گذشتن از مرز
این چه حس عجیبی است که وقتی فهمیدم از ایران رفته دلم به اندازهی تمام کامنتهایی که خوانده بود و پاسخی نداده بود گرفت. گرچه گاهی چیزکی در جواب مینوشت، اما خودمان میدانیم که هیچ وقت پاسخی به من نداد.
حتی یک بار هم ندیده بودمش، فقط نوشتههای شیرینِ گاهبهگاهش را میخواندم، هنوز هم میخوانم، اما بودنش در ایران آرامم میکرد. از وقتی فهمیدم میخواهد برود دست و پا زدنم شروع شد، تقلا برای این که بهش فکر نکنم. اما هر چه بیشتر سعی میکنی به چیزی فکر نکنی برایت معنای بیشتر پیدا میکند و خودش را پرزورتر بر تو آشکار میکند. گریزناپذیر را چاره نیست؛ تواضع کن.
در ظاهر چیزی عوض نشده، هنوز میتواند در وبلاگش بنویسد، و من همان پدیداری را درک میکنم که تا کنون در دسترسم بود. اما خروجش از مرز ایران گویی از جنس دیگری است؛ نومنال. مرزها را همیشه متعلق به دنیای سیاست میدانستم، اما امروز مرزها جانم و تمام احساسم را درنوردیدهاند. کسی چه میداند، شاید سیاست خودش را در عشق پاشیده است. اصلاً دیگر چه اهمیتی دارد، مهم این است که پدیدارهایی را در هم ادغام شده مییابم، که تاکنون فرسنگها از هم جدا بودهاند. اصالت تجربه یعنی هر چه تحلیل و تفسیر است باید به این امر زیسته احترام بگذارد، امر زیستهای که از بس به زبان نیامده دستنخورده است و عینی، پیش از آلودگیِ هر تفسیر آگاهانهای. فرقی نمیکند، مرزها شخصیتهای دنیای درون باشند، یا سیاست در عشق تنیده باشد، همهی اینها ثانوی است؛ مهم رفتن او است که غمی باطمأنینه بر لحظههای من پاشیده. اکنون وطن زاییدهی عشق است. کاش هنوز اینجا بود، گیرم در بینهایت دور.
همه چیز از آن چمدانی آغاز شد که دنیای مرا در خود بلعید؛ چمدانی که از جنس رفتن بود.
- ۹۷/۰۳/۱۰