آزادی مجانبی Asymptotic Freedom
هنگامی که ذرات به هم نزدیک اند و در قلمروی مشخصی حرکت میکنند نیروهای نگاهدارنده ضعیف اند، اما با دور شدن آنها از هم و تمایز یافتنشان نیروها بسیار بزرگ میشوند و خود را نشان میدهند.
هنگامی که ذرات به هم نزدیک اند و در قلمروی مشخصی حرکت میکنند نیروهای نگاهدارنده ضعیف اند، اما با دور شدن آنها از هم و تمایز یافتنشان نیروها بسیار بزرگ میشوند و خود را نشان میدهند.
ــ تکرار ابدی یک محتوای یکسان (پول) ــ
اگر امکان داشت ــ که ندارد ــ سرمایه تماماً قلمرو تولید ارزشهای مصرفی را ترک میکرد تا شکل نابِ «پول پول میزاید» را بگیرد. به این منظور سرمایه به نفی کار انضمامی و تبدیل آن به کار انتزاعی میپردازد. تکنولوژی به عنوان ابزارِ اصلیِ انتزاعیسازیِ کار، به این ترتیب به کالاییسازیِ نیروی کار، و الیناسیونِ کارگران میانجامد.
آه از قدمی که بر نداشتم
واژههایی که نگفتم
آه از لحظههایی که به آینده موکول شد
آیندهای که هرگز نیامد
سوگند به شرافت
باز خواهم گشت
به جایی در گذشته
آنجا که تو را گم کردم
میدانم که نمییابمات، اما
تا ابد میمانم
لحظههای پس از تو نباید میآمد
حقام را باز خواهم گرفت
سوگند به شرافت
تار و پود زمان را خواهم شکافت
چند وقت است اینجایم؟ عجب سوالی، اغلب این را از خودم پرسیدهام. و اغلب جواب دادهام، یک ساعت، یک ماه، یک سال، یک قرن، بسته به این که منظورم چه بوده، از اینجا، و من، و بودن.
ــ «متنهایی برای هیچ»، ساموئل بکت
شهود کانونِ همپوشانیِ نظریههای تأیید شدهی مختلف است؛ قلمروی جدیدی که فعلاً هیچ نظریهای بر آن حاکم نیست. دقت و اعتبارِ شهودِ هر کسی وابسته به دقت نظریهها و ظرافتِ همپوشانیِ آنها است. و در نهایت نظریهای باید تا آن شهود را کالبدی مناسب بخشد.
شیفتهی آن ام که میخندد، آنگاه که دارد خرد میشود؛ شیفتهی آن خندهای که زندگی را از خاشاک برمیکشد.
بار و بنه را بسته بودیم و آمادهی رفتن. از زیر آینه قرآن رد شدیم و پارچ آب هم پشت سرمان خالی کردند. خانواده هنوز توی کوچه ایستاده بودند که رسیدیم سر کوچه. کمی جلوتر آمده بودم که سمت چپ خیابان را ببینیم. یک دفعه دیدم وانتی با سرعت نسبتاً کم دارد میآید، اما رانندهاش دست چپش را گذاشته کنار صورتش و خوابیده. توی دستش موبایل قدیمی و سادهای هم بود. همانجا ساکن مانده بودم و شوکزده داشتم آمدناش را نگاه میکردم. خواب خواب بود. انگار سحر شده باشم، نه بوق زدم، نه عقب رفتم؛ همانجا ایستاده بودم و دستهایم را از همان پشت شیشه بالا آورده بودم که نیا، بیدار شو! وانت آمد و آمد و کوبید به ماشین. همینطور که داشتیم میچرخیدیم و بدنهی ماشین داغان میشد من فقط داشتم رانندهی وانت را میدیدم که حالا دیگر وحشتزده بیدار شده بود. خوشبختانه خودمان هیچ آسیبی ندیده بودیم. رانندهی جوان حسابی ترسیده بود. پیاده شدیم. با عصبانیت گفتم «مرد حسابی پشت فرمان جای خواب است؟» بدون این که جواب دهد، یا بپرسد کسی آسیبی دیده یا نه، دو تا دستش را گذاشت روی سرش و گفت «بدبخت شدم!» پسر جوان بلوچ بود و در این شهر غریبه. یک کارگر فقیر که روی وانت شرکت کار میکرد. بعد که دوستش آمد بهم گفت که همین دیشب مادرش فوت کرده و تا صبح نخوابیده است. گفت گواهینامه ندارد و اگر میشود به پلیس بگو من راننده بودم. گفتم ببخشید، ولی دروغ نمیتوانم بگویم. جوان راننده را فرستادند رفت و دوستش به جایش ماند. تا این که پلیس آمد...
امروز متوجه یک باگ توی سیستم خودم شدم. در آن لحظه که وانت داشت میآمد توی شکم ما، هیچ تلاشی برای فرار نکردم. داشتم صدایش میزدم که بیدار شود تا به من آسیب نزند. فرمان را ول کردم و از پشت شیشه دستهایم را تکان دادم که بیدار شو، نیا، نزن به ما! سعی نکردم خودم را نجات دهم، حتی یادم رفته بود که بوق بزنم. انگار در آن وضعیت ایستاده بودم و فریاد میزدم مرا مراعات کن. امروز متوجه شدم روحِ سنت عمیقاً در من تهنشین شده است. جایی که فرصت برای میدانداریِ تئوریها نبود، خودِ اصیلترم را دیدم. تصادف تهنشینها را بالا آورده بود.
مقدمه معنای متن را غنی میسازد، و تشریفات متن را بزک میکند و زمینِ دروغ را حاصلخیز.
آن که پیش از تولد مرده است.
وقتی بفهمی در نفهمی تک نیستی، راحتتر اصلاح میشوی.
از همان روزهای گرگومیشِ بهاری بود که درونِ آدمها را آشکار میکند. هر چقدر من بیحوصله بودم، مینا برانگیخته بود. اگر منطقی میبودم شرایط را برای چنین تصمیمِ بزرگی مناسب نمیدیدم. اما ادامهی وضعیت امکان نداشت، و امیدوار بودم فرشتهی تصمیم نجاتمان دهد. سالها زندگیِ مشترک سرنوشتمان را به هم گره زده بود، و حالا دیگر نمیشد به سادگی هر کداممان به یک سمتی برود؛ حالِ مینا در دوردستهای فرار از من، از همان دور حالِ من را زیرورو میکرد. مینا میفهمید چه میگویم.
ماجرا از روزی آغاز شد که مینا سرانجام خواست آزادی را تجربه کند. همان روزی که به او گفتم آزادی اگر ترسناک و ویرانگر نباشد کنترل شده است و فیک. میدانستم تحملِ آزادی را نخواهیم داشت. خودش هم به چنین چیزی باور داشت. باورش نمیشد به همین سادگی در رها بودن و دنبال کردن هوسها و خواستهها فضیلت و افتخاری وجود داشته باشد. به او میگفتم بزرگی و حقارت هر دو تنهایی میآورد، و همین وجهِ مشترک است که آزادیِ اصیل و آزادیِ فیک را مشتبه میسازد. حرفهایم را چندان جدی نگرفته بود. از همان روزهای اولِ آشنایی فهمیده بود که من از هر چه فیک است عمیقاً بیزارم، تا جایی که به شوخی و جدی مکتبِ آنتیفیکیسم را هم پایهگذاری کرده بودیم. حالا هم حق داشت تفکیکِ آزادیهای اصیل و فیک را از طرفِ من جدی نگیرد، انگار مسأله بیشتر یک وسواسِ قدیمی بود و همانقدر مربوط به آزادی میشد که در موردِ گچبری مطرح بود. چارهای نبود. به نقطهای رسیده بود که باید میرفت. با تمامِ وجود از او خواستم برود.
و او رفت. رفت که خودش را پیدا کند. رفت، مانا را پیدا کرد و آمد. اشتباه نکنید، قصه نمیگویم که اینجور «مینا» و «مانا» با هم جور شده اند. در گوشهای از ماجرای عاشقانهشان از مینا میخواهد او را به یک اسم بنامد، و مینا این اسمِ ابدی را انتخاب میکند. مانا تعریفِ جدیدِ عشق بود: ماندنِ همیشگی، بی هیچ تعهدی به ماندن. مینا که برگشت تازه خودم را تنها دیدم. چقدر باز مانده بودم! مینا رفته بود و خیلی طول نکشید تا بفهمم هرگز باز نگشته است.
این تعریفِ جدیدِ عشق ساختهی آزادی بود. تعهد روزمرگی میآورد، نامِ دیگرِ مرگ. تعهد لحظهها را قربانیِ کلیت میسازد، تجربه را قربانیِ مفهوم؛ و عشق از جنسِ لحظهها است، از جنسِ تجربه. «ماندن بی تعهد» یعنی هر لحظه لحظهی تصمیم است و ارزشمند، یعنی هر لحظه اثباتِ عشق است. دلهرهی آزادی رازِ بزرگیِ عشق است. من از این دنیای جدید باز مانده بودم.
تعهدِ کهنهی ما دیگر قابلِ تداوم نبود. وقتی طرفینِ تعهد تغییر کردهاند، حتی اگر ظاهرِ تعهد همچنان مثلِ روز اول باقی مانده باشد، این تعهد دیگر قابلِ احترام نیست، چراکه این دیگر همان تعهد نیست. ما متعهد مانده بودیم به تعهدِ دو نفرِ دیگر. این دلیلِ ازخودبیگانگیِ عمیق و پایدارِ ما بود. سالها گذشت تا فهمیدیم که تعهدِ ما قراردادی حقوقی بوده و هیچ مناسبتی با عشق نداشته است. مادیانِ عشق را به ستونِ خانهمان بسته بودیم و حالا نظارهگرِ ستونِ شکسته و خانهی ویرانمان بودیم. آزادیِ مینا خانهمان را ویران نکرد، فقط عمقِ ویرانیِ آن را نشانمان داد، این که چگونه خودمان از همان آغاز کمر به ویرانیِ آن بسته بودیم.
از آن روزهای بهار بود که میدانی خاطرهشان سنگین است و سخت تهنشین میشود. درست است که ما عشق را گم کرده بودیم، اما سالها زندگیِ مشترک را چه میکردیم؟ مگر میتوانی خانوادهات را عوض کنی؟ اینجا وطنِ ما بود، و ما داشتیم برای مهاجرتی غریب و غمبار تصمیم میگرفتیم. هیچ چیزِ این زندگی را نمیشد تفکیک کرد، از هر چیز نسخهای به من میرسید و نسخهای به او. هیچ وقت به مفهومِ زندگیِ مشترک نیاندیشیده بودم، مگر زندگی هم میتواند مشترک باشد؟ وای که چه مفهومِ غریب و ترسناکی است! هر دو میدانستیم که نباید زیاد حرف بزنیم. هر حرفی میتوانست فاجعه به بار آورد. روی لبهی تیغ باید سکوت کرد. آرام قدم برمیداشتیم...
در این میان عدم تقارنی تحملناپذیر من را از پای درمیآورد؛ او داشت میرفت و من میماندم. من مبداء این دستگاهِ مختصات شده بودم و تنهاییِ کشندهای نایم را میبرید. کاش در ضربهای انفجاری هر دو به دوردستها پرتاب میشدیم. چرا من باید بمانم و او برود؟ هیچ وقت به این وجهِ ماجرا فکر نکرده بودم. هیچ وقت به این لحظه فکر نکرده بودم. برای من او میرفت. برای خودِ او هم همین بود: او میرفت. یعنی مبداء دستگاهِ مختصاتِ مشترکمان شده بودم؟ یعنی نقطهی ثابتِ زندگیِ او شده بودم؟ احساسی عمیقاً متناقض داشتم، مغبون و باافتخار.
و سرانجام او رفت و من ماندم. من برای همیشه اینجا ماندم. کاش مینا اینجا بود و این مانای حقیقی را میدید. کاش میتوانستم برایش بگویم که چطور من را تا ابد به این اسم نامید. سالها است در این گوشهی عاشقانه به همین امید انتظارش را میکشم.