باید کسی باشد که بینهایت را درون من بنشاند، باید کسی باشد که خود را بر من بگشاید. باید باشد، جور دیگری جور در نمیآید؛ ممکن نیست زندگی همین باشد.
باید کسی باشد که بینهایت را درون من بنشاند، باید کسی باشد که خود را بر من بگشاید. باید باشد، جور دیگری جور در نمیآید؛ ممکن نیست زندگی همین باشد.
وقتی اراده بر جنگ قرار میگیرد، پرداختن به کشمکشهای حوالی آغاز جنگ اهمیتی ندارد؛ اینها مناسکی اند که صرفاً باید ادا شوند تا بیمعنایی و مضحک بودن جنگ را پنهان کنند.
اگر دیگری تا عمق وجود من نفوذ نکرده و در خلوت من غایب باشد، آنگاه در نبود خدای نامتناهی هیچ دلیلی برای باشکوه زیستن و تن به ابتذال ندادن نمیتوان یافت. در اینجا توصیفات روانشناختیِ مدرن بیش از هر چیز نوعی تقلیل یا حداکثر فرا-فکنیِ هستیشناختی، و در کار مشروعیت بخشیدن به این ابتذال است.
اینجا اشتباه کردم.
سیاستورزی در ایران تقلیل پیدا کرده است به این که «شما که آنجا آنطور رفتار کردید، چرا اینجا اینطور اید؟» یعنی آنقدر فاقد پرنسیب شدهایم که دیگر کسی به نقد اصول و مبانی نمیپردازد و حمله به معیارهای دوگانه کفایت میکند.
چرا باید کسی را به این دنیا فرا بخوانیم تا شاهد رنجهای بیمعنای انسانها باشد.
همانطور که واژههای جدیدی آفریده میشوند، در جریان تاریخ فلسفه واژههایی نیز حذف میشوند، چراکه در بازآراییِ مفاهیم دیگر جایی برای آنها باقی نمیماند و خودبهخود بیمصرف میشوند. واژهی «ایدئولوژی» از آن دست است.
افسوس که پس از تجربهی تو، پس از آن شکست، شدم آن کسی که میتواند زیباییِ تو را در آغوش کشد.
کرمچالهای باید، تا شاید به تو برسم.
هیچ چیز قرار نیست مانند گذشته باشد؛ هر چیزی آنچنان است که هست، در تغییری دائمی. این واقعیت بیرحم را که نپذیری رنج خواهی برد.