالایی کردن نیروی کار و ابتنای بر اصل ارزشِ کمبودِ منابع (عرضه و تقاضا) نظم خودجوش اجتماع را از بیرون بر هم زده است. 
---------
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می‌رفت تا این که مدرسه‌ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می‌زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می‌کردند و سرو صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می‌شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه‌ها رفت و آن‌ها را صدا کرد و به آن‌ها گفت: «بچه‌ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می‌بینم شما این قدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می‌خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ١٠ دلار به هر کدام از شما می‌دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه‌ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. 
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه‌ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی ١ دلار بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ 
بچه‌ها گفتند: «١ دلار؟ اگر فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط ١ دلار حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»

دعوای بور-اینشتاین

بور تفکری پوزیتیویستی داشت و قائل بود که تمام توصیفات معنادار ما در نهایت باید به زبان ادراکات کلاسیک – شبیه جملات پروتکل – درآید، وگرنه بی‌معنا خواهد بود. اما اینشتاین افلاطونی بود و از تقدم و استقلال مفاهیم نسبت به جهان تجربه دفاع می‌کرد. به نظر او ما جهان تجربه را از طریق مفاهیم فیزیکی قابل فهم می‌سازیم – اصالتِ ریاضیاتِ افلاطونی. یعنی هر جا لازم دیدیم باید مفاهیم سنتی را کنار بگذاریم و مفاهیم جدیدی بیافرینیم که به ما امکان فهم جهان را می‌دهند. 
نتیجه این شد که بور «اصل مکملیت» را مطرح کرد، که بنا بر آن چون مفاهیم کلاسیک برای فهم جهان کوانتومی ناقص اند، مجبور ایم هر بار یک دسته از آن‌ها را انتخاب کنیم و به بخشی از حقیقت دست یابیم. هیچ فهم واحدی از جهان وجود ندارد. فهم ذره‌ای و موجی از موجودات فیزیکی غیر قابل جمع اند و در کنار هم تصویر ما را از جهان تکمیل می‌کنند. اما اینشتاین می‌گفت باید تصویر واحدی از جهان وجود داشته باشد، برای همین ناگزیر ایم مفهوم جدیدی بسازیم. مفاهیم کلاسیک کفایت نمی‌کنند و باید همان کاری را با مفاهیم نیوتنی بکنیم که نیوتن با مفاهیم عرفی – مثل موردِ «جرم» – کرد. از نظر او مفاهیم خودبسندگیِ ریاضیاتی دارند و فهم آن‌ها مستلزم فروکاهی‌شان به مفاهیم عرفی نیست. 

Duality

خاصیت موج-ذره‌ای که در دهه بیست در مورد الکترون‌ها مطرح شده بود، در دهه نود راجع به نوترون‌هایی با سرعت خیلی کم، ٢ کیلومتر بر ثانیه، نیز آزمایش شد؛ نوترون‌های آرام با عبور از دو شکاف با هم تداخل می‌کردند. اما شگفتی اصلی وقتی بود که در سال ١٩٩٩ مقاله‌ای در نیچر منتشر شد که ادعا می‌کرد در آزمایشی مولکول‌های سنگینِ C60 (متشکل از ٦٠ اتم کربن که به شکل یک گنبد کنار هم قرار گرفته‌اند) پس از عبور از دو شکاف طرح تداخلی تشکیل داده‌اند. این بزرگ‌ترین شی فیزیکی است که تا کنون خاصیت موج-ذره‌ای داشته است و به این ترتیب مرزهای معروف میان دنیای کوانتومیِ میکروسکوپی و دنیای کلاسیک ماکروسکوپی تا حدی باورنکردنی به سوی ابعاد روزمره جابه‌جا شده است.
شاید باید منتظر باشیم در آینده از طرح تداخلیِ صندلی‌های پرتاب شده از دو تا درِ کنار هم سخن بگویند؛ البته گویا تا وقتی سیستم آشکارساز (بدن) ما کلاسیک است همه چیز سر جای خودش خواهد بود. :)

فضیلت فراموش‌شده

از نظر کنفوسیوس فضیلت اصلی «وفاداری» است، وفاداری به عهد، به رابطه، و بیش از همه به «معانی واژه‌ها». 

هگل و ایده‌ی حقیقت

اگر فلسفه بخواهد به دنبال «حقیقت» باشد، پس نمی‌تواند شبیه علوم و به شیوه‌ی کونی (غیر انباشتی) پیش رود؛ باید حقیقت را به گونه‌ای تعریف کند که هر فلسفه‌ی قبلی صرفاً مرحله‌ای میانی به سوی آن حقیقت نهایی باشد. فلسفه‌ها جای‌گزین هم نمی‌شوند، بلکه یک‌دیگر را تکمیل می‌کنند و به این معنا فلسفه‌ی هر دورانی تمام فلسفه‌های پیش از خود را در بر دارد. نظام‌سازی یعنی این که یک فلسفه تمام است و هر چیزی را که می‌توانسته گفته؛ قرار نیست چیزی به آن افزوده شود و گویی برای تمام دوران‌ها حرف زده. فلسفه یک کل تمام‌شده است. اما از سوی دیگر هر فیلسوفی فرزند زمان خویش است، و حقیقت را تنها تا جایی که روح زمان قابلیت دارد می‌تواند در نظام خود بیان کند. لازمه‌ی نظام‌سازی این است که برای تمام گذشته و آینده حرف بزنی، گذشته‌ای که هر برهه‌ای مرحله‌ای مقدماتی از این نظام است و آینده‌ای که مرحله‌ی بالاتری از آن است. لازمه‌ی ایده‌ی حقیقت این است که تاریخی باشد، و این گونه است که فلسفه‌ی تاریخ اهمیت می‌یابد. حقیقت امری جمعی و همواره نیامده است؛ حقیقت تا ابد به تعویق می‌افتد. به این معنا است که از نظر دریدا دیالکتیک هگلی پایانی است بر متافیزیک (و در عین حال نقطه‌ی اوج آن)، و آغازی بر عصر تفاوط. دریدا با حذف نقطه‌ی پایان تاریخ - و در واقع حذف «مطلق» - از مسیانیسم (موعودباوری) سخن می‌گوید؛ چرا که این ایده اساساً و در هر لحظه نجات‌بخش است.  
اما نیچه متوجه این ایده‌ی بنیادین نشد، و خواست از آینده سخن بگوید، بدون این که گذشته را به رسمیت شمرد. از منظر هگلی نیچه یک نظام‌سازِ متناقض بود. پرش از روی نیچه و بازگشت به هگل برای دریدا امری حیاتی است. 

معمای محبوب من

قورباغه‌ای در عمق یک چاه ١٠ متری افتاده است. او هر روز ۱ متر بالا می‌جهد و به بدنه چاه می‌چسبد، اما شب به اندازه یک دهم ارتفاعش پایین می‌لغزد.

او پس از چند روز به ارتفاع ١٠ متری می‌رسد و از چاه نجات پیدا می‌کند؟


(پاسخ رو توی کامنت می‌گذارم.)

آفرینش فضا

گاهی حق حتی گرفتنی هم نیست؛ آفریدنی است.

در باب زهد

زهد ناشی از تجربه‌ی بستگیِ زندگی به سرانگشت دیگری است؛ وقتی چشمان مترصدش را مدام می‌بینی که در تاریکی برق می‌زند.

گریزِ ریاضیاتی

امروز علوم طبیعی گریزی است به فراسوی واقعیتِ تحمل‌ناپذیرِ ما، جای‌گزینی بر توهمِ تخدیریِ امر استعلایی. فیزیک الهیات جدید ما است. 

عصرِ دوصدگفته

عصرِ همین‌جا ایستادن و به تصویر نازیدن
عصرِ فانتزی
عصرِ این‌جا را مرکز عالم انگاشتن
- وقتی آن‌جا رفتن تلاش می‌خواهد -
عصرِ همه‌مرکزی
عصرِ رضایتِ انفعالی
عصِر بی‌کنشی
عصرِ دموکراسی
در عصرِ «این‌جا» زیست می‌کنیم. 

ایده‌ی اصالت

نه به هر قیمتی

باید باشد

باید کسی باشد که بی‌نهایت را درون من بنشاند، باید کسی باشد که خود را بر من بگشاید. باید باشد، جور دیگری جور در نمی‌آید؛ ممکن نیست زندگی همین باشد.

در باب جنگ

وقتی اراده بر جنگ قرار می‌گیرد، پرداختن به کشمکش‌های حوالی آغاز جنگ اهمیتی ندارد؛ این‌ها مناسکی اند که صرفاً باید ادا شوند تا بی‌معنایی و مضحک بودن جنگ را پنهان کنند.

تنهاییِ مبتذل

اگر دیگری تا عمق وجود من نفوذ نکرده و در خلوت من غایب باشد، آن‌گاه در نبود خدای نامتناهی هیچ دلیلی برای باشکوه زیستن و تن به ابتذال ندادن نمی‌توان یافت. در این‌جا توصیفات روان‌شناختیِ مدرن بیش از هر چیز نوعی تقلیل یا حداکثر فرا-فکنیِ هستی‌شناختی، و در کار مشروعیت بخشیدن به این ابتذال است.

این‌جا اشتباه کردم.

هم‌چنان در حاشیه

سیاست‌ورزی در ایران تقلیل پیدا کرده است به این که «شما که آن‌جا آن‌طور رفتار کردید، چرا این‌جا این‌طور اید؟» یعنی آن‌قدر فاقد پرنسیب شده‌ایم که دیگر کسی به نقد اصول و مبانی نمی‌پردازد و حمله به معیارهای دوگانه کفایت می‌کند. 

برای کودکِ خوش‌بختی که نیامد

چرا باید کسی را به این دنیا فرا بخوانیم تا شاهد رنج‌های بی‌معنای انسان‌ها باشد.

ایدئولوژی

همان‌طور که واژه‌های جدیدی آفریده می‌شوند، در جریان تاریخ فلسفه واژه‌هایی نیز حذف می‌شوند، چراکه در بازآراییِ مفاهیم دیگر جایی برای آن‌ها باقی نمی‌ماند و خودبه‌خود بی‌مصرف می‌شوند. واژه‌ی «ایدئولوژی» از آن دست است.

سر هر پیچ دیر می‌رسم

افسوس که پس از تجربه‌ی تو، پس از آن شکست، شدم آن کسی که می‌تواند زیباییِ تو را در آغوش کشد.

تفاوط

عشق و تنفر از یک جنس اند، دو رویه از یک امر واحد، از واقعیتی بنیادین که نحوه‌ی بروز آن (عشق یا تنفر) را واقعیات عادی و هرروزه تعیین می‌کند.
در این‌جا باید از نقطه‌ی تکینگی (توضیح‌ناپذیر) واقعیت حرف زد، نه بیرون‌زدگی از واقعیت. نقطه‌ی تکینگی از شناخت بیرون می‌زند، نه از واقعیت. نقطه‌ی تکینگی جزئی از واقعیت است که قابل ادغام در آن نیست، و این یعنی تقدم معرفت‌شناسی بر هستی‌شناسی. معرفت‌شناسی همواره در سیطره و کنترل حقیقتِ فرارونده – آن ضرورتِ ناممکن – باقی می‌ماند. به این معنا «حقیقت» هرگز شناخته نمی‌شود، بلکه شناخت را به جریان می‌اندازد. 

پس از آن ماجرا

کرم‌چاله‌ای باید، تا شاید به تو برسم.

در باب رنج

هیچ چیز قرار نیست مانند گذشته باشد؛ هر چیزی آن‌چنان است که هست، در تغییری دائمی. این واقعیت بی‌رحم را که نپذیری رنج خواهی برد.

حکمت شرق

جایی در انیمه‌ی وان پیس، چیزی شبیه این گفته می‌شود: «حقیقت را با دهان بسته درون قلبت نگه دار.»
این که نباید از آن حقیقتِ بزرگِ خارپشتی* سخن گفت و تنها اجازه داد که آن حقیقت سخن بگوید، این محشر است.


*آرخیلوخوس: روباه بسیار چیزها می‌داند، اما خارپشت یک چیز بزرگ می‌داند. 

آب طلا

پراکسیس فراتر از زبان می‌رود.

آوارگی

گفتمانش هم‌چون یک ماز او را در خود بلعیده بود.

آرامِ رام

میل به جریان می‌افتد، در تمنای تصاحب تن‌اش می‌سوزد، هر شرطی را می‌پذیرد، زیبایی حاکم مطلق صحنه است، شرط ثبت می‌شود، و او در تن زیبا آرام می‌گیرد، زیبایی مدام تکرار می‌شود و در هر تکرار کم‌فروغ‌تر، و آرامش او گریزپاتر، پس به خود می‌آید و نوک جوهری سبابه‌اش را می‌بیند، رام می‌شود، مردِ رام دلِ زیبایی را می‌زند، زیبایی سازِ ناکوک می‌زند، و او در دوزخ فرو می‌رود، شرط به جریان می‌افتد، او نیز جانش را می‌خرد و به رهایی می‌رسد، اکنون زیبایی سر هر برج سکه‌هایش را می‌شمرد، و او به جریانِ ویرانگرِ میل می‌اندیشد. 

فرصتِ حجاب

نظام برای تداوم محدودیتِ حجاب، ناگزیر در مواضع مختلف به زنان آزادی داده است. این تابوی نمادین، و بنابراین سخت و استوار، منطقه‌ی وسیعی را در اطراف خود دود کرده و به هوا فرستاده است. در این سال‌ها حجاب فرصتی تاریخی در اختیار زنان ایران گذاشت.

برای فصل آغاز

صدای پای آمدنت بر ناودان دلم
و رعد دل‌کش‌ات بر آسمان تنهایی‌ام
افسوس که از بیرونِ خیس می‌ترسم
و چون همیشه،
پدیدارها سهم ترسوها ست

برداشتی آزاد و غیرحرفه‌ای از لکان

از منظر لکانی مردسالاری امری اجتناب‌ناپذیر است و به فرهنگ یا جامعه‌ی خاصی مربوط نمی‌شود. شگفت این‌که دلیل این امر مطلوب بودن بی‌نهایت «مادر» است. مردسالاری معلول و نشانه‌ی جایگاه خدای‌گون مادری است (مادر به مثابه حفره‌ای پرنشدنی، یا همان «امر واقعی»). کودکی که با تمام وجود مادر را می‌خواهد و تنها آرزویش این است که برای همیشه متعلَق میل مادر باشد، سرانجام با این حقیقت سهمگین و ویرانگر روبه‌رو می‌شود که تمام میل مادر متعلق به او نیست و در واقع این پدر است که برنده‌ی خوش‌بخت این مسابقه است (قانون پدر، یا همان «امر نمادین»). کودک با از دست دادن مالکیت انحصاری میل مادر و قرار گرفتن در حاشیه، به پدر حسادت می‌ورزد و پیش خود گمان می‌کند پدر چیزی را دارد که او را مالک میل مادر می‌سازد. لکان این برگ برنده‌ی خیالی را فالوس می‌نامد. چنین است که تمام وجود کودک تمنای دست‌یابی به فالوس می‌شود، تا با تصاحب آن دوباره متعلَق انحصاری میل مادر شود. اما چیزی که پدر را متمایز می‌کند قضیب است، پس کودک از طریق تداعی «فالوس» را همان «قضیب» می‌انگارد؛ همین تداعی نابه‌جا نشان می‌دهد که چرا کودک هرگز به خواسته‌اش نخواهد رسید. اکنون اگر کودک پسر باشد اطمینان می‌یابد که روزی او نیز هم‌چون پدر صاحب فالوس خواهد شد و دوباره مادر را تصاحب خواهد کرد. در حالی که دختر خیلی زود می‌پذیرد که هرگز فالوس را به دست نخواهد آورد و برای همیشه از آرزویش محروم خواهد ماند. این‌چنین است که مردانگی به یک ارزش و خواست نهایی تبدیل می‌شود.

اما سرنوشت آن کودک چه می‌شود؟ پسر با این که صاحب قضیب می‌شود اما دیگر نمی‌تواند مادر را تصاحب کند، اکنون او در وجود هر زنی پاره‌ای از مادر خویش را می‌جوید. مردانگی او را از این سرزمین-زن به آن سرزمین-زن می‌راند و او آواره‌ی عطش سیری‌ناپذیری می‌شود که در تن هیچ زنی آرام نمی‌گیرد. فالوس از ابتدا نیز دست نیافتنی بود و مرد گرفتار زنجیره‌ای بی‌پایان از میل می‌شود، میلی که همواره به میل دیگر ختم می‌شود و سرانجامی ندارد؛ میلِ میل. این میلِ ارضانشدنی و فرارونده که در هر هجومی واقعیتِ ناکامیِ ابدی مرد را بر صورت او می‌زند، این میلِ میل را لکان ژوئیسانس می‌نامد. وقتی «میل به شی» جای خود را به «میل به میل» می‌دهد، این تنها «شی» نیست که حذف می‌شود، «اگو» نیز محو می‌شود و ما آواره‌ی زنجیره‌ی بی‌پایانی از میل می‌شویم، میل‌هایی که به میل‌های دیگر تعلق می‌گیرد. سکسوالیته به جریان انداختن این زنجیره‌ی بی‌پایانی است که دیگر دو سر آن «اگو» و «شی» قرار نگرفته‌اند، بلکه هر دو سوی آن میل است، من و دیگری در این زنجیره از دست می‌رویم. ارگاسم مرگ کوچک است. ژوئیسانس سقوط آزاد در مغاک بی‌انتهای «دیگری» است. در هر لحظه مادر پسرش را هم می‌زاید و هم می‌میراند.

از سوی دیگر دختر که با واقعیت فقدان ابدی قضیب روبه‌رو می‌شود، زیر بار خردکننده‌ی آن نمی‌رود و تلاش می‌کند با تصاحب قضیبِ یک مرد از این واقعیت فرار کند. او با مالکیت انحصاری و حسادت‌آمیز بر شوهر-قضیب خود به دنبال دست‌یابی به فالوس نیست، جست‌وجویی که هم‌چون مرد در نهایت همیشه محکوم به شکست باشد. زن همواره پیشاپیش شکست خورده است و کنش او پیامد این شکست است. زن همواره در حال فرار است. مرد مشتاقانه می‌دود و هر بار در پایان شکست می‌خورد، و زن هر بار از شکستِ پیشاپیش خود فرار می‌کند. مرد از پیش کشیده می‌شود و زن از پشت رانده. زن همواره «چیزی دیگر» را می‌خواهد و مرد همواره چیزی را که می‌خواهد به دست نمی‌آورد. مادر دخترش را مرده به دنیا می‌آورد.


---------------------------------------------------------//---------

پی‌نوشت: می‌توان حدس زد که چرا برخی از فمینیست‌ها این‌قدر با لکان مشکل دارند؛ دیگر ذات‌گرایانه‌تر از این؟ :)

دخترک

زودتر از تصورم دارد به بلوغ می‌رسد؛ خیلی وقت است با مفهوم مبارزه آشنا شده است، و وقتی مبارزه کنی در عمق واقعیت فرو می‌روی.

از فلسفه

«کل یک تاریخ، یک گفتمان، مسوول است و این مسوولیت ذره‌ای از مسوولیت نامتناهی من، و نه تو، نمی‌کاهد، بلکه آن را مضاعف می‌سازد.» وقتی می‌پرسی مگر چنین چیزی می‌شود؟، در واقع پاسخ را پیشاپیش مشخص کرده‌ای. این گزاره در این جهان نمی‌جوشد و خود آغاز جهان دیگری را اعلام می‌کند، جهانی که به همین دلیل در آن این گزاره تحلیلی است؛ مسوولیت نامتناهی است، و مساوی است با «من» و «تو»ی من. اکنون فلسفه‌ای نو متولد شده است. 

آوازخوان طاس

در تئاتر معاصر امکان کاتارسیس وجود ندارد، زیرا ما میان‌مایگانِ بدون شخصیت (این فحش نیست، منظور عدم کنشگری است) خود را مرکز و قهرمان می‌دانیم و به گونه‌ای غم‌بار امکان نگریستن به قهرمان و کاتارسیس را از دست می‌دهیم. برای همین در تئاتر معاصر دیگر شخصیت نداریم (مرگ شخصیت)، این بازنمایی عصر ما است؛ عصری که چیزی برای خم شدن یا خرد شدن و شکستن وجود ندارد، عصری که از زایش تراژدی ناتوان است.

گناه‌شویی

تکینگیِ نازیسم اجازه نمی‌دهد استفاده‌ی متأخر آن از اندیشه‌های نیچه را به حساب خود این فلسفه بگذاریم.

Redshift

تو و اثر دوپلر در زمان
من و ردشیفت هرروزه

حالا نه این‌قدر کلی :)

هر ایده‌ای که در پراکسیس شکست می‌خورد، عاقبت سر از پوئتیک در می‌آورد.

ققنوسِ فلسفه

فلسفه وقفه‌ای است در تاریخ، گسستی در زندگی، و این شکاف زاده‌ی مواجهه با دیگری و تجربه‌ی فهم‌ناپذیریِ هندسه‌ی متفاوت او است. فلسفه با کوگیتوی دکارتی گور خود را کند، و با سوژه‌ی خودآیین کانتی مرد. و در نهایت فلسفه از خاکستر کانتی خود متولد شد.

هندسه‌ها

در اپسیلن-همسایگی هر کسی هندسه‌ای خاص او برقرار است، وارد این فضا که می‌شوی کفش‌هایت را بیرون بیاور.

آلثیا

باور به ناآشکارگیِ حقیقت – در مقابل دیالکتیکِ حقیقت – یعنی خوش‌آمدگویی به خشونت و متافیزیک. ناآشکارگیِ حقیقت یعنی تقرر فراتاریخیِ حقیقتی که باید آن را کشف کنیم، یعنی باور به ثبات و تقرر فراتاریخیِ سوژه‌ای که در پیِ کشف آن حقیقت است، باور به سوژه‌ی خودبنیاد، خود متافیزیک. حقیقتِ ناآشکار – مرکزی که از بیرون بازی را کنترل می‌کند – همان «متافیزیک حضور» است. 

معیار

این که رشته‌ی افکارت ناگهان گسسته شود و همه چیز را فراموش کنی و دوباره از جایی دورتر آغاز کنی و رشته‌ی دیگری در دست بگیری و در نهایت ناباورانه یادت بیاید که دفعه‌ی پیش نیز سر از همین‌جا در آورده بودی، این یعنی فقدان اصالت و نبوغ.

صحرای مدرن

وقتی زبان – زبانی که در آن نگاشته شده‌ام – پیوسته من را به ورای خود فرا می‌خواند، اما در آن‌سوی خود هیچ کس – نه خدایی، نه دیگری – انتظارم را نمی‌کشد، آن‌گاه در صحرای بی‌معنایی آواره و گم می‌شوم. «بی‌معنایی» مدرنیته‌ی تحقق‌یافته است. 

در دفاع از تزِ اگزیستانسیالیستی

ما اجزای این کل ایم، و انتخاب‌های ما آن را تغییر می‌دهد. و درست که نگاه کنی می‌بینی این کل است که زندگی اجزا را زیرورو و با سرنوشت‌شان بازی می‌کند. این کل است که تنهاییِ پوچِ کاراکترهای "نفس عمیق" را آفریده. این‌چنین ما مسوول زندگی همه ایم، حتی آنانی که از وجودشان بی‌خبر ایم.

الهیاتِ سرمایه

نظام الهیاتی نظامی است که در آن افراد، نه مستقیم و چشم در چشم، که از طریق امر مرکزی با یک‌دیگر ارتباط دارند و دوری و نزدیکی و نوع رابطه‌شان را جایگاه آن‌ها نسبت به مرکز تعیین می‌کند. به این معنا امروز در کنار نظام الهیاتی سنتی، شاهد شکل‌گیری الهیات دیگری هستیم که می‌توان آن را الهیاتِ سرمایه نامید. در این نقطه است که اندیشه‌ی ضدالهیاتیِ پساساختارگرا با مارکسیسم در جبهه‌ی مشترکی قرار می‌گیرد، بدون این که در نهایت با آن متحد شود. 

نبودنش

نشسته بودم توی چمن‌ها جلوی دانشکده و داشتم آمدنِ پرانرژی‌اش را نگاه می‌کردم. ندیده بودم بعد از کلاس فیزیک این‌قدر سرحال باشد. خودش زودتر جوابم را داد. استاد گفته بود سرعت نور در حکم بی‌نهایت است و هر چیزی بخواهد به آن سرعت برسد باید جرم آن صفر باشد. می‌گفت «فکرشو بکن، فقط وقتی هیچ بشی، بی‌نهایت خواهی شد.» با حالتی شوخ، اما کاملاً جدی، گفتم «تو رو خدا دست از سر فیزیک دیگه بردار. بذار یه جایی باشه که خزعبلات بهش نَشت نکنه.»

روی کارتی که کنار نیمکت افتاده بود نوشت «تا ابد دوستت دارم» و در حالی که می‌گفت «این تنها یادگاری من به توئه»، خودش آن را گذاشت توی جیب پیراهنم و آرام زد به سینه‌ام. گفت تا خانه نرفته‌ام کارت را بیرون نیاورم. قلبم شروع کرده بود به تپیدن، تا ساعتی بعد که خیلی رسمی باهام دست داد و سوار تاکسی شد و برای همیشه رفت. می‌دانستم که هیچ وقت نخواهم فهمید چرا خودمان را گذاشت و رفت. ساعتی در خیابان‌های اطراف پرسه زدم و در آخر برای دیدن کارت راه افتادم سمت خانه. پیش از آشنایی با او محال بود با اطرافیانم این‌قدر وفادارانه رفتار کنم... نشستم روی تختم و کارت را بیرون آوردم. لحظه‌ی آخر هم دست از شیطنت بر نداشته بود؛ با خودکار مخصوصش روی کارت نوشته بود و حالا دیگر هیچ اثری از نوشته نبود، پاک پاک. چند ماه پیش، روز اولی که این خودکار را هدیه گرفته بود، با شوق برایم تعریف می‌کرد که چطور نوشته‌های این خودکار بعد از مدتی نامرئی می‌شود و می‌گفت «فکرش رو بکن! با این خودکار چه کارها که نمیشه کرد!» باورم نمی‌شد، نشسته بود مغزی خودکار را جابه‌جا کرده بود.


نشسته بودیم توی پارک لاله و داشتیم از دوام رابطه حرف می‌زدیم. خیلی جدی و عمیق سرش را انداخت پایین و گفت «اگر چیزی بخواهد ابدی شود باید نباشد.» پوزخندی زدم و گفتم «اون وقت چی قراره این وسط ابدی باشه؟» توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت «نبودنش». جوری نگاهش کردم که یعنی «می‌فهمی چی داری میگی؟» با حالتی که انگار می‌خواست بحث ادامه پیدا نکند، ادامه داد «به "شینِ" نبودنش فکر کن. من در مورد نیستیِ محض حرف نمی‌زنم.» حوصله‌ی فکر کردن نداشتم، مخصوصاً این که توی یک گفت‌وگوی ساده و روزمره از اصطلاحِ آن‌چنانیِ "نیستیِ محض" استفاده کرده بود. 

دوباره به کارت نگاه کردم. بیش از حد عادی و هرجایی بود. گوشه‌ی خالی سمت چپ کارت را نگاه کردم. لبخندی زدم و فکر کردم «من هم دوسِت دارم.»