تصادف و تهنشینِ سنت
بار و بنه را بسته بودیم و آمادهی رفتن. از زیر آینه قرآن رد شدیم و پارچ آب هم پشت سرمان خالی کردند. خانواده هنوز توی کوچه ایستاده بودند که رسیدیم سر کوچه. کمی جلوتر آمده بودم که سمت چپ خیابان را ببینیم. یک دفعه دیدم وانتی با سرعت نسبتاً کم دارد میآید، اما رانندهاش دست چپش را گذاشته کنار صورتش و خوابیده. توی دستش موبایل قدیمی و سادهای هم بود. همانجا ساکن مانده بودم و شوکزده داشتم آمدناش را نگاه میکردم. خواب خواب بود. انگار سحر شده باشم، نه بوق زدم، نه عقب رفتم؛ همانجا ایستاده بودم و دستهایم را از همان پشت شیشه بالا آورده بودم که نیا، بیدار شو! وانت آمد و آمد و کوبید به ماشین. همینطور که داشتیم میچرخیدیم و بدنهی ماشین داغان میشد من فقط داشتم رانندهی وانت را میدیدم که حالا دیگر وحشتزده بیدار شده بود. خوشبختانه خودمان هیچ آسیبی ندیده بودیم. رانندهی جوان حسابی ترسیده بود. پیاده شدیم. با عصبانیت گفتم «مرد حسابی پشت فرمان جای خواب است؟» بدون این که جواب دهد، یا بپرسد کسی آسیبی دیده یا نه، دو تا دستش را گذاشت روی سرش و گفت «بدبخت شدم!» پسر جوان بلوچ بود و در این شهر غریبه. یک کارگر فقیر که روی وانت شرکت کار میکرد. بعد که دوستش آمد بهم گفت که همین دیشب مادرش فوت کرده و تا صبح نخوابیده است. گفت گواهینامه ندارد و اگر میشود به پلیس بگو من راننده بودم. گفتم ببخشید، ولی دروغ نمیتوانم بگویم. جوان راننده را فرستادند رفت و دوستش به جایش ماند. تا این که پلیس آمد...
امروز متوجه یک باگ توی سیستم خودم شدم. در آن لحظه که وانت داشت میآمد توی شکم ما، هیچ تلاشی برای فرار نکردم. داشتم صدایش میزدم که بیدار شود تا به من آسیب نزند. فرمان را ول کردم و از پشت شیشه دستهایم را تکان دادم که بیدار شو، نیا، نزن به ما! سعی نکردم خودم را نجات دهم، حتی یادم رفته بود که بوق بزنم. انگار در آن وضعیت ایستاده بودم و فریاد میزدم مرا مراعات کن. امروز متوجه شدم روحِ سنت عمیقاً در من تهنشین شده است. جایی که فرصت برای میدانداریِ تئوریها نبود، خودِ اصیلترم را دیدم. تصادف تهنشینها را بالا آورده بود.
- ۹۶/۰۴/۱۵