صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

رمان

رمان خوب اساساً پارانوئید است، سرشار از ترسی فراگیر از آینده‌ای پیش‌بینی نشده و هولناک. مگر جز با پارانویا می‌توان به انسان‌ها نزدیک شد؟

در مقابل رمان‌هایی هستند که در مواجهه با آن‌ها مخاطب احساس آرامش و امنیت می‌کند، چراکه علی‌رغم تمام بازی‌های روزگار و تمام پستی‌ و بلندی‌ها، حس غریبی می‌گوید همه چیز تحت کنترل مولف است. وحدتی که از سوی مولف بر اثر سایه می‌افکند تکثر بازیگران و غیریت آن‌ها را عقیم و خنثی می‌سازد؛ واژه‌ی سرــ‌نوشت درخور چنین وضعیتی است. چنین رمان‌هایی چیزی جز مراسمِ بالماسکه‌ی مولف نیستند؛ تنها کودکان نقاب‌ها را جدی می‌گیرند. 

تفاوت میان رمان خوب و بد ‌مثل تفاوت میان تجربه‌ی هولناک سوار شدن بر کشتی سبای فی‌امان‌اللهیِ شهر بازی زنجان و نشستن با کمربند ایمنی در قطار بسیار سریع و مرتفع، و البته کاملاً امنِ شهر بازی ویرجینیا است؛ تفاوت میان واقعیتِ زمخت و هایپرواقعیتِ مرصع. 

تا بوده

ترشح ایده‌ها از مناسک جمعی

Inflation

روی سطح بادکنکِ جامعه زندگی می‌کنیم. هر چقدر هم هم‌دیگر را دوست بداریم و به هم نزدیک باشیم، وقتی بادکنک باد می‌کند گریزی از فاصله‌ها نداریم. فقط هم‌آغوش‌ها می‌رهند، که هر شکافی می‌تواند دهان باز کند و ما را از هم بگیرد. و کسی که این بادکنک را بشناسد و بداند کجای آن است و خود را به سرنوشت واننهد.

خشونتِ انتزاع

خشونت سیستماتیک در «انتزاع» نهفته است. امر انتزاعی می‌تواند پول باشد، یا فتیشیسم، یا نظامِ آیین‌نامه‌ایِ امتیازدهیِ دانشگاهی، یا بوروکراسی و قوانین بوروکراتیک، یا قدرتِ مستقیماً‌ــ‌پمپاژشده از رأس هرم به تمام لایه‌ها، یا هر نوع ایدئولوژی؛ و در واقع بورس‌بازیِ نشانه‌های زبانی. امر انتزاعی از جایی بیرون از بازی آن را کنترل می‌کند.

این خشونت برای اِعمال خود همواره نهادسازی می‌کند.


نقد چیست؟

تعریف سنتی نقد به «جدا کردن سره از ناسره»  دست‌کم دو ایراد اساسی دارد. نخست این که این تعریف خطی است. یعنی گویی دو جهت متفاوت وجود دارد، آن بخش‌هایی از اثر که در جهت مثبت باشد را تایید می‌کنیم و منفی‌ها را نفی. این تعریف جایی برای بازیِ متکثر و بی‌نهایت متنوع هنر و ادبیات قائل نیست. مناقشه‌ای هم اگر هست بر سر این است که آیا جنبه‌هایی از اثر در جهت مثبت است یا منفی و چقدر. یک تمدن با این تعریف از نقد به انحطاط کشیده می‌شود؛ برداشتی حق و باطلی از هنر و ادبیات که در آن وظیفه‌ی منتقد جدا کردن امر ناب و خالص از ناخالصی‌ها است. در واقع منتقد عمله‌ی دقیق و سخت‌گیرِ حکومتِ تمامیت‌خواهِ می‌شود؛ ایده‌ای که می‌توان در جوامع کمونیستی و فاشیستی سده‌ی بیستم یافت. منتقد بخشی از دستگاهِ عریض و طویلِ حکومت‌های ایدئولوژیکِ دوبعدی‌ساز می‌شود. 

اما مشکل دومِ تعریف سنتی این است که رابطه‌ی میان منتقد و مخاطب را از نوع رابطه‌ی بالغ و صغیر قرار می‌دهد. گویی باید کسی باشد که به من بگوید کجای اثر خوب است و کجای آن بد. در این تعریف منتقد نقش ارزیاب را بازی می‌کند، اثر را بازبینی می‌کند و به آن امتیاز می‌دهد. و ما خیل مشتاق مخاطبین، در انتظار که بفهمیم در نهایت فلان اثر چه امتیازی دارد. برداشتی قیم‌مآبانه که ادامه‌ی نظامِ تقلید از مرجعیت در تاریخِ سراسر ایدئولوژیک ما است. 

اما در تعریف مدرن، منتقد ادامه‌ی اثر است، منتقد به زایشِ مولف کمک می‌کند و با بریدن بند ناف اثر زمینه‌ی استقلال آن را فراهم می‌کند. منتقد سکوتِ اثر را می‌شکند و آن را برای مخاطب به کلام می‌آورد. برای چنین کاری منتقد وارد اثر می‌شود، در بطن آن بمب می‌گذارد، و آن را از درون منفجر می‌کند. بمب‌های مفهومیِ منتقد در حالت حدی و تیپیکال می‌تواند دو نوع انفجار به بار آورد، واپاشی (explosion) و فروپاشی (implosion). در واپاشی، اثر به جهات مختلف کشیده می‌شود، گسترده و از هم باز می‌شود تا مخاطب بتواند هزار نکته‌ی باریک‌تر از مو در آن بخواند. اما در فروپاشی، اثر در هم خرد می‌شود، رسوا می‌شود و لال و سترون بودن آن نشان داده می‌شود. در این معنای مدرن، منتقد امکان خوانش‌های جدید و متنوع را فراهم می‌سازد، چرا که اثر خود لکنت دارد. یعنی وظیفه‌ی منتقد، نه ارزیابی اثر، که درگیر کردن اثر با زمینه‌ی فرهنگی-تاریخی‌ای است که اثر در آن متولد می‌شود و در آن با مخاطب روبه‌رو می‌شود. (درگیر کردن تکست در کانتکست)

بدین ترتیب مثلث مولف-منتقد-مخاطب پایه‌ی شکل‌گیری هندسه‌ی معرفتیِ یک فرهنگ است. 

نقدی بر «ابد و یک روز»

دروغ‌گوترین فیلم‌ها رئالیستی‌ترین آن‌ها است. اما این سینمای دروغ‌گو، به دلیل همین ادعای رئالیستی‌اش، می‌تواند زندگی مخاطبین خود را دراماتیک سازد، و به این ترتیب ادعایش صادق از آب درآید.

-------------

اگر قرار است واقع‌نمایی بر قلب و روح ما زخم بیاندازد و آگاه‌ترمان کند، چرا به جای سینما به پیرامون خود و اجتماع نگاه نکنیم؟ به هر حال هیچ کپی‌ای برابر اصل نیست. 

این فیلم بخشی از اعتبار خود را از همین رئالیسم فریب‌کارانه می‌گیرد، که البته لزوما این فریب‌کاری را نمی‌توان به خود فیلم نسبت داد. المان‌های زیادی خواسته یا ناخواسته این حس را ایجاد می‌کنند، مهم این است که فیلم نان این برداشت واقع‌گرایانه‌اش را می‌خورد و بدون چنین برداشتی بخش قابل توجهی از ابهت خودش را نزد مخاطب از دست می‌دهد. مکانیسم تولید چنین توهمی هم ساده است؛ فیلم خودش را در شکست کلیشه‌های سطحی سینمای رایج تعریف می‌کند و ما را با خانواده‌ای مواجه می‌سازد که به رغم این که بحران مالی ندارند و خانه‌ای چند خوابه دارند و زندگی‌شان در جریان است، اما فقر و بدبختی و نکبت از در و دیوارشان می‌ریزد؛ معتادی که باهوش است و رونق خانواده، مادری که خودش بخشی از این فساد است و در برابر منافع خانه و فرزندانش حاضر است جامعه را به گند بکشد، بچه‌ای که بدون درس خواندن هم شاگرد اول است... کدام یک از ما است که در زندگی واقعی این‌ها را ندیده باشد؟ اتفاقاً هنر این فیلم گسست از کلیشه‌های نخ‌نما و پرداخت واقع‌گراتر به داستان است. اما به هر حال ماجرای درام هرگز واقع‌نما نمی‌شود. سینما به دنبال خلق جهانی است که از آن‌جا بتوان تصویر جدید و عمیق‌تری از واقعیت ساخت. واقع‌گرایی نه به معنای واقع‌نمایی، که به معنای ارائه‌ی خوانش و تفسیری بدیع و متفاوت بر واقعیت است. به این معنا هنر بر زندگی نور می‌تابد، با بیرون ماندن همیشگی از آن. 

به سوال قبلی باز گردیم؛ کدام یک از ما است که در زندگی واقعی این‌ها را ندیده باشد؟ درست در همین نقطه است که سینما از دست می‌رود و فیلم وحدت و استقلال خود را از دست می‌دهد. فیلم پر از عزیمت‌گاه‌هایی است که مخاطب از آن‌جا به زندگی واقعی پرتاب می‌شود و انگار برادرش را، پسر عمویش را، خانواده‌ی عمه‌هایش را می‌بیند که دقیقاً همین‌گونه اند، و از این‌جا است که فیلم شروع می‌کند به رانت گرفتن از واقعیت. اکنون مسیر برعکس می‌شود؛ به جای این که فیلم به واقعیت بیافزاید، می‌چسبد به پستان واقعیت و می‌نوشد و فربه‌تر می‌شود. با اغلب کسانی که درباره‌ی این فیلم صحبت کرده‌ام گفته‌اند اتفاقاً ما نیز در فامیل موردی مشابه فلان شخصیت را داریم و به این ترتیب فیلم را راست‌گوترین فیلم این روزها و درست به همین دلیل تاثیرگذارترین دانسته‌اند. اما فیلم دست‌کم برای چنین مخاطبینی فریبکارترین بوده، چیزی را نشان‌شان داده که دوست داشته اند ببینند؛ واقعیت همین است که همیشه دیده اید، دیگر چه جای تفسیر؟ در این خوانش فیلم کاملا ابتر است و بویی از هنر نبرده. 

اما اگر در مقابل هجوم اولیه‌ی فیلم مقاومت کنیم و فریفته‌ی ظاهر قدرتمندش نشویم، آن‌وقت شاهد قدرتِ ناسفته اما تحسین‌برانگیزِ ایده‌ی نهایی فیلم خواهیم بود؛ کسی که بخواهد از خراب‌شده‌ی آبا و اجدادی‌اش، از رحمی که در آن کاشته شده و به ثمر نشسته فرار کند، همه چیز را گه‌مال خواهد کرد، خودش را و پیرامون‌اش را. رهایی در ماندن و مبارزه کردن و له شدن است. طبقه‌ی فرادست، غرب، آینده... برای ما نیست، ما محکوم سرنوشت نکبت‌بار خویش ایم، و تا وقتی رهایی را در خلاص شدن از خاک خود می‌جوییم در نکبت بیش‌تر فرو می‌رویم. و البته این حرفی بود که روستایی نتوانست خوب بزند.

Autumn Sonata - 1978

Eva: "Were someone to love me for who I am, I might at last be able to study myself."

سنگین‌ترین نیستی

سکوت نبودِ ساده‌ی صدا نیست، حتی نبودِ ساده‌ی صدای انسان نیز نیست. سکوت با دو انسان تعریف می‌شود.

دروغ‌گوترین فیلم‌ها رئالیستی‌ترین آن‌ها است. اما این سینمای دروغ‌گو، به دلیل همین ادعای رئالیستی‌اش، می‌تواند زندگی مخاطبین خود را دراماتیک سازد، و به این ترتیب ادعایش صادق از آب درآید.


فاشیسم

«فاشیسم» یعنی از شیره‌ی جانِ چیزی/مفهومی تغذیه کردن، و هم‌زمان آن را تمام و کمال به رسمیت نشناختن؛ توهم‌آمیز پنداشتنِ اسبِ زیرِ پای خود. سرکوب. 

اگر خواجه‌ای مادرزاد، بدون حتی هورمون و فیزیولوژیِ جنسی (که آلتش را تنها می‌شاشد)، به هیبتِ عارفی فرزانه، عشقِ «مجازی» ــ تعلق به پستانِ مادر/زن و میل به شکافتن و فرو رفتن در مغاکِ رازناکِ آغازین*؛ لذتِ هم‌آغوشیِ عریان و یکی شدن ــ را نکوهش کرد و آن را دروغ خواند، و با همان خواجگیِ خویش با خدای خویش در هم پیچید، بگوییدم تا بر فراز آسمانِ اخلاق بستایم‌اش؛ ورنه «آرام» بر دهان‌اش بکوبید و زحمتِ من ندارید. 



*شاید خدا را مردان اختراع کرده‌اند تا با ایده‌ی «هو الاول و الآخر» از تعلقِ کودکانه به مادران/زنان خلاص شوند و عشقِ «حقیقی» به پدرِ آغاز/انجام را جای‌گزینِ عشقِ «مجازی» به مادر/زنِ آغاز/انجام کنند.

ولی واقعی

برای دانش‌جویان کارشناسی ارشد، درس «فلسفه اخلاق قاره‌ای» می‌گفتم. جلسه اول داشتم منابع را معرفی کردم. گفتم کتاب «ترس و لرز» نوشته سورن کیرکگور، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، نشر نی، را هم بخرید؛ با همین جزئیات.

جلسه‌ی بعد یکی از دانش‌جویان لابه‌لای بحث اجازه گرفت و گفت «استاد، رفتیم کتاب‌فروشی کتاب «ترس و لرز» رو تهیه کنیم، اما یه مجموعه‌ی چند جلدی بود. ما کدوم جلدش رو باید بگیریم؟» من؟... پوکر فیس. 

باور می‌کنید پای مجموعه‌ی تین‌ایجری ــ ترسناکِ «ترس و لرز» به چنین پوزیشنی کشیده شود؟ البته می‌دانم وضعیت دراماتیک‌تر از آن است که کسی باورش کند. 

پند

مردان مجرد نیازهایی ساده، سرراست، زمخت، و گاهی به همین دلیل کسل‌کننده دارند، اما مردان متاهل سرشار از نیازهای پیچیده و تودرتو اند که وقتی وارد زندگی‌شان می‌شوی زودا که گه‌گیجه بگیری. نیازهای پیچیده و متنوع مردان متاهل تشکیل شده از مجموعه‌ای فزاینده از تمام مطلوب‌هایی که همسرانِ معمولیِ آن‌ها ندارند. پیش از آن که وارد رابطه‌ای عاشقانه با مردی متاهل ‌شوی خوب چشمانت را باز کن تا ببینی قرار است چه ویرانه‌ای را آباد کنی. 

Not Right

سال دوم کارشناسی بودم که جذب دین شدم. یعنی بیش‌تر جذابیت مال بچه‌های کانون فرهنگی خوابگاه بود. طبق معمولِ تازه‌دین‌آورده‌ها رادیکال‌تر (جوگیرتر) از اغلب سنتی‌ها بودم. برخلاف آموزش تدریجی و متکثر، و به‌ناچار غیردقیق و غیرمنسجم سنتی‌ها، متون عرفانی و ریزه‌کاری‌های معرفتی رو خیلی منسجم و دقیق طی کرده بودم؛ همان عبارت احمقانه‌ی طی کردن یک‌شبه‌ی راه صدساله.

توی خوابگاه پسری اصفهانی داشتیم که تا دوم دبیرستان فرانسه زندگی کرده بود و برای همین خیلی ساده و گاهی حتی پخمه به نظر می‌رسید. باهاش دوست شدم و آوردمش اتاق خودمون. طبیعتا چیزی از دین و دنگ و فنگ شریعت نمی‌دونست. قضیه‌ای که می‌خوام بگم برمی‌گرده به یه غروب تیپیکال خوابگاه زنجان، نشسته بودیم رو نیمکت و داشتیم از جهنم حرف می‌زدیم. می‌گفت ایده‌ی جهنم براش اصلا قابل فهم نیست. من در مقابل روغن پیاز ماجرا رو زیاد کردم و گفتم حقیقتِ جهنم، نه آتش، که رسوایی ما نزد خدا و اولیای او است. سوختن و شکنجه شدن سادیستی در جهنم رو به هیچ گرفته بودم و می‌گفتم برای من این امور محلی از اعراب نداره، در مقابلِ اون ماجرای عظیم رسوایی. در مقابل چشم‌های گرد شده‌ی هم‌اتاقی‌ام که از اون‌همه اطمینان در کلام من کم آورده بود و کم‌کم داشت باور می‌کرد که اساساً مشکل از سیستم عامل اونه و قادر به فهم بدیهیاتِ ما انسان‌های وارسته نیست، من با اعتماد به نفس حال‌به‌هم‌زنی روی احمقانه‌ترین حرفی که کسی تاکنون شنیده، پافشاری می‌کردم. از اون روزهای دین‌داری این تصویر خیلی روشن باقی مانده است و علی‌رغم فراموشیِ اغلب حس‌ها و تجربیات زیسته‌ام، من رو به گونه‌ای حاضر و اصیل به ذاتِ دروغین و غیراصیلِ روزگار دین‌داری‌ام وصل می‌کنه؛ اولویتِ ایده‌های متافیزیکی بر تجربه‌ی زیسته و زندگی واقعی. توبه نیز از جایی به بعد اقراری ساختگی بر پرفکت نبودنم بود، این که متاسفانه همه‌چیزتمام نیستم و من نیز وسوسه می‌شوم که درگیرِ فریبِ واقعیتِ دون شوم.

الان هم دوستی دارم که اندیشه‌های چپ (یا به قول خودش نیو لفت) داره؛ با زندگی و ایده‌هایی به غایت فشل، و البته مشکلات فراوان در ارتباطات اجتماعی. هر موقع نقدهای رادیکال‌اش رو می‌شنوم یاد خودِ شهرستانی‌ام می‌افتم، روی نیمکتِ تنهای گرگ‌ومیشِ خوابگاهِ دانشگاهِ صنعتی.

هشدار که چه کس را

گلیم بخت مولف را با پود مخاطب بافته اند. 

حقیقتِ نیچه‌ای

حقیقت اصیل و درون‌ماندگار است و از جایی بیرون از آن، بیرونی که دروغ است، نمی‌توان مرزهای آن را ترسیم کرد. ماجرای حقیقت نه با فرم، نه با قاعده‌ها، نه با روی‌کردِ تصنعی، و نه با اصولِ صوری تعین‌پذیر نیست. به همین دلیل از ادعاهای حقیقت به طور علی‌السویه شهسواران و اراذل استفاده می‌کنند. چه عجب اگر فاشیست‌ها نیچه را پیامبر خود بدانند!

تنِ زن

تنِ زن در اشغال «حوزه‌ی نمادین» است و قانونِ «دیگری بزرگ» بر آن حکم‌فرما است. رد پای (trace) دیگری بزرگ در جای جای تن زن به چشم می‌خورد. اما دیگری در جایی استقرار ندارد، دیگری اساساً از جنس رد (trace) است. به این معنا تن زن در تعلق‌اش به حوزه‌ی نمادین وجهی از همان دیگری بزرگ است. نوموس (nomos) در آغاز قانونی تخطی‌ناپذیر و مقدس بود که یونانی‌ها را به تسلیم و فرمان‌برداری برمی‌انگیخت. سپس این واژه معنای چراگاه و زمین یافت، چراکه دعاوی عمده بر سر مالکیت و تعیین قلمرو زمین بود. اما سرکشی زنانه این واژه را به نام خود سکه زد و زمینِ سربه‌زیر و رام از ذیل آن خارج شد. از آن پس تا کنون واژه‌ی «ناموس» بار تحمل‌ناپذیرِ اتحادِ حوزه‌ی نمادین (قانون به مثابه میثاق جمعی) و قلمرو متافیزیکی (قانونِ ازلی و مقدس) را بر دوش می‌کشد، واژه‌ای تا سویدای جان سیاسی که همواره منبع عمده‌ی بازتولید قدرت تئولوژیک بوده است. «ناموس» پتکی بوده است بر سر هر تجزیه‌طلبِ دگراندیش و آزادی‌خواه. تن زن اساساً سیاسی است؛ تا جایی که بخشی از مبارزات سیاسی اکنون در قلمرو «تخیل زنانه» رقم می‌خورد.

به همین دلیل وقتی زنی با بدن خود مواجه می‌شود، گویی سرزمینی اشغال شده را می‌بیند که اکنون، و از همان آغاز، جزو تیول دیگری بزرگ (حوزه‌ی نمادین) ــ که البته قلمرویی اساساً مردانه است ــ به شمار می‌آید. هر فردی یک «دال» است، دالی که شبکه‌ی دلالتی حوزه‌ی نمادین (دیگری بزرگِ مردانه) را به حرکت می‌اندازد، شبکه‌ای اساساً نرینه که لکان با اصطلاح «فالوس‌محوری» به آن اشاره می‌کند؛ تنِ زن همواره معنا و هویت خود را از آلتی مردانه (فالوس) می‌گیرد. فالوس (خدای پدر) برتر است و چیزی برتر از آن نیست (یعلو و لا یعلی علیه). «فالوس‌تعالیٰ» فصل مشترک نظام‌های تئولوژیک و پاتریمونیال است. (چه رقت‌انگیز است آن پز هالیوودی که برتری زنانه را در پوزیشن‌های سکس می‌جوید. تخت‌خواب تجلی‌گاه حکم‌رانی بلامنازع فالوس است.)

سررشته‌های خشونت را باید در این‌جا جست‌وجو کرد.