صدای دریا

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

می‌خواهمت، آن‌چنان که موی پریشان باد را

به این بیاندیش که اگر انسان قادر بود از پوست خود بوهای متنوع و ارادی صادر کند، احتمالاً اکنون به جای «صدا» از «بو» برای ارتباط استفاده می‌کرد. تونالیته و چینش‌های متفاوت بوها مانند زبان‌های متفاوت عمل می‌کرد و می‌شد از یک زبان بویایی به زبان دیگر ترجمه کرد. بعد برخی از بوهای پایه به عنوان الفبا انتخاب می‌شد و زبان‌های بویایی قابل نوشتن در قالب نشانگان قراردادی (خط) می‌شدند. در شهرهای بزرگ پدیده‌ی آلودگی بویی به یک معضل تبدیل می‌شد، و اندیشمندان از خشونت بویی سخن می‌گفتند. فمینیست‌ها مردانه بودن «بویمان» (معادل «گفتمان») را نقد می‌کردند و از تأسیس بویمان زنانه، و حتی شاید از برتری‌های بویمان زنانه، دفاع می‌کردند. افلاطونی‌ها برای هر «بویه» (معادل «واژه») یک معنای عینی در جهان ایده‌ها در نظر می‌گرفتند. ویتگنشتاین متقدم به اموری اشاره می‌کرد که قابل بیان توسط بویه‌ها نیستند و تنها می‌توان آن‌ها را نشان داد (گاهی از طریق ایجاد صداهایی!) در این دنیا هنرمندانی بودند که با ترکیب بوهایی از «آلات بونوازی» آهنگ‌های شامه‌نواز و تأثیرگذار خلق کنند و «بوینده» (معادل «خواننده»)هایی که با بوهای ماندگار خود زندگی را برای ما زیباتر یا قابل‌تحمل‌تر کنند؛ تنها بو است که می‌ماند. در این دنیا حتی داروین هم به کمک انسان می‌آمد تا بوهای کهنه را دیگر نشنود و هر بویی پس از استشمام فوراً ناپدید شود...

همه‌ی این‌ها را در نظر گرفتی؟ خواستم بگویم آن‌وقت در این دنیا «بوی تن تو» حکم «صدای دریا» داشت.

آخرین مطالب
پیوندها

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

آشپزی یا جام جهانی، مسأله کدام است؟

• سرانجام این روز رسید. باورمان نمی‌شود. حوالی بهمن بود که یک‌دفعه این تصمیم را گرفتم، تقریباً بی‌مقدمه و ناگهانی. داشتم دکتر ولیئی را می‌رساندم خانه، وسط بحث فقط برای این که حرف کم نیاید ایده‌ی تنها زندگی کردن خودم را طرح کردم. می‌توانست بحث جذابی شود و تا مقصد هم طول بکشد. تا ایده‌ام را شنید استقبال کرد و دنبالش را گرفت. هر چه جلوتر رفتیم بیش‌تر متقاعد شدم که بعد از ده سال بچه‌ها حق دارند برگردند شهر خودشان. آخر مسیر دیگر تصمیمْ من را گرفته بود. با شوری عجیب آمدم خانه و گفتم باید برای زندگی‌مان تصمیم سرنوشت‌سازی بگیریم. فی‌المجلس این تصمیم منعقد شد. امروز تازه معنای «سرنوشت‌ساز» را می‌فهمم. 

• از فردا تنها زندگی خواهم کرد. هیچ تصوری از آن ندارم. اصلاً هیچ برنامه‌ای برایش ندارم. راستش اندیشیدن به پس از امروز را تا همین امروز به تعویق انداخته‌ام. از میان تمام نیازهایی که زحمتم خواهند داد، «خوردن» بیش از همه نگرانم کرده است. به طرز احمقانه‌ای در آشپزی ناچیزم. حرفه‌ای‌ترین آشپزی‌ای که بلدم، گرم کردن تن ماهی است. نمی‌دانم چطور از پس آن برخواهم آمد. تازه این بدترین قسمت ماجرا نیست. من از دوران کارشناسی به طرز شدیدی حراف و رفیق‌باز بوده‌ام؛ یک رفیق پایه به من بدهید، در طول سال پایم را از خانه بیرون نمی‌گذارم. وقتی برای مدت قابل توجهی رفیقِ همراهی ندارم، که طبیعتاً مهم‌ترین مولفه‌اش هوش است، آن روی سگِ خلق و خویم بالا می‌آید. طبیعی است که برای چنین موجودی بزرگ‌ترین فوبیا تنهایی است. نمی‌دانم با این همه تنهایی در این شهر چه کنم. اما با وجود این تاریکی‌های پیش رو می‌خواهم در آن فرو بروم. زندگی حتماً چیزی فراتر از این ماجرای دم‌دستی و رقت‌باری است که در تمام این سال‌ها مشغولم کرده. می‌خواهم به آن فرصتی بدهم تا خودش را به من بنماید، خوب می‌داند که او را از هم خواهم درید. 

• این روزها وقت تقسیم کردن وسایل خانه بود. تلویزیون را بچه‌ها برداشتند، گرچه هیچ کدام چندان اهل دیدنش نبودیم. چند ماه پیش فقط به این فکر می‌کردم که دلم برای بی‌بی‌سی و فرناز و جمال و ناجیه و نفیسه تنگ خواهد شد؛ آره، نقطه‌ی اصلی اتصال من به تلویزیون همین بی‌بی‌سی فارسی و مجریان و خبرنگاران آن است. اما الان تازه مشکل اصلی ظاهر شده؛ جام جهانی را چه کنم؟ چند روز است که دارم دنبال راه‌حل می‌گردم. حتی به سرم زده بچه‌ها را از رفتن منصرف کنم. نمی‌دانم چه کار کنم! پولی هم توی دست و بالم نیست که موقتاً تلویزیونی بخرم و بعد از فینال ردش کنم برود. حتی به این هم فکر کرده‌ام که شب‌ها بروم پیش نگهبان ورودی مجتمع با هم بازی‌ها را ببینیم. منتها چون تازه این‌جا آمده‌ام خوب نمی‌شناسم‌اش. فعلاً تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که آخرین بازی هر شب را در سینمای روباز گاوازنگ ببینم. نعمت بزرگی است. 

• یک چیز جالبی هم موقع اجاره‌ی خانه فهمیدم؛ مرد تنها (مجرد) خیلی خطرناک است و بهتر است از جاهای خوب و محترم دور نگه‌اش داشت. به فریبا می‌گفتم تازه می‌فهمم شما زن‌ها چه می‌کشید، وقتی مدام باید خودتان را اثبات کنید.

گذشتن از مرز

این چه حس عجیبی است که وقتی فهمیدم از ایران رفته دلم به اندازه‌ی تمام کامنت‌هایی که خوانده بود و پاسخی نداده بود گرفت. گرچه گاهی چیزکی در جواب می‌نوشت، اما خودمان می‌دانیم که هیچ وقت پاسخی به من نداد. 

حتی یک بار هم ندیده بودمش، فقط نوشته‌های شیرینِ گاه‌به‌گاهش را می‌خواندم، هنوز هم می‌خوانم، اما بودنش در ایران آرامم می‌کرد. از وقتی فهمیدم می‌خواهد برود دست و پا زدنم شروع شد، تقلا برای این که بهش فکر نکنم. اما هر چه بیش‌تر سعی می‌کنی به چیزی فکر نکنی برایت معنای بیش‌تر پیدا می‌کند و خودش را پرزورتر بر تو آشکار می‌کند. گریزناپذیر را چاره نیست؛ تواضع کن.  

در ظاهر چیزی عوض نشده، هنوز می‌تواند در وبلاگش بنویسد، و من همان پدیداری را درک می‌کنم که تا کنون در دسترسم بود. اما خروجش از مرز ایران گویی از جنس دیگری است؛ نومنال. مرزها را همیشه متعلق به دنیای سیاست می‌دانستم، اما امروز مرزها جانم و تمام احساسم را درنوردیده‌اند. کسی چه می‌داند، شاید سیاست خودش را در عشق پاشیده است. اصلاً دیگر چه اهمیتی دارد، مهم این است که پدیدارهایی را در هم ادغام شده می‌یابم، که تاکنون فرسنگ‌ها از هم جدا بوده‌اند. اصالت تجربه یعنی هر چه تحلیل و تفسیر است باید به این امر زیسته احترام بگذارد، امر زیسته‌ای که از بس به زبان نیامده دست‌نخورده است و عینی، پیش از آلودگیِ هر تفسیر آگاهانه‌ای. فرقی نمی‌کند، مرزها شخصیت‌های دنیای درون باشند، یا سیاست در عشق تنیده باشد، همه‌ی این‌ها ثانوی است؛ مهم رفتن او است که غمی باطمأنینه بر لحظه‌های من پاشیده. اکنون وطن زاییده‌ی عشق است. کاش هنوز این‌جا بود، گیرم در بی‌نهایت دور. 

همه چیز از آن چمدانی آغاز شد که دنیای مرا در خود بلعید؛ چمدانی که از جنس رفتن بود.