حالا نه اینقدر کلی :)
هر ایدهای که در پراکسیس شکست میخورد، عاقبت سر از پوئتیک در میآورد.
هر ایدهای که در پراکسیس شکست میخورد، عاقبت سر از پوئتیک در میآورد.
فلسفه وقفهای است در تاریخ، گسستی در زندگی، و این شکاف زادهی مواجهه با دیگری و تجربهی فهمناپذیریِ هندسهی متفاوت او است. فلسفه با کوگیتوی دکارتی گور خود را کند، و با سوژهی خودآیین کانتی مرد. و در نهایت فلسفه از خاکستر کانتی خود متولد شد.
در اپسیلن-همسایگی هر کسی هندسهای خاص او برقرار است، وارد این فضا که میشوی کفشهایت را بیرون بیاور.
باور به ناآشکارگیِ حقیقت – در مقابل دیالکتیکِ حقیقت – یعنی خوشآمدگویی به خشونت و متافیزیک. ناآشکارگیِ حقیقت یعنی تقرر فراتاریخیِ حقیقتی که باید آن را کشف کنیم، یعنی باور به ثبات و تقرر فراتاریخیِ سوژهای که در پیِ کشف آن حقیقت است، باور به سوژهی خودبنیاد، خود متافیزیک. حقیقتِ ناآشکار – مرکزی که از بیرون بازی را کنترل میکند – همان «متافیزیک حضور» است.
این که رشتهی افکارت ناگهان گسسته شود و همه چیز را فراموش کنی و دوباره از جایی دورتر آغاز کنی و رشتهی دیگری در دست بگیری و در نهایت ناباورانه یادت بیاید که دفعهی پیش نیز سر از همینجا در آورده بودی، این یعنی فقدان اصالت و نبوغ.
وقتی زبان – زبانی که در آن نگاشته شدهام – پیوسته من را به ورای خود فرا میخواند، اما در آنسوی خود هیچ کس – نه خدایی، نه دیگری – انتظارم را نمیکشد، آنگاه در صحرای بیمعنایی آواره و گم میشوم. «بیمعنایی» مدرنیتهی تحققیافته است.
ما اجزای این کل ایم، و انتخابهای ما آن را تغییر میدهد. و درست که نگاه کنی میبینی این کل است که زندگی اجزا را زیرورو و با سرنوشتشان بازی میکند. این کل است که تنهاییِ پوچِ کاراکترهای "نفس عمیق" را آفریده. اینچنین ما مسوول زندگی همه ایم، حتی آنانی که از وجودشان بیخبر ایم.
نظام الهیاتی نظامی است که در آن افراد، نه مستقیم و چشم در چشم، که از طریق امر مرکزی با یکدیگر ارتباط دارند و دوری و نزدیکی و نوع رابطهشان را جایگاه آنها نسبت به مرکز تعیین میکند. به این معنا امروز در کنار نظام الهیاتی سنتی، شاهد شکلگیری الهیات دیگری هستیم که میتوان آن را الهیاتِ سرمایه نامید. در این نقطه است که اندیشهی ضدالهیاتیِ پساساختارگرا با مارکسیسم در جبههی مشترکی قرار میگیرد، بدون این که در نهایت با آن متحد شود.
بعضی زوجها انگار آینههای موازی اند، تمامشدنی نیستند؛ دلوز-گتاری یا ایناریتو-آریاگا... اگر قرار بود ازدواج مقدس باشد، اینها قهرمانان آن میبودند.
در گروه ریاضی محض شریف قانون نانوشتهای حاکم بود؛ هر چیزی که به نوعی احتمال بهدردبخور بودناش میرفت کنار گذاشته یا با بیمهری زیاد سمبل میشد. انگار «ریاضی محض» در آنجا «ریاضی بیخاصیت» تعریف شده بود. و این امر تنها متوجه دروسی مثل محاسبات عددی نبود، بلکه معادلات دیفرانسیل و آمار و احتمال را نیز شامل میشد. این را در همان روز نخست فهمیدیم، وقتی دکتر تابش گفت قرار نیست اینجا با روشهای انتگرالگیری آشنا شوید؛ نرمافزارهایی هست که به خوبی این کارها را انجام میدهد، و احتمالا تا چند سال دیگر ساعتهای مچی هم چنین قابلیتی پیدا خواهند کرد.
برای غلبه بر امری کافی نیست که آن را صرفاً کنار گذاشت یا با امری دیگر جایگزین کرد، باید آن را تبیین کرد.
بعد از کلی بالا پایین کردن عینکش، بالاخره از جلوی آینه کنار رفت. با این حال هنوز وقتی چشمش را روی عینکش متمرکز میکرد کج به نظر میرسید. هیچ وقت دوست نداشت عینکش را توی آینه ببیند. هر بار که از صاف بودن عینکش توی آینه مطمئن میشد بیشتر تردید میکرد که نکند صورتش کج باشد، و این حالش را بد میکرد. رو کرد به همسرش و پرسید «چطوره؟» او هم جواب داد «خیلی خوبه، زود بریم.» چقدر این تایید همسرش برایش بیمعنا بود، در واقع داشت میگفت زود برویم، فقط همین. عادت کرده بود، انگار در تمام عمرش یک بار هم ارضا نشده بود. البته چرا، یک بار وقتی توی جمعی برای جلب توجه دیگران گفت سه سال پیش از خانهشان دزدی شده و حدود بیست میلیون تومان طلا و جواهراتشان را بردهاند، در میان چهرههای تعجبزدهای که با او همدردی میکردند یکدفعه نگاهش افتاد به چهرهی همسرش. با این که هر دو میدانستند مبلغ دزدی خیلی کمتر از این بوده، اما همسرش بدون هیچ حالت تاسف یا سرزنشی نگاهاش میکرد و به علامت تایید سرش را تکان میداد.
توی راه طبق معمول دلهره داشت. از جمع گریزان شده بود. دستکم وقتی تنها بود کسی نبود که او را نبیند. همسرش همه جا مورد تایید دیگران بود و او که زمانی راضی شده بود مکملش باشد حالا فقط دنبالهای دستوپاگیر به حساب میآمد. کسی او را نمیدید. آن سوی واقعی زندگی را دیده بود، اما هر گاه میخواست به زبانش آورد بیبروبرگرد متهم به ناآگاهی و یا حتی گاهی غرضورزی میشد. بارها به خودش شک کرده بود و این تردیدهای گاه و بیگاه زخمهایی کاری بر اعتمادبهنفسش وارد آورده بود. کمکم داشت مرز حقیقت و دروغ را هم گم میکرد.
جلوی در که پیاده شدند رو کرد به شوهرش و آرام و مصمم گفت «تو برو بالا، من چند لحظه دیگه میام.»
ــ واسه چی؟ طوری شده؟
ــ نه، چیزی نیست. برو من میام. میخوام یه خرده هوا بخورم.
ــ اوکی. پس زود بیا!
لبخندی تصنعی زد و توی پیادهرو راه افتاد. شب بود و همه جا خلوت. عینکش را برداشت و توی نور مهتاب خوب به آن نگاه کرد. از تنهایی میترسید. عینک را روی چشم گذاشت. هنوز کج بود. اندکی سرش را خم کرد، آنقدر که عینک راست به نظر برسد. همانطور که سرش خم بود به آینهی جیبیاش نگاه کرد. توی آینه هم عینک راست به نظر میرسید. غمگین شد و لبخندی زد. گردنش درد گرفت.
تقریباً همهی دوستان جمع بودند. تا وارد شد پیش از هر چیز با حالتی ذوقزده گفت «بهبه! عجب شبی بشه امشب!» پر از انرژی بود و تصمیم گرفته بود کاری کند به همه خوش بگذرد. به یک زن کامل تبدیل شده بود؛ با دردی ابدی در گردنش.
نمیتوان از بازی خارج شد و از بیرون کنترلاش کرد، اما میتوان از مرکزِ هیاهو فاصله گرفت، یا در یک نقطه نایستاد و ماجراجویی کرد، میتوان به جای سدمعبر، به جای نگه داشتن توپ، اجازه داد که جریان از مدیوم تو بگذرد و تغییر جهت دهد؛ این ارزشِ افزوده نهایتِ آزادی است، خود آزادی.
امروز زندگی زناشویی، به دلیل سطح تماس بالای آن، دالان تودرتویی را ماند که خردترین رفتارها و واژهها نیز میتواند عمیقترین، وسیعترین و ماندگارترین پژواکها را بر جای گذارد. پژواکهای درونریز در هم تداخل میکنند و رزونانس آنها گاهی احمقانهترین تصویرها را میسازد. و احساس حماقت و بیمعناییِ برآمده از آن، مدام ما را به نقطهی بیبازگشتِ تحقیر نزدیک میکند. زندگی زناشویی حرکت بر لب تیغ است.
وقتی ابرازِ لطف قاعدهمند باشد یعنی داری کسی را تربیت میکنی. جز با کودکان باید از هر ابرازِ لطفِ معناداری پرهیخت؛ کافی است تابعِ ابرازِ لطف را بر شرایط خود یا جهان پیرامون و یا حتی متغیرهای تصادفی، و به هر حال چیزی جز احوال متعلَّق آن، بنا کنیم.
هر داستانی جایی آغاز میشود، یک جا-گاه، یک اتفاق، یک انتخاب؛ اما هیچ داستانی هرگز تمام نمیشود. اما مگر میشود چیزی آغاز داشته باشد، و انجام نه؟(!) داستان تقارن را میشکند، نه بیرون است (بدون آغاز و انجام) و وجهی از کل، و نه درون (از دو سو محدود) و جزئی از کل؛ برای همین است که داستان همواره درکناپذیر میماند.
اِتین بالیبار، پس از ماجرای شارلی ابدو: [روشنفکر باید حرف بزند] تا در این لحظهی خطیر سخن در جامعه در گردش باشد.
مانند کسی که روی حرف کافِ کلمهی «کس» علامت فتحه میگذارد. یا آنان که مدام «فتنه» را زیر پا له میکنند. یا ضمیرِ ناآگاه که سرکوب میشود.
سفر مثل جنگ است؛ همانطور که پس از جنگهای بزرگ نقشهی سیاسی زمین تغییر میکند، پس از سفر نیز روابط دوستی به طرقی ظریف و عمیق بازآرایی میشود.