بر زخم تو مرهم نمینهم
برزخم را دوست میدارم
برزخ جا نیست، گاه نیست
برزخ زخمی است که
نه میکُشد، نه میرود
انتظاری است
که از بیرون مرا میکِشد
برزخ لحظهی اکنون است
پس نشسته در اعماقِ گذشته
بست نشسته در هر گوشهی این شهرِ فسرده
برزخ چهرهی تو ست
افتاده بر صورت هر دختر این شهر
و کلامی که یکتا ست
موجی که درونم ایستاد