انسان؛ ناممکنیِ مسوولیت
«بخشش» یعنی چیزی را به غایت دوست بداریم و در عین حال آن را با کمال میل و طیب خاطر واگذار کنیم. هر دوی این شرایط جزء مؤلفههای ضروری و تعیینکنندهی بخشش اند. میدانم که اگر هنگام بخشش اندکی اکراه داشته باشم، کار من ارزش خودش را از دست میدهد. اما رویهی دیگر ماجرا خیلی ظریفتر و دیریابتر است. هنگام بخشش مکانیسمی روانشناختی به جریان میافتد که طی آن نخست از شدت دلبستگی من به آن چیز کاسته میشود، تا بخشیدناش کمترین آسیب و تأسف را به بار آورد. اما نکته اینجا است که بخشیدن آنچه چندان دلبستگی به آن ندارم دیگر هنری نیست و در این حالت بخششی انجام نگرفته است. در واقع کسی که برای بخشیدن چیزی نخست از آن دل میکند، فرصت بخشش را پیشاپیش از دست میدهد و در نهایت تنها تفالهی آن چیز را میبخشد. آنچه که دیگری میطلبد، نه صرفا خود آن چیز، بلکه بخشیدنی است که نهایت عشق من را به او نشان میدهد. اما چگونه میتوان چیزی را با تمام وجود و بدون لحظهای توقف خواست، و در عین حال آن را با تمام وجود و بدون ذرهای اکراه بخشید؟ در این نقاط است که انسان فهمناپذیر میشود و اصالتِ ساحتی آشکار میشود که آگاهی را در ورای طبیعت تعریف میکند.