صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اصالت فلسفی

اگر یک اتفاق بتواند پرسش‌های فلسفی ما را زیرورو کند، این یعنی امر اصیلی در میان نبوده است. 
به این بیاندیشید که روزی سروکله‌ی موجودات فضایی قدرتمندی پیدا شود و زندگی ما را تسخیر کنند. این امکان ویران‌کننده است، باید به آن اندیشید.

نظم خودجوش

با نظریه‌ی «نظم خودجوش» هایک موافق ام؛ فقط این که سرمایه‌داری با کالایی کردن نیروی کار و ابتنای بر اصل ارزشِ کمبودِ منابع (عرضه و تقاضا) نظم خودجوش اجتماع را از بیرون بر هم زده است. 
---------
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می‌رفت تا این که مدرسه‌ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می‌زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می‌کردند و سرو صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می‌شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه‌ها رفت و آن‌ها را صدا کرد و به آن‌ها گفت: «بچه‌ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می‌بینم شما این قدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می‌خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ١٠ دلار به هر کدام از شما می‌دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه‌ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. 
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه‌ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی ١ دلار بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ 
بچه‌ها گفتند: «١ دلار؟ اگر فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط ١ دلار حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»

دعوای بور-اینشتاین

بور تفکری پوزیتیویستی داشت و قائل بود که تمام توصیفات معنادار ما در نهایت باید به زبان ادراکات کلاسیک – شبیه جملات پروتکل – درآید، وگرنه بی‌معنا خواهد بود. اما اینشتاین افلاطونی بود و از تقدم و استقلال مفاهیم نسبت به جهان تجربه دفاع می‌کرد. به نظر او ما جهان تجربه را از طریق مفاهیم فیزیکی قابل فهم می‌سازیم – اصالتِ ریاضیاتِ افلاطونی. یعنی هر جا لازم دیدیم باید مفاهیم سنتی را کنار بگذاریم و مفاهیم جدیدی بیافرینیم که به ما امکان فهم جهان را می‌دهند. 
نتیجه این شد که بور «اصل مکملیت» را مطرح کرد، که بنا بر آن چون مفاهیم کلاسیک برای فهم جهان کوانتومی ناقص اند، مجبور ایم هر بار یک دسته از آن‌ها را انتخاب کنیم و به بخشی از حقیقت دست یابیم. هیچ فهم واحدی از جهان وجود ندارد. فهم ذره‌ای و موجی از موجودات فیزیکی غیر قابل جمع اند و در کنار هم تصویر ما را از جهان تکمیل می‌کنند. اما اینشتاین می‌گفت باید تصویر واحدی از جهان وجود داشته باشد، برای همین ناگزیر ایم مفهوم جدیدی بسازیم. مفاهیم کلاسیک کفایت نمی‌کنند و باید همان کاری را با مفاهیم نیوتنی بکنیم که نیوتن با مفاهیم عرفی – مثل موردِ «جرم» – کرد. از نظر او مفاهیم خودبسندگیِ ریاضیاتی دارند و فهم آن‌ها مستلزم فروکاهی‌شان به مفاهیم عرفی نیست. 

Duality

خاصیت موج-ذره‌ای که در دهه بیست در مورد الکترون‌ها مطرح شده بود، در دهه نود راجع به نوترون‌هایی با سرعت خیلی کم، ٢ کیلومتر بر ثانیه، نیز آزمایش شد؛ نوترون‌های آرام با عبور از دو شکاف با هم تداخل می‌کردند. اما شگفتی اصلی وقتی بود که در سال ١٩٩٩ مقاله‌ای در نیچر منتشر شد که ادعا می‌کرد در آزمایشی مولکول‌های سنگینِ C60 (متشکل از ٦٠ اتم کربن که به شکل یک گنبد کنار هم قرار گرفته‌اند) پس از عبور از دو شکاف طرح تداخلی تشکیل داده‌اند. این بزرگ‌ترین شی فیزیکی است که تا کنون خاصیت موج-ذره‌ای داشته است و به این ترتیب مرزهای معروف میان دنیای کوانتومیِ میکروسکوپی و دنیای کلاسیک ماکروسکوپی تا حدی باورنکردنی به سوی ابعاد روزمره جابه‌جا شده است.
شاید باید منتظر باشیم در آینده از طرح تداخلیِ صندلی‌های پرتاب شده از دو تا درِ کنار هم سخن بگویند؛ البته گویا تا وقتی سیستم آشکارساز (بدن) ما کلاسیک است همه چیز سر جای خودش خواهد بود. :)

فضیلت فراموش‌شده

از نظر کنفوسیوس فضیلت اصلی «وفاداری» است، وفاداری به عهد، به رابطه، و بیش از همه به «معانی واژه‌ها». 

هگل و ایده‌ی حقیقت

اگر فلسفه بخواهد به دنبال «حقیقت» باشد، پس نمی‌تواند شبیه علوم و به شیوه‌ی کونی (غیر انباشتی) پیش رود؛ باید حقیقت را به گونه‌ای تعریف کند که هر فلسفه‌ی قبلی صرفاً مرحله‌ای میانی به سوی آن حقیقت نهایی باشد. فلسفه‌ها جای‌گزین هم نمی‌شوند، بلکه یک‌دیگر را تکمیل می‌کنند و به این معنا فلسفه‌ی هر دورانی تمام فلسفه‌های پیش از خود را در بر دارد. نظام‌سازی یعنی این که یک فلسفه تمام است و هر چیزی را که می‌توانسته گفته؛ قرار نیست چیزی به آن افزوده شود و گویی برای تمام دوران‌ها حرف زده. فلسفه یک کل تمام‌شده است. اما از سوی دیگر هر فیلسوفی فرزند زمان خویش است، و حقیقت را تنها تا جایی که روح زمان قابلیت دارد می‌تواند در نظام خود بیان کند. لازمه‌ی نظام‌سازی این است که برای تمام گذشته و آینده حرف بزنی، گذشته‌ای که هر برهه‌ای مرحله‌ای مقدماتی از این نظام است و آینده‌ای که مرحله‌ی بالاتری از آن است. لازمه‌ی ایده‌ی حقیقت این است که تاریخی باشد، و این گونه است که فلسفه‌ی تاریخ اهمیت می‌یابد. حقیقت امری جمعی و همواره نیامده است؛ حقیقت تا ابد به تعویق می‌افتد. به این معنا است که از نظر دریدا دیالکتیک هگلی پایانی است بر متافیزیک (و در عین حال نقطه‌ی اوج آن)، و آغازی بر عصر تفاوط. دریدا با حذف نقطه‌ی پایان تاریخ - و در واقع حذف «مطلق» - از مسیانیسم (موعودباوری) سخن می‌گوید؛ چرا که این ایده اساساً و در هر لحظه نجات‌بخش است.  
اما نیچه متوجه این ایده‌ی بنیادین نشد، و خواست از آینده سخن بگوید، بدون این که گذشته را به رسمیت شمرد. از منظر هگلی نیچه یک نظام‌سازِ متناقض بود. پرش از روی نیچه و بازگشت به هگل برای دریدا امری حیاتی است. 

معمای محبوب من

قورباغه‌ای در عمق یک چاه ١٠ متری افتاده است. او هر روز ۱ متر بالا می‌جهد و به بدنه چاه می‌چسبد، اما شب به اندازه یک دهم ارتفاعش پایین می‌لغزد.

او پس از چند روز به ارتفاع ١٠ متری می‌رسد و از چاه نجات پیدا می‌کند؟


(پاسخ رو توی کامنت می‌گذارم.)

آفرینش فضا

گاهی حق حتی گرفتنی هم نیست؛ آفریدنی است.