میل به جریان میافتد، در تمنای تصاحب تناش میسوزد، هر شرطی را میپذیرد، زیبایی حاکم مطلق صحنه است، شرط ثبت میشود، و او در تن زیبا آرام میگیرد، زیبایی مدام تکرار میشود و در هر تکرار کمفروغتر، و آرامش او گریزپاتر، پس به خود میآید و نوک جوهری سبابهاش را میبیند، رام میشود، مردِ رام دلِ زیبایی را میزند، زیبایی سازِ ناکوک میزند، و او در دوزخ فرو میرود، شرط به جریان میافتد، او نیز جانش را میخرد و به رهایی میرسد، اکنون زیبایی سر هر برج سکههایش را میشمرد، و او به جریانِ ویرانگرِ میل میاندیشد.
نظام برای تداوم محدودیتِ حجاب، ناگزیر در مواضع مختلف به زنان آزادی داده است. این تابوی نمادین، و بنابراین سخت و استوار، منطقهی وسیعی را در اطراف خود دود کرده و به هوا فرستاده است. در این سالها حجاب فرصتی تاریخی در اختیار زنان ایران گذاشت.
از منظر لکانی مردسالاری امری اجتنابناپذیر است و به فرهنگ یا جامعهی خاصی مربوط نمیشود. شگفت اینکه دلیل این امر مطلوب بودن بینهایت «مادر» است. مردسالاری معلول و نشانهی جایگاه خدایگون مادری است (مادر به مثابه حفرهای پرنشدنی، یا همان «امر واقعی»). کودکی که با تمام وجود مادر را میخواهد و تنها آرزویش این است که برای همیشه متعلَق میل مادر باشد، سرانجام با این حقیقت سهمگین و ویرانگر روبهرو میشود که تمام میل مادر متعلق به او نیست و در واقع این پدر است که برندهی خوشبخت این مسابقه است (قانون پدر، یا همان «امر نمادین»). کودک با از دست دادن مالکیت انحصاری میل مادر و قرار گرفتن در حاشیه، به پدر حسادت میورزد و پیش خود گمان میکند پدر چیزی را دارد که او را مالک میل مادر میسازد. لکان این برگ برندهی خیالی را فالوس مینامد. چنین است که تمام وجود کودک تمنای دستیابی به فالوس میشود، تا با تصاحب آن دوباره متعلَق انحصاری میل مادر شود. اما چیزی که پدر را متمایز میکند قضیب است، پس کودک از طریق تداعی «فالوس» را همان «قضیب» میانگارد؛ همین تداعی نابهجا نشان میدهد که چرا کودک هرگز به خواستهاش نخواهد رسید. اکنون اگر کودک پسر باشد اطمینان مییابد که روزی او نیز همچون پدر صاحب فالوس خواهد شد و دوباره مادر را تصاحب خواهد کرد. در حالی که دختر خیلی زود میپذیرد که هرگز فالوس را به دست نخواهد آورد و برای همیشه از آرزویش محروم خواهد ماند. اینچنین است که مردانگی به یک ارزش و خواست نهایی تبدیل میشود.
اما سرنوشت آن کودک چه میشود؟ پسر با این که صاحب قضیب میشود اما دیگر نمیتواند مادر را تصاحب کند، اکنون او در وجود هر زنی پارهای از مادر خویش را میجوید. مردانگی او را از این سرزمین-زن به آن سرزمین-زن میراند و او آوارهی عطش سیریناپذیری میشود که در تن هیچ زنی آرام نمیگیرد. فالوس از ابتدا نیز دست نیافتنی بود و مرد گرفتار زنجیرهای بیپایان از میل میشود، میلی که همواره به میل دیگر ختم میشود و سرانجامی ندارد؛ میلِ میل. این میلِ ارضانشدنی و فرارونده که در هر هجومی واقعیتِ ناکامیِ ابدی مرد را بر صورت او میزند، این میلِ میل را لکان ژوئیسانس مینامد. وقتی «میل به شی» جای خود را به «میل به میل» میدهد، این تنها «شی» نیست که حذف میشود، «اگو» نیز محو میشود و ما آوارهی زنجیرهی بیپایانی از میل میشویم، میلهایی که به میلهای دیگر تعلق میگیرد. سکسوالیته به جریان انداختن این زنجیرهی بیپایانی است که دیگر دو سر آن «اگو» و «شی» قرار نگرفتهاند، بلکه هر دو سوی آن میل است، من و دیگری در این زنجیره از دست میرویم. ارگاسم مرگ کوچک است. ژوئیسانس سقوط آزاد در مغاک بیانتهای «دیگری» است. در هر لحظه مادر پسرش را هم میزاید و هم میمیراند.
از سوی دیگر دختر که با واقعیت فقدان ابدی قضیب روبهرو میشود، زیر بار خردکنندهی آن نمیرود و تلاش میکند با تصاحب قضیبِ یک مرد از این واقعیت فرار کند. او با مالکیت انحصاری و حسادتآمیز بر شوهر-قضیب خود به دنبال دستیابی به فالوس نیست، جستوجویی که همچون مرد در نهایت همیشه محکوم به شکست باشد. زن همواره پیشاپیش شکست خورده است و کنش او پیامد این شکست است. زن همواره در حال فرار است. مرد مشتاقانه میدود و هر بار در پایان شکست میخورد، و زن هر بار از شکستِ پیشاپیش خود فرار میکند. مرد از پیش کشیده میشود و زن از پشت رانده. زن همواره «چیزی دیگر» را میخواهد و مرد همواره چیزی را که میخواهد به دست نمیآورد. مادر دخترش را مرده به دنیا میآورد.
---------------------------------------------------------//---------
پینوشت: میتوان حدس زد که چرا برخی از فمینیستها اینقدر با لکان مشکل دارند؛ دیگر ذاتگرایانهتر از این؟ :)
زودتر از تصورم دارد به بلوغ میرسد؛ خیلی وقت است با مفهوم مبارزه آشنا شده است، و وقتی مبارزه کنی در عمق واقعیت فرو میروی.
«کل یک تاریخ، یک گفتمان، مسوول است و این مسوولیت ذرهای از مسوولیت نامتناهی من، و نه تو، نمیکاهد، بلکه آن را مضاعف میسازد.» وقتی میپرسی مگر چنین چیزی میشود؟، در واقع پاسخ را پیشاپیش مشخص کردهای. این گزاره در این جهان نمیجوشد و خود آغاز جهان دیگری را اعلام میکند، جهانی که به همین دلیل در آن این گزاره تحلیلی است؛ مسوولیت نامتناهی است، و مساوی است با «من» و «تو»ی من. اکنون فلسفهای نو متولد شده است.
در تئاتر معاصر امکان کاتارسیس وجود ندارد، زیرا ما میانمایگانِ بدون شخصیت (این فحش نیست، منظور عدم کنشگری است) خود را مرکز و قهرمان میدانیم و به گونهای غمبار امکان نگریستن به قهرمان و کاتارسیس را از دست میدهیم. برای همین در تئاتر معاصر دیگر شخصیت نداریم (مرگ شخصیت)، این بازنمایی عصر ما است؛ عصری که چیزی برای خم شدن یا خرد شدن و شکستن وجود ندارد، عصری که از زایش تراژدی ناتوان است.
تکینگیِ نازیسم اجازه نمیدهد استفادهی متأخر آن از اندیشههای نیچه را به حساب خود این فلسفه بگذاریم.