منچستر کنار دریا
ما با گناهانمان مجازات میشویم، نه به خاطر آنها. البرت هابارد
مفهوم گناه باید راه خود را به دنیای معاصر باز کند، اگر بخواهیم به وصیت نیچه عمل کنیم و نه در شن و ماسه، که در آتش و شور به پایان رسیم. مدرنیته، این فرزندِ ننر شدهی میانمایگی، به تدریج مفهوم «خطا» را جایگزین «گناه» کرده است، مفهومی به غایت کممایه و سترون. خطا ناظر به یک گفته یا کردار نادرست است که البته با مجازات یا عفو در نهایت محو میشود؛ اما گناه تمامیتِ فرد را در خود فرو میبرد، فردی که پس از گناه دیگر همان فرد پیشین نخواهد بود. گناه با مجازات یا عفو پاک نمیشود و تا فرد زنده است گناه هم با او است. ایدهی بنیادینِ گناه آنچنان عظیم و تحملناپذیر بوده است که ادیان ـ در روایتهای رسمی ـ ناگزیر شدهاند با مفاهیمِ غیر دینیِ «فدیه» یا «توبه» زهر آن را بگیرند و با درگیر کردن آن در یک اقتصادِ دمدستی، در نهایت بیخاصیتاش کنند. خدا (مسیح) خود قربانی میشود تا بتوانیم از گناه پاک شویم. یا مدام پشیمان میشویم و تا حد ممکن جبران میکنیم، و اینچنین از سنگینیِ بار آن کاسته میشود!
اما مگر میتوان جز با فراموشیِ تمامِ گذشته و دو تا شدنِ سوژه از گناه «خلاص» شد؟ ــ یعنی با نفی تاریخ، با نفی خود. پس مرگ تنها راه رهایی از گناه است. اما نه مرگی خودخواسته، که این نیز اقتصادی دیگر است و نامربوط به گناه. اینچنین است که تاناتوس (غریزهی مرگ) جای لیبیدو را میگیرد. تاناتوس ماجرای قربانی کردن خود نیست، بلکه غریزی بودنِ آن مانع از شکلگیریِ هر معنایی میشود. تاناتوس حکایتِ رنجی بیمعنا است که نه رهایی میبخشد، و نه حتی پناهی مازوخیستی است. تاناتوس حکایتِ لی چندلر است.