صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

۳۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

حالا نه این‌قدر کلی :)

هر ایده‌ای که در پراکسیس شکست می‌خورد، عاقبت سر از پوئتیک در می‌آورد.

ققنوسِ فلسفه

فلسفه وقفه‌ای است در تاریخ، گسستی در زندگی، و این شکاف زاده‌ی مواجهه با دیگری و تجربه‌ی فهم‌ناپذیریِ هندسه‌ی متفاوت او است. فلسفه با کوگیتوی دکارتی گور خود را کند، و با سوژه‌ی خودآیین کانتی مرد. و در نهایت فلسفه از خاکستر کانتی خود متولد شد.

هندسه‌ها

در اپسیلن-همسایگی هر کسی هندسه‌ای خاص او برقرار است، وارد این فضا که می‌شوی کفش‌هایت را بیرون بیاور.

آلثیا

باور به ناآشکارگیِ حقیقت – در مقابل دیالکتیکِ حقیقت – یعنی خوش‌آمدگویی به خشونت و متافیزیک. ناآشکارگیِ حقیقت یعنی تقرر فراتاریخیِ حقیقتی که باید آن را کشف کنیم، یعنی باور به ثبات و تقرر فراتاریخیِ سوژه‌ای که در پیِ کشف آن حقیقت است، باور به سوژه‌ی خودبنیاد، خود متافیزیک. حقیقتِ ناآشکار – مرکزی که از بیرون بازی را کنترل می‌کند – همان «متافیزیک حضور» است. 

معیار

این که رشته‌ی افکارت ناگهان گسسته شود و همه چیز را فراموش کنی و دوباره از جایی دورتر آغاز کنی و رشته‌ی دیگری در دست بگیری و در نهایت ناباورانه یادت بیاید که دفعه‌ی پیش نیز سر از همین‌جا در آورده بودی، این یعنی فقدان اصالت و نبوغ.

صحرای مدرن

وقتی زبان – زبانی که در آن نگاشته شده‌ام – پیوسته من را به ورای خود فرا می‌خواند، اما در آن‌سوی خود هیچ کس – نه خدایی، نه دیگری – انتظارم را نمی‌کشد، آن‌گاه در صحرای بی‌معنایی آواره و گم می‌شوم. «بی‌معنایی» مدرنیته‌ی تحقق‌یافته است. 

در دفاع از تزِ اگزیستانسیالیستی

ما اجزای این کل ایم، و انتخاب‌های ما آن را تغییر می‌دهد. و درست که نگاه کنی می‌بینی این کل است که زندگی اجزا را زیرورو و با سرنوشت‌شان بازی می‌کند. این کل است که تنهاییِ پوچِ کاراکترهای "نفس عمیق" را آفریده. این‌چنین ما مسوول زندگی همه ایم، حتی آنانی که از وجودشان بی‌خبر ایم.

الهیاتِ سرمایه

نظام الهیاتی نظامی است که در آن افراد، نه مستقیم و چشم در چشم، که از طریق امر مرکزی با یک‌دیگر ارتباط دارند و دوری و نزدیکی و نوع رابطه‌شان را جایگاه آن‌ها نسبت به مرکز تعیین می‌کند. به این معنا امروز در کنار نظام الهیاتی سنتی، شاهد شکل‌گیری الهیات دیگری هستیم که می‌توان آن را الهیاتِ سرمایه نامید. در این نقطه است که اندیشه‌ی ضدالهیاتیِ پساساختارگرا با مارکسیسم در جبهه‌ی مشترکی قرار می‌گیرد، بدون این که در نهایت با آن متحد شود. 

نبودنش

نشسته بودم توی چمن‌ها جلوی دانشکده و داشتم آمدنِ پرانرژی‌اش را نگاه می‌کردم. ندیده بودم بعد از کلاس فیزیک این‌قدر سرحال باشد. خودش زودتر جوابم را داد. استاد گفته بود سرعت نور در حکم بی‌نهایت است و هر چیزی بخواهد به آن سرعت برسد باید جرم آن صفر باشد. می‌گفت «فکرشو بکن، فقط وقتی هیچ بشی، بی‌نهایت خواهی شد.» با حالتی شوخ، اما کاملاً جدی، گفتم «تو رو خدا دست از سر فیزیک دیگه بردار. بذار یه جایی باشه که خزعبلات بهش نَشت نکنه.»

روی کارتی که کنار نیمکت افتاده بود نوشت «تا ابد دوستت دارم» و در حالی که می‌گفت «این تنها یادگاری من به توئه»، خودش آن را گذاشت توی جیب پیراهنم و آرام زد به سینه‌ام. گفت تا خانه نرفته‌ام کارت را بیرون نیاورم. قلبم شروع کرده بود به تپیدن، تا ساعتی بعد که خیلی رسمی باهام دست داد و سوار تاکسی شد و برای همیشه رفت. می‌دانستم که هیچ وقت نخواهم فهمید چرا خودمان را گذاشت و رفت. ساعتی در خیابان‌های اطراف پرسه زدم و در آخر برای دیدن کارت راه افتادم سمت خانه. پیش از آشنایی با او محال بود با اطرافیانم این‌قدر وفادارانه رفتار کنم... نشستم روی تختم و کارت را بیرون آوردم. لحظه‌ی آخر هم دست از شیطنت بر نداشته بود؛ با خودکار مخصوصش روی کارت نوشته بود و حالا دیگر هیچ اثری از نوشته نبود، پاک پاک. چند ماه پیش، روز اولی که این خودکار را هدیه گرفته بود، با شوق برایم تعریف می‌کرد که چطور نوشته‌های این خودکار بعد از مدتی نامرئی می‌شود و می‌گفت «فکرش رو بکن! با این خودکار چه کارها که نمیشه کرد!» باورم نمی‌شد، نشسته بود مغزی خودکار را جابه‌جا کرده بود.


نشسته بودیم توی پارک لاله و داشتیم از دوام رابطه حرف می‌زدیم. خیلی جدی و عمیق سرش را انداخت پایین و گفت «اگر چیزی بخواهد ابدی شود باید نباشد.» پوزخندی زدم و گفتم «اون وقت چی قراره این وسط ابدی باشه؟» توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت «نبودنش». جوری نگاهش کردم که یعنی «می‌فهمی چی داری میگی؟» با حالتی که انگار می‌خواست بحث ادامه پیدا نکند، ادامه داد «به "شینِ" نبودنش فکر کن. من در مورد نیستیِ محض حرف نمی‌زنم.» حوصله‌ی فکر کردن نداشتم، مخصوصاً این که توی یک گفت‌وگوی ساده و روزمره از اصطلاحِ آن‌چنانیِ "نیستیِ محض" استفاده کرده بود. 

دوباره به کارت نگاه کردم. بیش از حد عادی و هرجایی بود. گوشه‌ی خالی سمت چپ کارت را نگاه کردم. لبخندی زدم و فکر کردم «من هم دوسِت دارم.»

ازدواجِ مقدس

بعضی زوج‌ها انگار آینه‌های موازی اند، تمام‌شدنی نیستند؛ دلوز-گتاری یا ایناریتو-آریاگا... اگر قرار بود ازدواج مقدس باشد، این‌ها قهرمانان آن می‌بودند.

ریاضیاتِ بی‌خاصیتِ شریف

در گروه ریاضی محض شریف قانون نانوشته‌ای حاکم بود؛ هر چیزی که به نوعی احتمال به‌دردبخور بودن‌اش می‌رفت کنار گذاشته یا با بی‌مهری زیاد سمبل می‌شد. انگار «ریاضی محض» در آن‌جا «ریاضی بی‌خاصیت» تعریف شده بود. و این امر تنها متوجه دروسی مثل محاسبات عددی نبود، بلکه معادلات دیفرانسیل و آمار و احتمال را نیز شامل می‌شد. این را در همان روز نخست فهمیدیم، وقتی دکتر تابش گفت قرار نیست این‌جا با روش‌های انتگرال‌گیری آشنا شوید؛ نرم‌افزارهایی هست که به خوبی این کارها را انجام می‌دهد، و احتمالا تا چند سال دیگر ساعت‌های مچی هم چنین قابلیتی پیدا خواهند کرد. 

دریدا؛ فیلسوفِ ابهام

ایهام (ambiguity) گم‌گشتگیِ معنایی است که در نقطه‌ای نامشخص حضور دارد، نقطه‌ای که هر بار جابه‌جا می‌شود و محلی را اشغال می‌کند. ایهام ابزاری است در دستان اقتدار، تا بدون این که گوشه‌ای گیر بیافتد، همواره خود را مالک و تنها مفسر حقیقت معرفی کند و از نقطه‌ی حضورِ جابه‌جاشونده جهان را کنترل کند، بدون این که خود به پرسش کشیده شود.  
اما ابهام (vagueness) پراکندگیِ معنایی است که در یک نقطه حضور ندارد و تمرکز نمی‌یابد. ابهام با انتشارِ حقیقت و خوشامدگویی به تفاوت و غیاب – به غیریت و تعلیق (تفاوط) – اقتدار را به زیر می‌کشد. ابهام تمرکززدا است و تقابل‌های متافیزیکی را واژگون – و نه وارونه – می‌کند.

کلاس زبان

– آقا اجازه! Free Speech یعنی چه؟
– Free یعنی «مفت»، Speech هم که یعنی «حرف». 

تفسیری بر ایریگاری

زن را در جوامع مردسالار می‌توان به صورت ایندکسیکال تعریف کرد؛ همیشه «آن» را می‌خواهد، نه «این». چراکه «این» و «آن» نیز خود به صورت ایندکسیکال و در نسبت با گفتمان و میل مردانه تعریف می‌شوند. همه‌ی این‌ها برای زن نه «این» حساب می‌شود، نه «آن»، زن دستگاه مختصات خودش را نیافته است، هنوز «این‌جا»ی خودش را ندارد که بخواهد هر چیزی را با آن بسنجد. زن هنوز خود نمی‌داند که چه را می‌خواهد.
«آن‌چه زنان می‌خواهند دقیقاً هیچ‌چیز نیست و در همان حال همه‌چیز است. همواره چیزی بیش‌تر و غیر از آن یکی که شما به آنان می‌دهید، که به آنان نسبت می‌دهید. چیزی که اغلب نوعی گرسنگی سیری‌ناپذیر و حرص و ولعی که شما را کاملاً می‌بلعد تعبیر می‌شود و موجب ترس است. حال آن‌که مساله بر سر اقتصاد دیگری است... طرد و حذفِ تخیل زنانه یقیناً زن را در موقعیتی قرار می‌دهد که خود را فقط به گونه‌ای تکه‌تکه، در حاشیه‌های نه‌چندان ساختارمندِ ایدئولوژی غالب، به منزله‌ی ضایعات یا اضافات آینه‌ای تجربه کند که "سوژه"(ی مردانه) برای منعکس و مضاعف کردن خود تعبیه کرده است... و این نقش فقط سازگاری بسیار اندکی با میلِ زن دارد.» لوس ایریگاری
گویی زن باید میان «سرکوب» و «آوارگی» یکی را انتخاب کند؛ میان هضم شدن در دستگاه مختصات مردانه، و رنجِ خود بودن و آوارگی.  
اما در نهایت گفتمانِ مستقل زنانه چگونه ممکن است؟ چگونه خیل آواراگان می‌توانند تمدنی بنا کنند؟ اگر گفتمان زنانه به گونه‌ای یهودی‌وار بر این سرنوشتِ مشترک - آوارگی - بنا شود، باز وابسته به گفتمان مردانه خواهد بود، گرچه این بار به صورت سلبی. به نظر می‌رسد گفتمان زنانه باید از سطح صفر زنانگی، از خنثی‌ترین لایه‌ی مشترک آغاز کند، از «بدن جنسی»ش. گفتمان زنانه در نهایت بر این اقنوم اصیل بنا خواهد شد، بر این مرز مشترک فرهنگ و طبیعت، بر مبدا مختصات.
اما تنِ زن تنها وقتی قادر است او را نجات دهد که از سیطره‌ی نگاه مردانه خارج شود و از درون نگریسته و فهم شود، تنها وقتی که تجربه‌ی هم‌جنس‌خواهانه، دست‌کم در مرحله‌ی آغازینِ تولدِ زن، چاشنیِ مشروعِ زندگیِ جنسیِ او شود.
«این که زنان ... از مردان فاصله بگیرند تا فرصت یادگیریِ دفاع از میل‌شان را به‌ویژه از طریق گفتار بیایند... بی‌شک مرحله‌هایی ضروری برای رهایی از پرولتریزه شدن [بردگی (به معنای هگلی) و از خود بیگانگی] آن‌ها در بازار مبادله است.» لوس ایریگاری

فانتزی

می‌خواهم زویا پیرزاد را ببوسم؛ با تمام وجودم. 

مرگ، سیاست، اخلاق

مرگ یکی از مهره‌های اساسیِ سیاست است. با عظمت و عمق بخشیدن به مرگ، زندگی به جایگاهی فراتر از خود برکشیده می‌شود و بدین طریق فضایی بیرون از آن ترسیم و از آن‌جا امکان کنترل سوژه‌ها فراهم می‌شود. بدون وجود چنین فضای استعلایی حتی وسوسه‌ی اشرفیت انسان بر سایر موجودات نیز امکان نداشت. (برتریِ من بر زیپِ کاپشن‌ام چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟) مرگ هر انسان تراژدی بزرگی می‌شود تا زندگی از قِبل ارزش افزوده‌ی برآمده از آن، درون یک میدان نیروی پرشدت نشانده شود.
اما امروز که عظمت و اهمیت زندگی درون‌زا شده و بار مسوولیتِ فرارونده دارد بر دوشِ «دیگری» نهاده می‌شود بیش از همیشه سیاست اهرم قدرتِ استعلایی خود را در خطر می‌بیند. بازی دارد محدوده‌های خودش را ترسیم می‌کند و بر روی خود تا می‌خورد. سوژه به عامل (agent) تبدیل می‌شود و تاریخ جای طبیعت را می‌گیرد. سیاست از پشت متافیزیک بیرون می‌آید و رو بازی می‌کند. در این بازی جدید انسان‌ها به عامل‌های سیاسی تبدیل می‌شوند و واقعیتِ فراگیرِ سیاست مشروعیتِ طبیعی می‌یابد و سیاست به جای توسل به طبیعت، خود به یک طبیعت جدید تبدیل می‌شود. (انسان = جانور سیاسی)
تا وقتی بار مسوولیتِ فرارونده بر دوش «دیگری» نهاده شده وضعیت این‌گونه است. سیاست از این استفاده‌ی ابزاری از «دیگری» تغذیه می‌کند و به این معنا است که در نهایت اخلاق جلوی مطلق بودن آن را می‌گیرد. اما تنها هنگامی اخلاق امکان ظهور می‌یابد که «من» متوجه مسوولیت نا‌متقارن و نامشروط (نامتناهی) خود در قبال «دیگری» شوم، هنگامی که «من» از مرکزیت بیافتم و «زبان» اخلاقی شود. 

استراتژی غلبه

برای غلبه بر امری کافی نیست که آن را صرفاً کنار گذاشت یا با امری دیگر جایگزین کرد، باید آن را تبیین کرد. 

آینه، عینک، زن

بعد از کلی بالا پایین کردن عینکش، بالاخره از جلوی آینه کنار رفت. با این حال هنوز وقتی چشمش را روی عینکش متمرکز می‌کرد کج به نظر می‌رسید. هیچ وقت دوست نداشت عینکش را توی آینه ببیند. هر بار که از صاف بودن عینکش توی آینه مطمئن می‌شد بیش‌تر تردید می‌کرد که نکند صورتش کج باشد، و این حالش را بد می‌کرد. رو کرد به همسرش و پرسید «چطوره؟» او هم جواب داد «خیلی خوبه، زود بریم.» چقدر این تایید همسرش برایش بی‌معنا بود، در واقع داشت می‌گفت زود برویم، فقط همین. عادت کرده بود، انگار در تمام عمرش یک بار هم ارضا نشده بود. البته چرا، یک بار وقتی توی جمعی برای جلب توجه دیگران گفت سه سال پیش از خانه‌شان دزدی شده و حدود بیست میلیون تومان طلا و جواهراتشان را برده‌اند، در میان چهره‌های تعجب‌زده‌ای که با او هم‌دردی می‌کردند یک‌دفعه نگاهش افتاد به چهره‌ی همسرش. با این که هر دو می‌دانستند مبلغ دزدی خیلی کم‌تر از این بوده، اما همسرش بدون هیچ حالت تاسف یا سرزنشی نگاه‌اش می‌کرد و به علامت تایید سرش را تکان می‌داد.

توی راه طبق معمول دلهره داشت. از جمع گریزان شده بود. دست‌کم وقتی تنها بود کسی نبود که او را نبیند. همسرش همه جا مورد تایید دیگران بود و او که زمانی راضی شده بود مکملش باشد حالا فقط دنباله‌ای دست‌وپاگیر به حساب می‌آمد. کسی او را نمی‌دید. آن سوی واقعی زندگی را دیده بود، اما هر گاه می‌خواست به زبانش آورد بی‌بروبرگرد متهم به ناآگاهی و یا حتی گاهی غرض‌ورزی می‌شد. بارها به خودش شک کرده بود و این تردیدهای گاه و بی‌گاه زخم‌هایی کاری بر اعتمادبه‌نفسش وارد آورده بود. کم‌کم داشت مرز حقیقت و دروغ را هم گم می‌کرد.

جلوی در که پیاده شدند رو کرد به شوهرش و آرام و مصمم گفت «تو برو بالا، من چند لحظه دیگه میام.»

ــ واسه چی؟ طوری شده؟

ــ نه، چیزی نیست. برو من میام. می‌خوام یه خرده هوا بخورم.

ــ اوکی. پس زود بیا!

لبخندی تصنعی زد و توی پیاده‌رو راه افتاد. شب بود و همه جا خلوت. عینکش را برداشت و توی نور مهتاب خوب به آن نگاه کرد. از تنهایی می‌ترسید. عینک را روی چشم گذاشت. هنوز کج بود. اندکی سرش را خم کرد، آن‌قدر که عینک راست به نظر برسد. همان‌طور که سرش خم بود به آینه‌ی جیبی‌اش نگاه کرد. توی آینه هم عینک راست به نظر می‌رسید. غمگین شد و لبخندی زد. گردنش درد گرفت.

تقریباً همه‌ی دوستان جمع بودند. تا وارد شد پیش از هر چیز با حالتی ذوق‌زده گفت «به‌به! عجب شبی بشه امشب!» پر از انرژی بود و تصمیم گرفته بود کاری کند به همه خوش بگذرد. به یک زن کامل تبدیل شده بود؛ با دردی ابدی در گردنش. 

اقتصاد آزادی

نمی‌توان از بازی خارج شد و از بیرون کنترل‌اش کرد، اما می‌توان از مرکزِ هیاهو فاصله گرفت، یا در یک نقطه نایستاد و ماجراجویی کرد، می‌توان به جای سدمعبر، به جای نگه داشتن توپ، اجازه داد که جریان از مدیوم تو بگذرد و تغییر جهت دهد؛ این ارزشِ افزوده نهایتِ آزادی است، خود آزادی.

فلسفه‌ی ما

فلسفه‌ی ما بدنی را ماند که هنوز اندام آن ناقص و ناهمگن است، اما مهم‌تر از آن استخوان‌های نرمی است که پیش از شکل‌گیری نهایی بافت‌های زیادی بر آن روییده است. نگاه می‌کنیم به فلسفه در غرب و با دیدن پوست و بافت‌های ماهیچه‌ای ظریف و قوی‌اش به صرافت شبیه‌سازی از آن می‌افتیم، اما چیزی که نمی‌بینیم و هنوز نداریم‌اش آن اسکلت محکم، مفصل‌بندی‌های حساب‌شده و استخوان‌های قابل اتکا است. ما پیش از گرفتار شدن در ادبیات و نازک‌کاری‌های ادبی-هنری باید فکری به حال استخوان‌بندی این سازه‌ی تازه بکنیم. استدلال‌های دقیق و ظریف فراوانی نیاز است تا اسکلت زبان چنان محکم و همگن شود که تازه بتوانیم بافت مفاهیم را بر آن برویانیم و با آن‌ها بازی کنیم. چیزی که امروز زیاد شاهد آن ایم بازی‌های فراوانِ بی‌سروته و بی‌سرانجام در قلمرو مفاهیم بی‌خاصیت فلسفی است.
با استخوان‌های نرم یک نوزاد نباید بازی کرد. پیش از این‌ها مولانا تذکر داده بود که کدو را هم ببینیم، وگرنه به فنا خواهیم رفت. 

مخاطب

– ترجیح می‌دهی یک نفر ٥٠ بار در روز وبلاگ‌ات را بخواند، یا ٥٠ نفر هر روز فقط یک بار؟
– من از آن کسی که هر روز ٥٠ بار به وبلاگ‌ام سر می‌زند می‌ترسم. 

روزهای خاص

١. تبریک روز تولد نمادی است برای نشان دادن این که به یاد کسی هستیم، و مثل هر نماد دیگری تمامیت‌خواهیِ آن واقعیت را نیز مغلوب خود می‌کند. چندان مهم نیست که در واقع چقدر آن فرد برای‌مان مهم و خواستنی است و او چه بخش بزرگی از زندگی ما است، همین که گوش‌به‌زنگ نبودیم و تقویم را فراموش کردیم به طرزی باورنکردنی ناراحت و ناامیدش می‌کنیم. گاهی نمادها فرانکنشتاینی می‌شوند که صرفاً با باج دادن آرام و بی‌خطر اند.
٢. تبریک روز تولد هم‌چون آیینی عمومی است که یک رابطه‌ی شخصی و یکتا را ذیل یک قاعده رام می‌کند و زهر شورانگیز آن را می‌گیرد. همین که می‌دانی و می‌داند (و می‌داند که این را می‌دانی) که اگر این آیین برگزار نشود خطاکار ای، همین «بایدِ» لعنتی، فردیت و خودآیینی ماجرا را سخت به چالش می‌کشد. در این‌جا بخشی از احساس امنیت به بیرون وابسته است. 
٣. تبریک روز تولد جنبشی را به نهاد تبدیل می‌کند و این‌گونه می‌میراندش. 
٤. تبریک روز تولد رابطه‌ها را هرجایی و یکسان می‌سازد و فرصت نمایش امر والا را تنگ می‌کند. قهرمانان آیین‌ها میان‌مایه‌ترین‌ها اند. 

آزادی بیان

فرقی نمی‌کند، در مورد «آزادی بیان» نیز هر حکم کلی و مطلقی به معنای قائل شدنِ ذاتی مطلق و فراتاریخی برای انسان و جامعه است. چه آن را محدود بدانیم و چه نامحدود، در هر حال داریم در زمین متافیزیک بازی می‌کنیم؛ گویی دو مذهب با هم سرشاخ شده‌اند. وقتی یک ذاتِ فراتاریخی به انسان نسبت بدهیم، دیگر چندان تفاوتی ندارد که آن را از جنس آزادی بیان بدانیم یا فطرت خداجوی افراد. نه این که دعوا صرفاً جنگ زرگری باشد، منظور این است که از این‌جا به بعد قدرتِ بیش‌تر بحث را به پیش می‌برد و حقانیت خود را به کرسی می‌نشاند.
تنها قلمروِ ارزشیِ مطلق قلمروِ درون‌ماندگارِ اخلاق است، قلمرویی که به دلیل حضورِ پیشاپیشِ دیگری در من، درون‌ماندگار و بی‌نیاز از توجیه است، و البته ناظر به انتخاب‌های خود من. اما وقتی وارد دیگر حوزه‌ها، به‌ویژه حوزه‌ی عمومیِ حقوق و سیاست می‌شویم احکام مطلق باید جای خود را به احکام تاریخی دهند.
آزادی بیان در دوران غارنشینی و عصر فضا معانی و پیامدهای متفاوتی دارد، و این خود جوامع اند که تصمیم می‌گیرند تا کجا آن را اِعمال کنند. در نبود احکام مطلق کار بزرگ این است که در هر عصری پیامدهای ناخواسته و باواسطه‌ی آن توسط اندیشمندان به صورت روشمند و طی گفت‌وگوهای انتقادی ترسیم و ارزیابی شود تا هماهنگی کاملی میان هدف‌ها و ابزارها برقرار گردد. مثلاً می‌توان از این‌جا شروع کرد که اگر آزادی بیان را محدود کنیم به خطوط قرمز ادیان (چه در قالب توهین و چه در قالب کفرگویی و گمراه کردن مردم)، آن‌گاه احتمالاً در هر گوشه‌ای از دنیا فردی پیدا خواهد شد که ساده‌ترین کلام‌های ما نیز تجاوز به خطوط قرمز دین او خواهد بود. در این وضعیت یا باید گذاشت تمدن به اضمحلال کشیده شود و یا این که به آن گوشه‌ها وقعی ننهاد و فقط ادیان ابراهیمی حاکم را به حساب آورد؛ یعنی دیکتاتوری اکثریت و مشروعیت بخشیدن به قانون جنگل (قوی‌تر برحق است). علاوه بر این به این بیاندیشید که اگر دغدغه‌های ادیان ابراهیمی در نظر گرفته می‌شد چه بر سر علوم، به ویژه علوم انسانی، و هنر و ادبیات می‌آمد؟ کافی است تنها مورد خاص فروید را در نظر بگیرید، وقتی نظریات‌اش بر پیامبران تطبیق داده می‌شد. تنها پس از در نظر گرفتن جوانب مختلف مسائلی این‌چنین است که می‌توان راجع به آزادی بیان حکم داد. فرقی نمی‌کند، مهم این است که هر نتیجه‌ای بگیریم به انسجام بیش‌تر اندیشه می‌انجامد؛ انسجامی منطقی که خط قرمز زبان – به مثابه برسازنده و عامل بقای ما – است. البته اگر تصمیم داریم بمانیم :)

هر روز

در تو دخترکی را می‌بینم که نیست
هر روز سنگ تصویرت را می‌تراشم و در تندیس دخترک آرام می‌گیرم
تو را دوست دارم
به خاطر دخترکی که تنها در تو می‌بینم

لب تیغ

امروز زندگی زناشویی، به دلیل سطح تماس بالای آن، دالان تودرتویی را ماند که خردترین رفتارها و واژه‌ها نیز می‌تواند عمیق‌ترین، وسیع‌ترین و ماندگارترین پژواک‌ها را بر جای گذارد. پژواک‌های درون‌ریز در هم تداخل می‌کنند و رزونانس آن‌ها گاهی احمقانه‌ترین تصویرها را می‌سازد. و احساس حماقت و بی‌معناییِ برآمده از آن، مدام ما را به نقطه‌ی بی‌بازگشتِ تحقیر نزدیک می‌کند. زندگی زناشویی حرکت بر لب تیغ است. 

ابرازِ لطفِ معنادار

وقتی ابرازِ لطف قاعده‌مند باشد یعنی داری کسی را تربیت می‌کنی. جز با کودکان باید از هر ابرازِ لطفِ معناداری پرهیخت؛ کافی است تابعِ ابرازِ لطف را بر شرایط خود یا جهان پیرامون و یا حتی متغیرهای تصادفی، و به هر حال چیزی جز احوال متعلَّق آن، بنا کنیم. 

داستان نیم‌خط

هر داستانی جایی آغاز می‌شود، یک جا-گاه، یک اتفاق، یک انتخاب؛ اما هیچ داستانی هرگز تمام نمی‌شود. اما مگر می‌شود چیزی آغاز داشته باشد، و انجام نه؟(!) داستان تقارن را می‌شکند، نه بیرون است (بدون آغاز و انجام) و وجهی از کل، و نه درون (از دو سو محدود) و جزئی از کل؛ برای همین است که داستان همواره درک‌ناپذیر می‌ماند.

جایی که خانه‌ی ما نیست

مدت‌ها است که چارچوب مفهومی ما برای تأویل و فهم وضعیت‌مان نامناسب است؛ در واقع دیگر تکافوی واقعیت را نمی‌کند و پاسخ‌گوی نیازهای انباشته و رسوب‌کرده‌ی ما نیست. رسوب‌های انباشته در گذر تاریخ تغییر ماهیت داده‌اند و پرشی تاریخی خزانه‌ی مفهومی‌مان را به‌دردنخور و از رده خارج کرده است. دستبردهای رسمی سال‌های اخیر به این خزانه نیز به‌دردنخور بودن آن را بیش از پیش آشکار کرد و آخرین رشته‌های امیدِ واپسین زودباوران را نیز برید. («انتظار» در فرهنگ شیعیِ ما در نقطه‌ی مقابل «امید» قرار می‌گیرد.) به همین دلیل است که در حین سقوط داریم تارهای عنکبوتی‌مان را به نقاط مختلف برج تاریخ غرب پرتاب می‌کنیم و به تنها مصادیق اصیلِ فرهنگِ غیر اصیلِ پست‌مدرنیسم تبدیل می‌شویم.
این وضعیتِ حاشیه‌ای و تعلیقی ما را به حاشیه‌نشین‌هایی شبیه کرده است که زبانی برای اعلام و فهم وضعیت خود ندارند، وضعیتی که درست به همین دلیل بیش از حد دردناک و ویرانگر است. در این‌جا مشکل از بیرون، مثلا از غرب، نیست، کما این که وقتی از مردسالاری حرف می‌زنیم نمی‌خواهیم مشکل را به گردن مردانی بیاندازیم که خود به گونه‌ای قربانی این فاجعه اند؛ مشکل خود وضعیت است، جایی که زندگی می‌کنیم اما خانه‌ی ما نیست.

عالی

اِتین بالیبار، پس از ماجرای شارلی ابدو: [روشن‌فکر باید حرف بزند] تا در این لحظه‌ی خطیر سخن در جامعه در گردش باشد.

تیغِ دولب

مانند کسی که روی حرف کافِ کلمه‌ی «کس» علامت فتحه می‌گذارد. یا آنان که مدام «فتنه» را زیر پا له می‌کنند. یا ضمیرِ ناآگاه که سرکوب می‌شود. 

سفر

سفر مثل جنگ است؛ همان‌طور که پس از جنگ‌های بزرگ نقشه‌ی سیاسی زمین تغییر می‌کند، پس از سفر نیز روابط دوستی به طرقی ظریف و عمیق بازآرایی می‌شود.

پدیده‌شناسی عشق

١. عشق همواره بیرون است، امر خواستنیِ به‌دست‌نیامدنی؛ ژوئیسانس.
٢. به گفته‌ی بدیو عشق بدون مخاطره هم‌چون جنگ بدون تلفات است. 
٣. «رسوایی» منبعی است که عشق از آن انرژی می‌گیرد و عظمت می‌یابد. به تلفات عشق باید با احترام نگریست، گرچه باید قربانی عشق شود و کماکان بار سنگین رسوایی و طرد را بر دوش کشد. 
٤. امروز عشق با کمک کاندوم از سیطره‌ی ژن خلاص شده است. 
٥. عشق تعهدی آغازین و یک‌بار-برای-همیشه نیست، تعهد توسط خدای عشق خلقِ مدام می‌شود. خدای عشق خدای یهودی نیست، برخلاف خدای ازدواج. 
٦. قانون بقای عشق: عشق هرگز تمام نمی‌شود، تنها می‌تواند آغاز شود و به جریان افتد. (نتیجه: می‌توان هم‌زمان عاشق چند نفر بود.)
٧. عشق خر است. 
٨. در عشق لیبیدو اگو را از سِمت خود خلع می‌کند و خود فرمان را به دست می‌گیرد. به همین دلیل نظم نمادین حاکم از هم می‌پاشد و این به مذاق لایه‌های زیرین هرم جامعه بسیار خوش می‌آید. یادآوری: تفاوت حس آدم‌های سر صف و ته صف، وقتی صف به هم می‌خورد. 
٩. دوگانه‌ی عشق حقیقی/عشق مجازی ترفند امر نمادین است برای حاکم کردن یک نظم نوین. 
١٠. عشق یک «رخداد» است و بنابراین همیشه در یک نگاه رخ می‌دهد. عشق در یک نگاه به معنای عشق در نگاه نخست نیست؛ من خودم یک‌بار در نود و هشت هزارمین نگاه عاشق شدم. (از این تعداد فقط شصت و نه هزار نگاه‌اش توی یقه‌ی معشوق گم شده بود.)
١١. عشق را نمی‌توان داگی‌استایل برگزار کرد. (مساله فقط نگاه نیست، بیش‌تر صدا است.)
١٢. کسی حوصله و رغبتی برای شنیدن ماجرای عاشقانه‌ی کس دیگری را ندارد، برای همین هر قومی یکی دو تا ماجرای عاشقانه‌ی اسطوره‌ای سر هم کرده‌اند و گذاشته‌اند آن بالا برای تماشا. 
١٣. بقیه را خودتان پیدا کنید.

نیچه:

همواره باید از قدرتمندان در برابر ضعیفان دفاع کرد.