سلام بر فصل آغاز
گاهی میخواهم و ناگزیرم که چیزی برایت بنویسم. وقتی همه چیز مهیا ست، تو هستی، من هستم، و قلم آماده ایستاده بر خط آغاز، یک نسیم مخالف وزیدن میگیرد و تو را و من را، فرصت را، از من میگیرد. نسیم را دوست دارم، آخرین دستآویز من بر واقعیت است؛ فرصت با تو بودن را از من میگیرد، اما نمیگذارد گم شوم. و این همه را از تو دارم، که به من واقعیت میبخشی.
بهار عزیز، یک بار توی جاده دیدمت. برای استراحت پیاده شده بودیم، و به آدمهایی که داشتند توی مزرعهی آفتابگردانهای زیبا عکس میگرفتند نگاه میکردیم. کنار مزرعه پر از آشغال بود. یک دفعه سرم را برگرداندم و تو را دیدم که سمت دیگر جاده پشت صخرهای پیچیدی. دنبالت آمدم و دیدمت که من را دیدی و از شیبی ملایم بالا رفتی. همانطور که میرفتی روسریات لای شاخهها گیر کرد. هنوز دارمش، یادت هست که پر از گلهای مثل همی بود که در اصل هیچکدام شبیه دیگری نبود؟ روسری را در دست گرفتم و اسمات را فریاد زدم. اما دیگر توی سرازیری افتاده بودی و نرمی برفها و صدای لذیذِ برگهای خشک نگذاشت برگردی. گفته بودی میخواهی توی ریگزار آن طرف تپه غلت بخوری، و کیست که نداند تمام آن بیابان وسیع را گِل خشک ترکخورده پوشانده؟
وقتی برگشتم همه رفته بودند. ماشین را رو به مزرعه پارک کرده بودم و برای همین نفهمیدم که مسیرم کدام طرفی بوده؟ به جاده نگاه کردم. خنثیتر از آن بود که بگوید کدام سمت بروم. هر چه منتظر ماندم نشانهای نیامد. کافی بود پرندهای در آسمان ظاهر شود تا آن تعادل کشنده را بر هم زند و مسیر را سوی خودش نشان دهد. تا این که آن نسیم آمد، همان نسیمی که دوستش دارم، که همیشه میآید و به من واقعیت میبخشد.
بهار من! خواستم بگویم روسریات هنوز پیش من است، با موهای تاریکی که هزار بار توی آن گم شدهام، و شانههای عریانی که رویشان افتاده است، و گرهای که هنوز جرات نکردهام بازش کنم. گذاشتهام خودت بیایی و شاید بازش کنی. همه چیز را مثل اول دستنخورده برایت گذاشتهام، حتی اینجا زمان هم ایستاده است. همه در انتظار بازگشت تو ایم.