سایهی تردید مدام
شُرهی بارانِ سکوت، لبِ پرچینِ دلم
سرِ انگشتِ خیال، نزدِ این مردمِ مست
عنکبوتی بر سقف، میدود اسبِ خیال
تنِ پرچانهی تو، موبهمو بر سقفِ سراب
گوشهی سقف تو را میبینم، مثل آنروز خوشهی خشم
تا خیالم میزند پلکی، هیچگاه نبودهای گویی
در و دیوار به هم میآیند
پنج حس به درون میخیزند
و در آن خلوتِ انبوه، در آن فرصتِ ناب
مثل هر بار میروی از دست
زیرِ این سایهی تردیدِ مدام