ماجرا از درون یک جور فهمیده میشود، و از بیرون جوری دیگر. اما کدام فهم درستتر است؟ فهم بیرونی؛ به شرط آن که بتواند علاوه بر خود ماجرا، آن فهم درونی از ماجرا را نیز بفهمد. (فهمِ فهم) اما مشکل اینجا است که هیچ جایی بیرون از ماجرا نیست و بیرون از یک ماجرا خود ماجرای دیگری است. اکنون اگر از این ماجرای دوم به ماجرای نخست بازگردیم و از درون آن علاوه بر خود ماجرای دوم، فهم درونی از آن ماجرا را نیز بفهمیم (فهمِ فهم) چه؟ چگونه میتوان از این باتلاق در آمد؟
در دل امر طبیعی هرگز امر مصنوعی به وجود نمیآید، امر مصنوعی باید از خارج وارد شود؛ و این یعنی پذیرش امری ورای طبیعت.
توی پنج شش سالگی یک روز روی جاپای موتور پدرم ایستاده بودم که پای راستم لای زنجیر و چرخدندهی موتور رفت و انگشتهام قطع شد. از تمام ماجرا تصویر محوی بیشتر باقی نمانده؛ موتور که زمین خورد و پدر و برادرهام نیز، مادرم و خالههام که جیغ زنان از دور به سمت ما میدویدند، پدرم که از ترس زهرهترک شدن مادرم انگشتهای پایم را پرت کرد توی باغ کنار کوچه، خونی که فواره میزد... هیچ کدام از اینها چیزی جز همان تصویر محو نیست، حتی هیچ تصوری از میزان دردی که میکشیدم ندارم. با این حال توی بیمارستان اتفاقی افتاد که هنوز برایم زنده است و آزارم میدهد. داشتند من را سمت اتاق عمل میبردند و پدرم هم بالای سرم بود. و من فقط داشتم التماس میکردم که پدرم هم با من بیاید. پدر همین چند وقت پیش که توی همان کوچهی پدربزرگ از پشت وانتِ کنار کوچه افتاده بودم و دستم شکسته بود، لباس اتاق عمل پوشیده بود و تا لحظهی بیهوشی بالای سرم بود. پدر کارمند بهداری بود و از این کارها میکرد. این بار هم مطمئن بودم که توی اتاق عمل خواهد آمد. اما نمیدانم چه شده بود که نیامد، و من پر از ترس و وحشت، تنها میان آدمهایی که حالا با ماسکها و لباسهایشان واقعاً بیرحم به نظر میرسیدند، پدرم را میدیدم که از پشت شیشهی اتاق نگاه میکند و در همان حال التماس از او دور میشوم.
پل دیراک با ترکیب نسبیت خاص و نظریهی کوانتومی در سال ۱۹۲۹ به معادلهی نسبیتی الکترون دست یافت. این معادله رفتارهایی از الکترون را پیشبینی میکرد که آزمایشها آن را کاملاً تایید میکردند. اما این موفقیت بزرگ رویهی دیگری نیز داشت؛ نظریهی او حالتهایی با انرژی منفی را نیز مجاز میدانست که اصلاً قابل پذیرش نبود. دیراک که به نظریهی خود باور داشت، برای حل این مشکل به «اصل طرد پائولی» متوسل شد و این فرض جسورانه را مطرح کرد که تمام حالتهایی که انرژی منفی دارند در واقع توسط الکترونهایی اشغال شدهاند، الکترونهایی که به همین دلیل بخشی از طبیعت نیستند. یعنی در ورای طبیعت دریایی از الکترونهای باانرژی منفی وجود دارد. دیراک تخیل خودش را به این دریا معطوف کرد. با یک فوتون پرانرژی میتوانیم الکترونی با انرژی منفی را از این دریا بیرون بکشیم و آن را به یک الکترون معمولی، با انرژی مثبت، تبدیل کنیم. اما این حفرهای که در دریای منفی ایجاد شده چیست؟ نبود انرژی منفی به معنی وجود انرژی مثبت است، بنابراین حفره طوری رفتار میکند که انگار ذرهای با انرژی مثبت است. از طرف دیگر نبود بار منفی به معنی وجود بار مثبت است، پس این «حفره-ذره» برخلاف الکترون بار مثبت دارد. این «حفره-ذره» که موجودی طبیعی، با جرمی برابر الکترون، اما با بار الکتریکی مثبت بود، پوزیترون نامیده شد. دیری نگذشت که با کشف پوزیترون در پرتوهای کیهانی نظر دیراک تایید تجربی یافت. پوزیترون نمونهای است از آنچه امروز پادماده نامیده میشود. به این دلیل آن را پادماده مینامیم که یک الکترون و یک پوزیترون میتوانند همدیگر را نابود کنند و با از میان رفتن آنها انرژی زیادی آزاد شود. به زبانِ تخیل دیراک، الکترون یک حفرهی درون دریا را پر میکند و انرژی به صورت تابش آزاد میشود. به عکس، یک فوتون پرانرژی میتواند الکترونی را از دریا بیرون براند و حفرهای برجای بگذارد، و به این صورت یک زوج الکترون-پوزیترون به وجود آورد.
آدمهای باهوش دو دسته اند: بدبخت و خوشبخت. بدبختها آنهایی اند که جهانشان از ماده تاریکِ تغافل بیبهره است.
اگر میشد با استفاده از چیزی شبیه پرتو ایکس تمام رفت و برگشتها، اصلاحات و بازنویسیها، و جرح و تعدیلهای ریز و درشت یک اثر را تعیین کرد، آنگاه مولف تمام اقتدار خودش را، و اثر ادعای مالکیتاش را بر حقیقت از دست میداد. همیشه تاریخ رسواگرِ «حقیقت مطلق» بوده است.
انقلاب به دلیل احیای امر سیاسی و واداشتن جامعه به کنش سیاسی قابل احترام است، نه به خاطر سیاستورزی اصولگرایانهی ناگزیرش.
همه چیز سر جای خودش است، جز آدمها. کسی که باید باشد نیست، یا دستکم آنجا که باید باشد نیست. هیچ چیز سر جای خودش نیست.
واژهها در باد چیزی نیستند، حتی شلوغ و دستوپاگیر اند؛ مثل گوشی هوشمندی که به اینترنت وصل نیست.
واژهها را گوشها همه چیز میکنند، گوشهایی که باید باشند و نیستند. واژهها با گوشها متولد میشوند، ما فقط میدمیمشان؛ همچون دمیدن خدا در رحم مریم. دیرزمانی است که جهان از خدایان اشباع شده است و مریم هیسترکتومی کرده. و دیرزمانی است که ما در رحم یکدیگر نمیدمیم، توی صورت هم فوت میکنیم و از خنکای آن لذت میبریم.
وقتی معیارهای رسمی (صریح یا ضمنی) به گونهای صلب و انعطافناپذیر در سنت (فراداد) ریشه داشته باشد، افراد بیشتری به گونهای فزاینده «منحرف» به شمار میآیند. از سوی دیگر نمیتوان معیارها را به گونهای پیوسته و به دنبال تغییرات مداوم جامعه جابهجا کرد؛ قرار است اینها «معیار» باشند. برای همین تغییر معیارها کوانتیده است. این میتواند دلیل کوانتومی دیدن نسلها، در عین پیوسته بودنشان، باشد.