پدیدارشناسی مرگ: حیثِ التفاتیِ مرگ
یک نفر مرد...
نه، چندین نفر مردند.
سه پدر مردند. چند همسایه مردند. یک همسر مرد. دو پسر مردند. چند دوست صمیمی مردند. پنج برادر مردند. چند معلم مردند. یک نوه مرد. چهار مشتری مردند...
یک نفر مرد...
نه، چندین نفر مردند.
سه پدر مردند. چند همسایه مردند. یک همسر مرد. دو پسر مردند. چند دوست صمیمی مردند. پنج برادر مردند. چند معلم مردند. یک نوه مرد. چهار مشتری مردند...
سینمای ناب یعنی این، تمام مولفهها در حد مینیمال؛
قصه: در یکی دو خط جمع میشود.
دیالوگها: کمتر از این مگر میشود؟
موسیقی: آرام سر و کلهاش پیدا میشود و تا میخواهی عادت کنی محو میشود.
میزانسنها: خلوت.
ریتم: آرام.
و زیبایی و معنا: مواج و پرحس و تمامنشدنی.
سینما پس مینشیند تا زندگی را، زیبایی و معنا را، نشان دهد. فیلم/شعر.
شهروند مفهومی مدرن است که خاستگاهی تاریخی دارد. شهرها همواره قلب تپندهای بودهاند که مقدرات سرزمینهای پیرامونی را تعیین میکردهاند. در این میان «رعیت» خراجگزاری بود که صرفاً نیروی محرکه را فراهم میآورد، اما جهت حرکت، نحوهی توزیع منابع، تعیین اولویتها، سیاستگزاریها، تنظیم قوانین و سرانجام شکلدهی به سبک و معیارهای زندگیِ درست، در شهرها و به دست شهروندانِ کنشگر انجام میگرفت. دموکراسیهای یونانی ــ رومی روی شانههای شهروندان مسوول و آشنا به حقوقشان قرار داشت. تنها کسانی حق رأی و تصمیمگیری داشتند که نقشی در پیشبرد اجتماع و اصلاح امور داشته باشند. به همین دلیل بود که تا مدتها در دوران مدرن نیز، علاوه بر کودکان، زنان و فقیران از حق رأی محروم بودند. حق رأی، پیش از صندوق رأی، در مسوولیتپذیری و فعالیتهای مدنی (اقتصادی/نظامی/سیاسی) توسط افراد کسب میشد.
با گذشت زمان حاشیههای اجتماع درگیر مناسبات اجتماعی ــ سیاسی شدند و آگاهیهای عمومی به حدی رسید که افراد زیادی، فارغ از جنسیت و طبقهی اجتماعی، خود را در قبال سرنوشت جمعی خود مسوول دیدند. وقتی این احساس مسوولیت به وجود آمد، وقتی اکثریت خاموش صاحب صدا شد، دیگر امکان نشنیدن و ندیدنشان وجود نداشت. پس دموکراسیهای امروزی پا به عرصه گذاشت. در واقع حق رأی و صدای برابر را کسی به مردم نداد، مردم خود آن را یافتند.
اما در طی تثبیت دموکراسیهای معاصر، به تدریج مثل هر پدیدهی تاریخی دیگر، خاستگاهِ این برساختِ اجتماعی به فراموشی سپرده شد و حق صدا و رأی برابر تبدیل به فرمولی بیریشه شد. دموکراسی در صندوق رأی خلاصه شد و پویایی خود را از دست داد. میوهها سر جای خودشان بودند، اما ریشهها مدام سستتر میشد؛ تا جایی که میوهها دیگر طراوت همیشگی را نداشتند. برگِ رأی راه شاهانهای شد که طی مراسمی آیینی تمام مسوولیتِ شهروندی خود را یکجا از طریق آن واگذار میکردیم. دموکراسیبازی معجزه میکرد؛ هم خود را آوانگارد و آزاد میپنداشتیم، هم به مذاقِ تنبلی و محافظهکاری ما خوش میآمد. سودِ خالص، بدون هیچ سرمایهگذاری و هزینهای! حتی پینوکیو هم میدانست که برای سبز شدن درخت سکه، باید سکههایش را زیر خاک کند.
اکنون در انتهای درهی سقوط، تنها یک چیز نجاتمان میدهد؛ صدای بازگشت را میشنوید؟ کودکی نگران میپرسد چرا همکلاسیام شاد نیست؟ این پرسش، صدای رهایی است...
چرا وقتی جایی برف میآید، مردم با افتخار و غرور آن را اعلام میکنند؟ مسأله صرفاً دوست داشتن هوای برفی نیست، واقعاً افتخار میکنند و حسرت سایرین را بر میانگیزند.
نکند به خاطر این باشد که قضیه در دورترین فاصله از شرقیِ بیابانی قرار گرفته؟
وزارت علوم در این اوضاع پریشان دانشگاهها، تصمیم تأسفباری گرفته است؛ تصمیمی که وضعیت علم را در ایران خیلی خرابتر خواهد کرد: انتخاب اعضای هیأت ممیزه و کمیسیونهای مربوط به آن، به اعضای هیات علمی دانشگاهها واگذار شده است. یعنی در هر دانشکده اعضای هیأت علمی، که کاملا در این زمینه ذینفع اند، به کسانی رأی میدهند تا در مورد پروندهی ارتقا و تبدیل وضعیت آنها داوری کنند؛ چه داوری آییننامهای توسط کمیسیونهای دانشکدهها، و چه داوری ممیزی توسط هیأت ممیزهی دانشگاه. یعنی از این به بعد خودمان تعیین میکنیم که چه کسانی در مورد وضعیت علمی و دانشگاهی ما داوری کنند. طبیعتا افراد به سهلگیرها رأی خواهند داد و نامزدها یاد میگیرند چگونه رأی بیشتری کسب کنند. همچنین هر کس قدرت لابیگری بیشتری در دانشگاه داشته باشد و بتواند رأی برگزیدگانِ دانشکدههای دیگر را نیز همراه خود کند، در اولویت خواهد بود. چه شود! چه بده بستان و بازیهایی که شروع نشود!
ــ چرا بهش خیانت کردی؟
ــ با خودم قرار گذاشته بودم انگشتم رو توی نافش فرو کنم.
ــ چه ربطی داره؟! اون چه گناهی کرده بود آخه؟
ــ یه بار تو یه مهمونی جوری باهام بازی میکرد که فهمیدم داره شرط میبنده که نمیتونم. یا لااقل من اینجوری حس کردم.
ــ حالا شرط رو بردی یا باختی؟
ــ اون برد. راست میگفت، آخرش نتونستم.
ــ چطور؟!
ــ هزار بار فرصتش رو داشتم، اما فرصت نشد. هر بار توی موهاش گم میشدم و میگفتم بمونه واسه دفعه بعد.
ــ خب قبل از رفتن کارِت رو میکردی!
ــ نمیشه خب! آدم که برا رفتن برنامهریزی نمیکنه! یهویی شد.
ــ یهویی شد؟
ــ یهو چِشَم رو باز کردم و خودم رو وسط یه شرطبندی دیگه دیدم. گفتم این بار دیگه نمیذارم به دفعه دوم بکشه. همون بار اول موهاش رو دور انگشتام میپیچم.
ــ خب؟
ــ نشد! اصلاً نشد.
ــ چطور؟
ــ عاشق نافش شدم. هیچ وقت نوبت به موهاش نرسید.
ــ و خیانتِ این بار؟
ــ یه حسی بهم میگفت اگه برگردم اون موهای لعنتی انتظارم رو میکشه.
ــ میکشید؟
ــ چی؟
ــ میگم اون موها انتظارت رو میکشید؟
ــ [لبخند تلخی میزند] برگشتم، و حدس بزن چی دیدم!
ــ چی دیدی؟
ــ بهترین نافِ دنیا اونجا بود. اما دیگه مال من نبود. دیر شده بود.
ــ [دلش برایش میسوزد.]
ــ حالا شبا موهام رو دور یه انگشتم میپیچم و اون یکی انگشتم رو توی نافم فرو میکنم.
«بعضی موقعها برا این که کارِت راه بیفته باید از اصولت کوتاه بیای، اون موقع میفهمی که چقدر هم به درد میخوره.»
مارتین مکدونا - ستوانِ آینیشمور
هیچ یک سخنی نگفتند
نه میهمان
نه میزبان
نه گلهای داوودی
یک شهروند از دو نوع خودمختاری بهرهمند است:
و این هر دو متضمنِ کنشگری و مسؤولیتپذیری است. واژهی «شهروند»، به معنای تاریخی و مدرنِ خود، تخصیصی به مفهومِ «حقوق» میزند که آن را بسیار پیشروتر و رهاییبخشتر از مفهومِ اساسی و جهانشمولِ «حقوق بشر» میسازد. از همین جا تمایز «شهروند» و «رعیت» مشخص میشود. اگر رعیت را باید مراعات کرد و پاسبانی از او بر عهدهی حکومت و خواص است، شهروند خود مطالبهگر است و تصمیم میگیرد چه چیزی خوب است، و چگونه میتوان با گفتوگو و مشارکت عمومی به آن دست یافت، و البته به همین میزان نیز مسؤول خواهد بود. اما تمام ماجرای «تصمیم» در گرو «آگاهی» و «جرأت» است، و جرأت نیز، دست کم تا آنجا که اکتسابی است، برآمده از اصالتِ آگاهی است. به همین دلیل بدون آگاهی، «شهروندی» فانتزیِ ترحمانگیزی بیش نیست.
شهروندی در مجموعهای از حقوق خلاصه نمیشود، بلکه تلاش برای استیفای این حقوق است. شهروندی مبارزهی مسؤولانه برای آزادی و برابری است.
داری از شبکه ۴ برنامهی زاویه را میبینی که دفاعیات آنچنانی از مناظره و آزادی بیان و چندصدایی میکند، و این که اینها شرط تعالی و شکوفایی یک تمدن است. ساعت نزدیک ۱۰ است. میزنی ماهواره تا خبر بیبیسی را ببینی. میبینی پارازیت شدیدی ماهواره را درنوردیده.
همیشه توی کتابهای تاریخ موفقیت و افتخار پادشاهیهای گذشته را با وسعت مرزهای ایران میسنجیدیم و هر جا گسترهی ایران کوچک میشد با تأسف سر تکان میدادیم و حسرت میخوردیم. یادم نمیآید که به سطح رفاه عمومی، آبادانی، دادگری و مشارکت اجتماعی چنین نگاهی داشته باشیم.
حکیم! قهرمان کیست؟
ــ آن که زندگیاش را بر سر چیزی قمار کند که خلق احمقانهاش پندارند، و البته هیچ کس خبردار نشود.
انفجار اطلاعات و جهانی شدن برای ملتی که زیرساختهای فیزیکی و فرهنگیاش افتضاح است، رنج و حسرت و عدم تحمل به بار میآورد. ملتی سردرگم، با اخلاقیاتی فانتزی، پر از ادا اطوار، و البته تنها.
حفظ موازنهی قدرت جلوی خروج بازیگران را از قواعد بازی میگیرد.
شکنندگیِ یأسآورِ ماجرا این است که «عقلانیت» به خاطر پیامدهای تاریخی آن و فواید امروزی آن مطلوب ما شود. این دفاعِ فایدهگرایانه رهاییبخش نیست.
اخلاق لویناسی، اخلاق به مثابه فلسفهی اولیٰ، مبنای عقلانیت را مسوولیتِ نامشروط میداند.