دوستی نقدی بر نقد قبلی من نوشته، و چقدر خوب هم نوشته! آن را اینجا میگذارم، و البته در ادامه پاسخ خودم را:
«من و فروشنده
موافقم که فروشنده به دنیای درون شخصیتهایش سرک نمیکشد، به مرزهای حریم خصوصی آنها نزدیک هم نمیشود. کاری به فروپاشی روانی یا فرایند گاو شدن شخصیتهای اصلی داستان ندارد، بدتر، خشونت و تجاوز را هم با یک نیمنگاه عادی و تا حدودی خنثی مینگرد. اما اینرا نتیجه رویکرد رفتارگراییِ هالیوودی فرهادی نمیدانم. فروشنده نه تنها قصد ندارد چنین کارهایی بکند، بلکه اگر بخواهد هم نمیتواند.
احتمالا فروشنده، بر خلاف من، هم فکر میکند کار راستین هنر انتقادِ اجتماعی است و هم جامعه را یک کالبد می داند که با هنر قرار است ورای مرزهای حریم خصوصی آن کالبد رفت و ناگفتنیها را نشان داد. تنها با فرض چنین کالبد واحدی است که میتوان مشدی حسنِ غلامحسین ساعدی را با ویلیِ آرتور میلر در یک لباس کرد. با این رویکرد شبه مارکسیستی به هنر، اصالت با لباس واحد است و نه با نهاد متفاوت. پس هنرمند اگر بتواند نقش و نگار یا درز و شکاف این لباس را به خوبی نشان دهد، هنر کرده و اگر تار و پود آنرا هم نمایان کند رسالتش را تکمیل.
فروشنده با عصبانیت و داد وفریاد، تئاتر وحشتناک بزرگی به نام ایران را نشان میدهد که پشت صحنهی آن به نحو دردناکی وحشتناکتر از روی صحنه است. تئاتری که روی صحنه همان داستان پشت صحنه است و نقشهای روی صحنه در پشت صحنه زندگی میشوند. تنها چیزی که عوض می شود لباس است و چهره.
با این اوصاف نیازی نیست تا دوربین به خلوت رعنای فروشنده برود تا از هم پاشیدگی روانی او پس از تجاوز را به ما نشان بدهد، دوربین قرار است به خلوت زن ایرانی سرک بکشد، و هر زن ایرانی، به معنای واقعی کلمه رعناست؛ زن زیبا اما ابله و سست و ضعیف(لغت نامه دهخدا)؛ مثل صنم، مثل آن همسر پیرمرد متجاوز ، حتی مثل الی که غرق شد. راستی مگر زن ایرانی در برابر تعرض واکنشی غیر از واکنش رعنا وار از خود نشان میدهد. و چه انتخاب درستی است ترانه علیدوستی برای نشان دادن یک چنین از هم پاشیدگی تاریخی و اجتماعی رعنا(زن ایرانی).
همینطور نیازی نیست که دوربین فرایند گاو شدن عماد فروشنده را نشان دهد. بلکه باید بتواند فرایند گاو شدن هر عمادی را نمایش دهد. مردی که به نادرستی ستون و تکیه گاه خانواده(عماد) نامیده شده، اما نه ستون است و نه تکیه گاه. در فروشنده همه مردها فروشندهاند. بنابر این روند گاو شدن عماد را باید در همهی مردهای فروشنده دید. کارگردان عماد را تکه تکه می کند و در چند کاراکتر به من نشانش میدهد. من تکهای از عماد را در آن شاگرد دبیرستانی که موبایلش چک شد، دیدم، تکهای از او را در جوان نامزد کرده صاحب وانت، تکهای در خودش، کمی در کارگردان تئاتر و بالاخره بخشی در همان پیرمرد متجاوز. آیا از این بهتر میشد به زیر پوست عماد(مرد ایرانی) رفت؟ آیا از این زیباتر میشد فرایند طولانی اما حتمی گاو شدن(مسخ شدن) را نشان داد؟ مسخ شدگی همگانی که به تدریج طعمه خود را قربانی میکند.
تکرار میکنم که فروشنده اگر هم بخواهد نمیتواند به حریم خصوصی شخصیتهایش نزدیک شود، زیرا بطرق اولی، در جایی که مردمان مسخ شدهاند، سخن از حریم خصوصی گزافه گویی است. در چنین جایی "خود"ی که توقع داریم هنر وارد مرزهایش شده، آنرا به ما نشان دهد با صاحبانش سخت بیگانه شده است. از خود بیگانه وقتی از خود و دروناش سخن میگوید، حرفهایش شبیه قصههای رقتباری است که عجوزهای نازا درباره نوزاد گم کردهاش میبافد. شبیه مشد حسن، شبیه ویلی. یک لالمانی کمیک که نسخهی همگانی آن، تنه به تنه تراژدی میزند. این همان پشت صحنهایست که به نحو دردناکی از روی صحنه وحشتناکتر است.
مخلص، فروشنده میکوشد نشان دهد در جایی مثل ایران مسخ شدگی همگانی رخ داده و مردها و زنها چنان از خودهای متنوعشان بیگانه و دور شده و نقشهای واحد گرفتهاند که هنرمند وقتی به آنها نزدیک میشود، بیش از آن نقشها را نمیتواند نشان دهد. من فکر میکنم فروشنده در این کار موفق بوده. او عماد و رعنای ایرانی را به خوبی به من نشان داد، همان لباسی که بر تن هر زن و مرد ایرانی دوخته میشود. نیازی نیست که بگویم تار و پود آنرا هم نشان داد، یعنی همان چهارچوب های خرد کننده و بی احساس سرمایه داری.
و نکته خوبتر فیلم آنکه، همهی بازیگران تئاتر فروشنده، ما به ازای بیرونی دارند؛ ویلی، لیندا، هاوارد و فاحشه. همهی ما به ازاها را میبینیم بجز فاحشه تئاتر. ما به ازای بیرونی او نامش آهو است اما تا آخر فیلم او را نمیبینم. جالب است که تنها کسی که من در فروشنده به دنیای درونش نزدیکتر شدم همان است که ندیدمش؛ آهو!!!، همان فاحشه. فروشنده با این نشان ندادن، نشانمان میدهد که تنها با خود آشناترین افراد جامعه ما فاحشهها هستند. همانها که لباسی متفاوت بر تن دارند. رعنا نیستند و آهو هستند.»
@@@@@
با این نقد حال کردم. فیلم هم برایم قابل احترامتر شد، هم تنفرانگیزتر؛ همان گهگیجه :)
مشکل اینجا است که رویکردی که به آن اشاره شده از شهروندها رعیتهایی میسازد که با واژهی «قربانی» تمام بیمسوولیتیهای خودشان را توجیه میکنند. کسانی که دیگر «خود» ندارند و به بهانهی ازخودبیگانگی نقشهای نمایشی میشوند برای سرگرمی ما. و مگر این فیلم برای چه مخاطبی پخش میشود؟ نکند فرهادی دارد برای دیگرانی بیرون از این مملکتِ نکبت درد و دل میکند؟ فکر نمیکنید نقد وضعیت فقط وقتی اصیل و عمیق است که اتفاقاً «خود»هایی را نشان دهیم که چگونه زیر بار این نکبتِ عظمیٰ خرد میشوند؟ فروشنده انگار نمیخواهد این «خرد شدن» را که همواره در جریان است، نشان دهد، فیلم «خرد شدهها» را نشان میدهد؛ به این معنا در فیلم از جریانِ زندگی، یا همان سقوطِ دائمیِ زندگی، خبری نیست. انگار زندگی در این سرزمین یکبار-برای-همیشه سقوط کرده است و فیلمساز باید خردهپاشهای این پیکر متلاشی شده را نشان دهد؛ این شهر را یک بار خراب کردهاند و دوباره ساختهاند و شده است این، یکبار-برای-همیشه.
من اتفاقاً قائل به رسالت اجتماعی هنر ام، که اگر غیر این بود مثلثِ مؤلف-اثر-مخاطب ریاکارانه بود. از کی اجتماع اینقدر منفور شد و دغدغهی اجتماع داشتن کمارزش؟ از وقتی اجتماع جا را بر سوژهها تنگ کرد، از وقتی برایمان شد سر خر. از وقتی «رفتارگرایی» اصالتِ زندگی را از ما گرفت و جلوی قدوم اجتماع سر برید، از وقتی فیلمهایمان شد «فروشنده».