آشپزی یا جام جهانی، مسأله کدام است؟
• سرانجام این روز رسید. باورمان نمیشود. حوالی بهمن بود که یکدفعه این تصمیم را گرفتم، تقریباً بیمقدمه و ناگهانی. داشتم دکتر ولیئی را میرساندم خانه، وسط بحث فقط برای این که حرف کم نیاید ایدهی تنها زندگی کردن خودم را طرح کردم. میتوانست بحث جذابی شود و تا مقصد هم طول بکشد. تا ایدهام را شنید استقبال کرد و دنبالش را گرفت. هر چه جلوتر رفتیم بیشتر متقاعد شدم که بعد از ده سال بچهها حق دارند برگردند شهر خودشان. آخر مسیر دیگر تصمیمْ من را گرفته بود. با شوری عجیب آمدم خانه و گفتم باید برای زندگیمان تصمیم سرنوشتسازی بگیریم. فیالمجلس این تصمیم منعقد شد. امروز تازه معنای «سرنوشتساز» را میفهمم.
• از فردا تنها زندگی خواهم کرد. هیچ تصوری از آن ندارم. اصلاً هیچ برنامهای برایش ندارم. راستش اندیشیدن به پس از امروز را تا همین امروز به تعویق انداختهام. از میان تمام نیازهایی که زحمتم خواهند داد، «خوردن» بیش از همه نگرانم کرده است. به طرز احمقانهای در آشپزی ناچیزم. حرفهایترین آشپزیای که بلدم، گرم کردن تن ماهی است. نمیدانم چطور از پس آن برخواهم آمد. تازه این بدترین قسمت ماجرا نیست. من از دوران کارشناسی به طرز شدیدی حراف و رفیقباز بودهام؛ یک رفیق پایه به من بدهید، در طول سال پایم را از خانه بیرون نمیگذارم. وقتی برای مدت قابل توجهی رفیقِ همراهی ندارم، که طبیعتاً مهمترین مولفهاش هوش است، آن روی سگِ خلق و خویم بالا میآید. طبیعی است که برای چنین موجودی بزرگترین فوبیا تنهایی است. نمیدانم با این همه تنهایی در این شهر چه کنم. اما با وجود این تاریکیهای پیش رو میخواهم در آن فرو بروم. زندگی حتماً چیزی فراتر از این ماجرای دمدستی و رقتباری است که در تمام این سالها مشغولم کرده. میخواهم به آن فرصتی بدهم تا خودش را به من بنماید، خوب میداند که او را از هم خواهم درید.
• این روزها وقت تقسیم کردن وسایل خانه بود. تلویزیون را بچهها برداشتند، گرچه هیچ کدام چندان اهل دیدنش نبودیم. چند ماه پیش فقط به این فکر میکردم که دلم برای بیبیسی و فرناز و جمال و ناجیه و نفیسه تنگ خواهد شد؛ آره، نقطهی اصلی اتصال من به تلویزیون همین بیبیسی فارسی و مجریان و خبرنگاران آن است. اما الان تازه مشکل اصلی ظاهر شده؛ جام جهانی را چه کنم؟ چند روز است که دارم دنبال راهحل میگردم. حتی به سرم زده بچهها را از رفتن منصرف کنم. نمیدانم چه کار کنم! پولی هم توی دست و بالم نیست که موقتاً تلویزیونی بخرم و بعد از فینال ردش کنم برود. حتی به این هم فکر کردهام که شبها بروم پیش نگهبان ورودی مجتمع با هم بازیها را ببینیم. منتها چون تازه اینجا آمدهام خوب نمیشناسماش. فعلاً تنها کاری که میتوانم بکنم این است که آخرین بازی هر شب را در سینمای روباز گاوازنگ ببینم. نعمت بزرگی است.
• یک چیز جالبی هم موقع اجارهی خانه فهمیدم؛ مرد تنها (مجرد) خیلی خطرناک است و بهتر است از جاهای خوب و محترم دور نگهاش داشت. به فریبا میگفتم تازه میفهمم شما زنها چه میکشید، وقتی مدام باید خودتان را اثبات کنید.
- ۹۷/۰۳/۲۷