چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد؟
آن که پیش از تولد مرده است.
آن که پیش از تولد مرده است.
وقتی بفهمی در نفهمی تک نیستی، راحتتر اصلاح میشوی.
از همان روزهای گرگومیشِ بهاری بود که درونِ آدمها را آشکار میکند. هر چقدر من بیحوصله بودم، مینا برانگیخته بود. اگر منطقی میبودم شرایط را برای چنین تصمیمِ بزرگی مناسب نمیدیدم. اما ادامهی وضعیت امکان نداشت، و امیدوار بودم فرشتهی تصمیم نجاتمان دهد. سالها زندگیِ مشترک سرنوشتمان را به هم گره زده بود، و حالا دیگر نمیشد به سادگی هر کداممان به یک سمتی برود؛ حالِ مینا در دوردستهای فرار از من، از همان دور حالِ من را زیرورو میکرد. مینا میفهمید چه میگویم.
ماجرا از روزی آغاز شد که مینا سرانجام خواست آزادی را تجربه کند. همان روزی که به او گفتم آزادی اگر ترسناک و ویرانگر نباشد کنترل شده است و فیک. میدانستم تحملِ آزادی را نخواهیم داشت. خودش هم به چنین چیزی باور داشت. باورش نمیشد به همین سادگی در رها بودن و دنبال کردن هوسها و خواستهها فضیلت و افتخاری وجود داشته باشد. به او میگفتم بزرگی و حقارت هر دو تنهایی میآورد، و همین وجهِ مشترک است که آزادیِ اصیل و آزادیِ فیک را مشتبه میسازد. حرفهایم را چندان جدی نگرفته بود. از همان روزهای اولِ آشنایی فهمیده بود که من از هر چه فیک است عمیقاً بیزارم، تا جایی که به شوخی و جدی مکتبِ آنتیفیکیسم را هم پایهگذاری کرده بودیم. حالا هم حق داشت تفکیکِ آزادیهای اصیل و فیک را از طرفِ من جدی نگیرد، انگار مسأله بیشتر یک وسواسِ قدیمی بود و همانقدر مربوط به آزادی میشد که در موردِ گچبری مطرح بود. چارهای نبود. به نقطهای رسیده بود که باید میرفت. با تمامِ وجود از او خواستم برود.
و او رفت. رفت که خودش را پیدا کند. رفت، مانا را پیدا کرد و آمد. اشتباه نکنید، قصه نمیگویم که اینجور «مینا» و «مانا» با هم جور شده اند. در گوشهای از ماجرای عاشقانهشان از مینا میخواهد او را به یک اسم بنامد، و مینا این اسمِ ابدی را انتخاب میکند. مانا تعریفِ جدیدِ عشق بود: ماندنِ همیشگی، بی هیچ تعهدی به ماندن. مینا که برگشت تازه خودم را تنها دیدم. چقدر باز مانده بودم! مینا رفته بود و خیلی طول نکشید تا بفهمم هرگز باز نگشته است.
این تعریفِ جدیدِ عشق ساختهی آزادی بود. تعهد روزمرگی میآورد، نامِ دیگرِ مرگ. تعهد لحظهها را قربانیِ کلیت میسازد، تجربه را قربانیِ مفهوم؛ و عشق از جنسِ لحظهها است، از جنسِ تجربه. «ماندن بی تعهد» یعنی هر لحظه لحظهی تصمیم است و ارزشمند، یعنی هر لحظه اثباتِ عشق است. دلهرهی آزادی رازِ بزرگیِ عشق است. من از این دنیای جدید باز مانده بودم.
تعهدِ کهنهی ما دیگر قابلِ تداوم نبود. وقتی طرفینِ تعهد تغییر کردهاند، حتی اگر ظاهرِ تعهد همچنان مثلِ روز اول باقی مانده باشد، این تعهد دیگر قابلِ احترام نیست، چراکه این دیگر همان تعهد نیست. ما متعهد مانده بودیم به تعهدِ دو نفرِ دیگر. این دلیلِ ازخودبیگانگیِ عمیق و پایدارِ ما بود. سالها گذشت تا فهمیدیم که تعهدِ ما قراردادی حقوقی بوده و هیچ مناسبتی با عشق نداشته است. مادیانِ عشق را به ستونِ خانهمان بسته بودیم و حالا نظارهگرِ ستونِ شکسته و خانهی ویرانمان بودیم. آزادیِ مینا خانهمان را ویران نکرد، فقط عمقِ ویرانیِ آن را نشانمان داد، این که چگونه خودمان از همان آغاز کمر به ویرانیِ آن بسته بودیم.
از آن روزهای بهار بود که میدانی خاطرهشان سنگین است و سخت تهنشین میشود. درست است که ما عشق را گم کرده بودیم، اما سالها زندگیِ مشترک را چه میکردیم؟ مگر میتوانی خانوادهات را عوض کنی؟ اینجا وطنِ ما بود، و ما داشتیم برای مهاجرتی غریب و غمبار تصمیم میگرفتیم. هیچ چیزِ این زندگی را نمیشد تفکیک کرد، از هر چیز نسخهای به من میرسید و نسخهای به او. هیچ وقت به مفهومِ زندگیِ مشترک نیاندیشیده بودم، مگر زندگی هم میتواند مشترک باشد؟ وای که چه مفهومِ غریب و ترسناکی است! هر دو میدانستیم که نباید زیاد حرف بزنیم. هر حرفی میتوانست فاجعه به بار آورد. روی لبهی تیغ باید سکوت کرد. آرام قدم برمیداشتیم...
در این میان عدم تقارنی تحملناپذیر من را از پای درمیآورد؛ او داشت میرفت و من میماندم. من مبداء این دستگاهِ مختصات شده بودم و تنهاییِ کشندهای نایم را میبرید. کاش در ضربهای انفجاری هر دو به دوردستها پرتاب میشدیم. چرا من باید بمانم و او برود؟ هیچ وقت به این وجهِ ماجرا فکر نکرده بودم. هیچ وقت به این لحظه فکر نکرده بودم. برای من او میرفت. برای خودِ او هم همین بود: او میرفت. یعنی مبداء دستگاهِ مختصاتِ مشترکمان شده بودم؟ یعنی نقطهی ثابتِ زندگیِ او شده بودم؟ احساسی عمیقاً متناقض داشتم، مغبون و باافتخار.
و سرانجام او رفت و من ماندم. من برای همیشه اینجا ماندم. کاش مینا اینجا بود و این مانای حقیقی را میدید. کاش میتوانستم برایش بگویم که چطور من را تا ابد به این اسم نامید. سالها است در این گوشهی عاشقانه به همین امید انتظارش را میکشم.
در چهل سالگی فلسفهی زندگیات عوض میشود، نه به خاطر این که خود را به سوی مرگ میبینی؛ هنوز برای اندیشهی «به سوی مرگ» زود است.
در چهل سالگی فلسفهی زندگیات عوض میشود، وقتی پدر و مادرت را به سوی افتادگی و مرگ میبینی، وقتی نسل پیش از خودت را به سوی تاریکی و فراموشی میبینی.
وقتی باهاش ازدواج میکردم جگری بود برای خودش، حالا دیگه جگر مشهدی شده.
رابطهی استاد با دانشجو میتواند رابطهای نابالغ باشد، به این معنا که استاد به صورتِ متمرکز انتقالِ اطلاعات و جریانِ بحث و تحلیل را مدیریت کند. مدیریتِ متمرکزِ بحث و کنترلِ ذهنِ دانشجو از طریق سرراست نشان دادنِ بحث و نگاه داشتنِ آن در جریانِ غالب (mainstream)، نادیده گرفتن واریانسها، حذف و سرکوبِ حاشیهها و نابهسامانیها، پوشاندنِ امکانها و شقهای دیگر، و حرکتِ کنترل شده و از پیش ترسیم شدهی مباحث صورت میگیرد، و به جایگزینیِ واقعیت با آیکون میانجامد. در این حالت روشهای آکادمیک نیز زهرِ واقعیت را میگیرند و برای رام کردنِ آن به ایدهی ذهنیتِ فراتاریخی و مشاهدهگرِ صرف دامن میزنند. رابطهی نابالغ رابطهای است نامتقارن و عمودی، که ناگزیر طرفینِ ماجرا را موجوداتی گلخانهای بار میآورد.
سلیقه را میتوان پروراند، و این یعنی سلیقه شخصی نیست.
سلیقه زمینهی ارتباطی مهمی است که در واقع چیزهایی را نمایندگی میکند که در زندگی فرد مهم و قابل توجه بوده اند. آدمی باید بیاموزد که چه چیزهایی مهم اند و جالب؛ برای آن باید کنشگر بود و عمیق.
سلیقه را باید پروراند، و این یعنی سلیقه شاخص مهمی است.
فقدانِ همدلی است که ما را به برداشتِ انعطافناپذیر و ملانقطی، و یا حتی گسسته از زمینه، نسبت به زبان وامیدارد.
۱. یادگیری به ایجاد و تحکیم ارتباطات میان نورونها میانجامد، شبکهای از ارتباطات که اِنگرام (رد حافظه) نامیده میشود. برای شکلگیری و تحکیم بلندمدتِ این ارتباطات باید پروتئینهای خاصی ساخته شود که ژنهای IEG مسوول آن اند. ژنهای IEG ژنهایی اند که در مواجهه با محرکهای بیرونی (به شرط «تکرار» و «توجه») بیان میشوند و پروتئینهای لازم را میسازند.
۲. پروتئینی به نام ChR-2 در نوعی خزهی دریایی یافت شده که حساس به نور است و از آن به عنوان سوییچ روشن و خاموش کردن نورونها استفاده میشود. ژنِ کدکنندهی آن را از طریق یک ویروس وارد نورونهای هیپوکامپ (ساختار مربوط به حافظه) میکنند. هنگام بیانِ ژنهای IEG این پروتئین نیز رونویسی میشود.
۳. بنابراین هنگامی که خاطرهای ثبت میشود این سوییچها درون نورونهای انگرام آن قرار میگیرد. با تاباندن نور این نورونها با هم شروع به شلیک میکنند و حافظه دوباره بارگذاری میشود.
۴. اگر در یک زمینهی ادراکیِ دیگر خاطرهی قبلی را بارگذاری کنیم، اطلاعات ادغام میشوند و حافظهی کاذب شکل میگیرد. مثلاً موشهایی را نخست در اتاقکی آبی قرار داده، انگرامشان را ثبت کردهاند. سپس در اتاقکی سرخ، همزمان با وارد ساختن شوک الکتریکی حافظهی اتاقک آبی را نیز بارگذاری کرده اند. مشاهده شده که روز بعد موشها در اتاقک آبی به حالت انجماد قرار میگیرند، گویا خاطرهای از برقگرفتگی در اتاقک آبی دارند.
• کافی است در آینده نحوهی ثبت حافظه در انگرام کدگشایی شود. کدگذاری و ایجاد یک حافظهی جدید چندان دشوار نخواهد بود.
میتوان گفت پدیدهی امسال تتلو بود، اتفاقی که جای تحلیل بسیار دارد. هنر بزرگ انتخابات این است که مردم غیر مستقیم با انتخاب خودشان گفتمانسازی هم میکنند. این که اصولگرایان انقلابی نیز تمام و کمال پای شعارهای اقتصادی آمده اند و دیگر خبری از مستضعفین جهان و رستگاری انسانها نیست، گویای قدرتِ خیرهکنندهی رأی مردم است. انتخابات جایی است که فرم زندگی مردم در سطوح بالای قدرت پمپاژ میشود و با سیگنالهایی که ارسال میکند کاندیداها و احزاب را وامیدارد که شعارها و آرمانهای خود را با خواستههای مردم هماهنگ کنند. فکر کنید! خبرگزاری فارس از آزادی بیان میگوید و هنگام نقد دولت مینویسد این دولتمردان بیشتر سابقهی امنیتی دارند! چه اتفاق مبارکی! در این چارچوب وقتی بیم شکست جدیتر میشود این قضیه حتی حالت کاریکاتوری هم پیدا میکند و رئیسی را مینشاند کنار تتلو. در واقع دیروز این رئیسی بود که رفت به دیدار تتلو. این قدرت شگفت انتخابات است.
اصلاحطلبی باید تغییر گفتمان و ذائقهی مردم را مهمتر از تغییر زمامداران بداند؛ تغییر گفتمانها هدف نهایی است. شاید برای دورهی بعد باید اخلاق و عقلانیت و پرهیز از فریبکاری و پوپولیسم را به خواستهی اصلی مردم تبدیل کرد. در مناظرات امسال روشنتر از هر جایی دیدیم که چگونه احمدینژاد موفق شده است. پاشنهی آشیل اصلاحطلبی میتواند تکیهاش بر ناآگاهی و احساساتی شدن مردم و دوریشان از عقلانیت باشد؛ پیروزی به هر بهایی. اصلاحطلبی اگر بخواهد تاریخ را نبازد، باید اصولگراترین گفتمان ایران شود. وگرنه او نیز گرفتار تتلوی خود خواهد شد.
ضعف و وابستگی از گوشه کنارهای تاریک درونمان برمیخیزد. ما چندان در هزارتوی درون خود پیش نمیرویم. بزرگراهها و تونلهای روشن و فراخی هست که هر بار ترجیح میدهیم در آنها سیر کنیم و روی دیوار آنها شعرهایمان را بنویسیم. سخت است درون خود سیر کنی و تن به جادههای آفرود بدهی، چه برسد که بخواهی کلا از جادههای پاکوب خارج شوی و ماجراجویانه قدم به سرزمینهای ناشناخته بگذاری. اما این کاری است که باید بکنیم، اگر میخواهیم از زندگیمان اثر هنری بیافرینیم. بزرگراهها و تونلهای روشن و فراخ را در کتابهای دبستان برایمان ساختهاند، و جادههای آفرود را شاعران و نویسندههای اصیلی که قرار بوده فردیت ما را نجات دهند. «دیگری بزرگ» پیمانکارِ اصلیِ ساخت راهها و شهرهای درون ما بوده است.
فلسفه تا پیش از دریدا تمرینِ مردن بود، تمامیتی که بازی را میبست. این تمامیتِ متافیزیکی، این متافیزیکِ حضور، نام دیگر مرگ است. قهرمانانِ آن دوران، بر خلاف عوام، از مرگ نمیهراسیدند، چراکه زندگی هرگز ناتمام رها نمیشد.
قهرمانانِ عصرِ دریدایی نیز از مرگ نمیهراسند، چراکه تمامیتی را چشم ندارند، تمامیتی که در آینده انتظارمان را میکشد. برای قهرمانانِ عصرِ دریدایی مرگ بیمعنا شده است، چراکه پس و پیش آن تفاوتی ندارد. زندگی همواره ناتمام است، از آغاز تا انجام.
در فیلم «روزی روزگاری در آمریکا» دختری هست که فقط با یک کیک خامهای حاضر است با پسرها بخوابد. پسرک یک کیک خامهای خوشمزه میخرد و میرود سراغ دختر. در خانه را که باز میکنند میبیند دختر تازه از حمام بیرون آمده و چند دقیقه طول میکشد تا لباس بپوشد. پسرک دم در روی پلهها مینشیند و همینطور که با بستهبندی کیک خامهای ور میرود اندکی خامه از کنارهها به انگشتاش میگیرد و مزهمزه میکند. بعد دوباره این ماجرا تکرار میشود. بستهبندی را باز میکند و خامههای اطراف کیک را تمیز میکند. چند بار وسوسه میشود و سرانجام کیک را بر میدارد و با ولع میخورد. هنوز در حال خوردن است که دختر بیرون میآید و میپرسد با او چه کار دارد؟ پسرک که هیجانزده است، میگوید «الان هیچی، باشه دفعهی بعد» و سریع برمیگردد.
#یک_سکانس_شاهکار
هر چه دخالت دولت فراگیرتر باشد و تعیینکنندهتر، رأی مردم کاسبکارانهتر و فرصتطلبانهتر خواهد بود. وقتی مناسبات اقتصادی-اجتماعی را تا حد زیادی دولت شکل میدهد، وقتی سرنوشت اقتصادی افراد در کوتاهمدت نیز از دخالتهای دولت تأثیر میپذیرد، وقتی دولت به جای سیاستگذاری و تسهیل قوانین کسب و کار متولیِ توزیعِ ثروت میشود، طبیعی است که در فرآیند انتخابات گروههای مختلف دچار تضاد منافع میشوند و هر کدام به دنبال آن است که از نمدِ انتخابات کلاهی نصیب خود کند. اینچنین است که سطح خواستهها و افق دیدها افول میکند، و طبقات بالا و پایین به بهانهی شعارهای «آزادی» و «عدالت» بیشتر سنگ خود را به سینه میزنند. و این محیط چقدر مناسب رشد قارچهای پوپولیسم است! نامزدها کارشان این است که منافع گروهها و طبقات اجتماعی مختلف را در مقابل هم قرار دهند و به این ترتیب سبد رأی خود را در طبقهی متوسط یا محروم قرار دهند. و ملت باز به تداوم وضعیتی رأی میدهند که آنها را به این روز انداخته؛ جامعهی کوتاهمدت. دولتِ فربه افقِ ما را کوتاه و دمدستی میکند. در این جامعهی کوتاهمدت «رأی»ها رأی نیستند، برگهایی اند که با آن بازی خودمان را پیش میبریم. در این جامعه رأی طبقات مختلف را اینگونه باید تفسیر و ارزیابی کرد، نه با برچسبهای آنچنانی؛ چنان که افتد و دانیم.
سخن کوتاه کنم... راه دموکراسی از کوچک شدن دولت میگذرد.
لیبت و همکارانش در آزمایشهای دقیق، اما بحثبرانگیزی (۱۹۸۳) نشان دادند که در افعالِ کاملاً ارادی و خودانگیخته، حتی وقتی از پیش طراحی نشده اند و در لحظه تصمیم میگیریم، به طور متوسط ۳۵۰ میلیثانیه پیش از آگاهیِ فاعل، فعالیتهای عصبیِ مولدِ آن افعال قابل ثبت است.
کسانی اند که وجودِ ملتهبی دارند؛ این وجودِ ملتهب اگر بازاری باشد، به زندگیِ دراماتیک ختم میشود و اگر صبورانه و آرام، میتواند روزنهای باشد به زندگیِ اصیل.
وقتی کاری را تأیید میکنی، یعنی آن را مجاز میدانی و تکرار موارد مشابهِ آتی را نیز تأیید میکنی.
احمدینژاد قرار است به چه دلیلی رد صلاحیت شود؟ به همان دلیل که خاتمی را در صورت آمدن رد صلاحیت میکردند؛ قرار گرفتن در مقابل خواستههای فراقانونی رهبری.
احمدینژاد کدام یک از شرایط ریاستجمهوری را ندارد؟ احتمالا اصلاحطلبان فقط میتوانند بگویند «مدبر» نیست، حتی نمیتوان مدیر بودناش را به راحتی زیر سوال برد. (نداشتن تدبیر کشور را به پرتگاه سقوط میکشاند.) اما آیا طیف مقابل، و به طور خاص شورای نگهبان هم چنین نظری دارند؟ در حالی که مدام از دورهی پیش از روحانی تمجید میشود و آرزوی بازگشت به شرایط داخلی و بینالمللی قبل را دارند، وقتی سیاست خارجی، سیاستگذاریهای فرهنگی، نحوهی برخورد با دانشگاه و فعالیتهای اجتماعی ـ اقتصادی دولت قبل را هنوز تایید میکنند، رد صلاحیت چه معنایی دارد؟ مشکل در ایستادگی احمدینژاد در ماجرای دخالت رهبری در وزارت اطلاعات است، مشکل در سرشاخ شدن با قوه قضاییه است، مشکل در سخنرانی و کنفرانس مطبوعاتی اخیر است، مشکل در نادیده گرفتن توصیهی رهبری بر عدم کاندیداتوری است. به نظرِ طیف مقابل نیز احمدینژاد صلاحیت ریاست جمهوری را ندارد، اما به دلایلی کاملا متفاوت با طیف اصلاحطلب.
اصلاحطلبان نشان داده اند که به خاطر منافع سیاسیشان حاضر اند به راحتی بر سر اصولشان معامله کنند. برای همین هم نمیتوانند جنبش ماندگاری را پایهگذاری کنند ــ شانس آورده اند که اقبال مردم به مدرنیته و جهان غرب جایی برایشان باقی گذاشته.
تأیید اقدام شورای نگهبان در رد صلاحیت احمدینژاد در واقع مشروعیت بخشیدن به رد صلاحیت خاتمی است. مهم نیست چطور بعدا با کلمات بازی شود، مهم این است که مناسبات تاریخی طیف حاکم، و به طور خاص شورای نگهبان، چه تصویری را در افکار عمومی ساخته و ملت در نهایت چه تفسیری از این ماجرا خواهند داشت. کاش یک بار اصلاحطلبان به آینده هم بیاندیشند و در مقابل رد صلاحیت احمدینژاد اعتراض کنند. مردم اگر دوباره به او رأی دادند، باید هزینهاش را هم بدهند؛ عوام هزینهی جهل و بیمسوولیتیشان را، و متفکران هزینهی عافیتطلبی و بیمسوولیتیشان را. نمیتوان به جای مردم اندیشید و تصمیم گرفت، این الفبای دموکراسی است. و سالها بیمسوولیتی را با رانتِ دخالتِ شورای نگهبان جبران کردن، برای جنبش دموکراسیخواهی سم است.
رد صلاحیت احمدینژاد هزینهی گزافی بر نظام وارد خواهد کرد، هزینهای که قابل مقایسه با رد صلاحیت هاشمی نیست. رد صلاحیت هاشمی بریدن بخشی از عقبهی انقلابی نظام بود که خبر از شکلگیری یک نظام عرفی میداد، مخصوصا که هاشمی هیچ گاه از نظام خارج نشده بود و فقط تفسیرِ پرطرفدار خودش را از انقلاب داشت. به همین دلیل این رد صلاحیت حذف بخش مهمی از تاریخچهی ایدئولوژیک نظام بود. البته این حذف نیز در نهایت دستپخت احمدینژاد بود.
اما رد صلاحیت احمدینژاد از جنس دیگری است. اگر رد صلاحیت هاشمی هزینهی اجتماعی بالایی نداشت به این دلیل بود که اکثر حامیان هاشمی قواعد بازی سیاست را میدانستند و تا حدودی با بازی حرفهای سیاست آشنایی داشتند. میدانستند در بازی سیاست گاهی پیش میآید که امتیاز میدهیم، و قرار نیست کاسهی چهکنم دست بگیریم. طبیعی است که حریف دارد با کارتهای خودش پیش میرود، ما هم باید با کارتهای خودمان بازی را پیش بریم. واقعگراییِ سیاسی هزینهی قابل محاسبهای بار میآورد که هر چه باشد هنوز داخل بازی است.
اما ماجرای احمدینژاد داستان دیگری است. حامیان احمدینژاد که امیدهایشان با آمدن او دوباره جوانه میزند، قواعد بازی را نه میشناسند، نه برایش تره خرد میکنند. آنها از سیاست تنها پدرسوختگی و بیپدرمادر بودن آن را قبول دارند، و برای همین برگ برندهی احمدینژاد در مقابله با بزرگان نظام این است که با زبان خودشان به مصافشان آمده؛ این که در عین تسلط بر بازی سیاست آن را نفی کنی و خودت را از دنیای لجن سیاستبازی دور بدانی. برای بسیاری صداقتِ احمدینژاد، در عین تمام دروغگوییهایش، از همینجا است؛ ایستادن در بیرون از زمین بازیِ سیاست و از بیرون به آن حمله کردن. اکنون حذف احمدینژاد توسط نظام یعنی غلبهی سیاستبازیِ کثیفِ حاکمان بر صدای نازکِ محرومان. با رد صلاحیتِ احمدینژاد مشروعیتِ نظام نزد حامیانِ احمدینژاد به یکباره فرو خواهد ریخت، آن هم نزد کسانی که امید نهایی نظام بودهاند که همواره برای سرکوب نواندیشی و غربگرایی به آنها متوسل میشده. بیشتر تخم مرغهای نظام در سبد رایدهندگان به احمدینژاد بوده است، برای همین رهبر نمیگذاشت فاصلهی او و خودش زیاد شود و اختلافات از پرده برون افتد.
اما اکنون در دوران پس از هاشمی، احمدینژاد میخواهد رهبری را داخل در بازی سیاست معرفی کند؛ مافیایی تودرتو و قدرتمند از افراد و نهادهایی که سرنوشت مردم را رقم میزنند و ثروت و قدرت زیادی به هم زدهاند. پیش از این هاشمی خط مقدم این مبارزه بود، و با حذف او کارد دارد به استخوان نزدیک میشود. احمدینژاد در این دوره رامنشدنیتر از همیشه خواهد بود و این را هم طرفدارانش میدانند، هم مسوولین عالیرتبهی نظام. احمدینژاد دارد تبدیل میشود به نقطهی تقابل و تضاد میان نظام و بدنهی اجتماعی آن. اما این استخوان نه بالا میآید و نه فرو میرود.
این که احمدینژاد از دل کار حزبی بیرون نیامده (همان بیرون بودنش از زمینِ «بازیِ کثیفِ سیاست»)، پیامدش این است که نحوهی ورودش سرنوشتاش را تعیین میکند؛ راز پیشبینیناپذیر بودن وی همین است. همین بیبنیاد بودنش بود که باعث شد برای جبران فقر گفتمانیاش متوسل به شعارهای مردمی و ضدامپریالیستیِ انقلاب ۵۷ شود. او در شعارها و ایدههای انقلاب استعدادهای خفتهی زیادی یافته بود، برای این که فریاد محرومان شود و علیه الیگارشیِ حاکم بشورد. از منظر محرومان هم که نظام با حذف هاشمی و بیت امام، دنبالهی انقلابی خود را پاک کرده است و نشان داده که در لایههای بالا جنگ قدرت در جریان است. همان طور که گفته شد نحوهی ورود و خروج کسی مثل احمدینژاد بر شیوهی حرکت او و سرنوشتاش تاثیری حیاتی دارد. و اکنون با احمدینژادی روبهرو ایم که در دورهی دوم ریاستجمهوری اختلافاتاش با رهبری از پرده بیرون افتاده و رسما با رئیس قوهی قضا، منصوب و معتمد رهبر، درگیر شده، ثبتنام دیروزش با پا گذاشتن روی توصیهی پنهان و آشکار رهبر صورت گرفته (این نحوهی ورود بسیار مهم است)، در سخنرانی و کنفرانس مطبوعاتی اخیرش شمشیر را از رو بسته؛ خلاصه با احمدینژادی روبهرو ایم که رسما اعلام میکند با بهاصطلاح جریانِ انحرافی (مشایی) یکی است. و بیتردید این پدیده برای نظام تحملناپذیر است. نظام بر سر یکی از بدترین دوبنبستیهای دوران خودش قرار گرفته. شاید در همین یک روز ورق برای برخی اصولگرایان آنچنان برگشته باشد که آرزو میکنند احمدینژاد تایید صلاحیت شود و در مصاف با روحانی شکست بخورد و شرش کنده شود.
زندگی آن کانونِ شکننده و جنبندهای است که فرمها را یارای دسترسی به آن نیست. و اگر هنوز چیزی دوزخی و بهراستی نفرینشده در زمان ما وجود داشته باشد مشغولیتِ هنرمندانه بر فرمها است، به جای این که همانند عذابشوندگانی باشند که در آتش سوزانده میشوند و از روی تودهی هیزمشان به ایما و اشاره میپردازند.
ــ آنتونن اَرتو
برای بزرگ به نظر آمدنْ مهرههای پیرامونات را کوچک و دنبالهرو انتخاب نکن، سرانجام کممایگیْ آرام و خزنده به درون تو نشت مییابد.
تنهایی زادهی خودبنیادیِ زبان است، زادهی ادبیات. و ما که از تنهایی به مادرِ ادبیات پناه میبریم. هنرِ ادبیات این است که چنان همه جا را به آتش کشیده است که در نهایت همهی گزیرها به آن ختم میشود. ادبیات ما را در آتش میآفریند، شرطِ تولدمان سوختنمان است. از همان لحظهای که متولد میشویم مرگ را زیست میکنیم، مرگ از همان آغاز ما را فرا میگیرد. و ما به لطف ادبیات همواره یک قدم از آن جلوتر ایم، در تلاشی محکوم به شکست و ناممکن در بیان خود، در مواجهه با دیگری، در عشق. امرِ ناممکن در نامتناهی قرار دارد (بیقراری میکند)، و نامتناهی مقدم بر امرِ متناهی است. این گونه است که واژهها شکستِ تنهایی اند، اگر در اصالتِ ادبیات متولد شوند.
فلسفه در نهایت همهی اشکال فراسوی خود، همهی صورتها و همهی منابع بیرون از خود را دربر میگیرد و برای حفظ آنها نزد خودش آنها را پیشبینی میکند، با تسلط صرف بر اظهار آنها. شاید بهاستثنای نوعی خنده.
خندیدن بر فلسفه خواهان انضباط و روش تأملیِ کاملی است که راههای فیلسوف را به رسمیت بشناسد، بازی او را بفهمد، با ترفندهایش ترفند بسازد، با ورقهایش بازی کند، به او مجال به کارگرفتن استراتژیاش را بدهد و متنهایش را تصرف کند. سپس، به برکت همین کاری که آن را مهیا کرده است، اما با گسست شدید، پنهانی و غیرمنتظره از آن، به مثابه خیانت یا لاقیدی، به گونهای سرد، خنده میترکد. آن هم در دقایق ممتازی که بیش از آن که دقایق باشند جنبشهای تجربه اند که همیشه با شتاب طراحی شده و کمیاب، بدون سادهلوحیِ فاتحانه، دور از مکان عمومی و کاملاً نزدیک به چیزی هستند که خنده به آن میخندد: قبل از همه نزدیک به اضطراب، که حتی نباید نگاتیف خنده نامیده شود، زیرا این خطر هست که بار دیگر به وسیلهی گفتار فلسفی قاپیده شود.
ــ دریدا
زیبایی هر چه است، کامل نیست، امر کامل ایستا است. زیبایی از جنس حرکت است، از جنس زمان.
۱۹۴۱ ــ حفرهای در تاریخ ــ سالی که در آن همهی خدایانِ مشهود ما را وانهادند، سالی که در آن خدا به راستی مرده بود یا به کنج اختفای خویش بازگشته بود. مردی در محبس همچنان به آیندهای مستور ایمان دارد و آدمیان را دعوت میکند به این که در زمان حال برای دورترین چیزها، برای آنچه زمان حال نفی مسلم آن است، کار کنند. قسمی ابتذال و پستی هست در عملی که طرح آن تنها برای آنچه عاجل و اکنونی است، یعنی در تحلیل نهایی برای زندگی خودمان، ریخته میشود. و در نیرویی که از قبضهی زمان حال رها شده است شرافتی هست بسیار عظیم. عمل کردن به خاطر چیزهای دوردست به هنگامی که هیتلریسم فاتح میشد، در ساعات ناشنوای این شب بیساعات ــ مستقل از هرگونه ارزیابی «نیروهای حاضر» ــ بیتردید اوج شرافت است.
شیطان،
که با نوک پستانهای لزجش
هرگز چیزی جز عدم را
از ما پنهان نکرده است.
ــ آنتونن اَرتو
من را دریاب. من را در آنچه میگویم دریاب. من مصداقی از آنچه دلالت میکنم نیستم. من را از نزدیک دریاب.
بر سطحِ تنِ واژههایم دست بکش؛ این هندسه نیست، زندگی در زیر این پوست جریان دارد.
«بخشش» یعنی چیزی را به غایت دوست بداریم و در عین حال آن را با کمال میل و طیب خاطر واگذار کنیم. هر دوی این شرایط جزء مؤلفههای ضروری و تعیینکنندهی بخشش اند. میدانم که اگر هنگام بخشش اندکی اکراه داشته باشم، کار من ارزش خودش را از دست میدهد. اما رویهی دیگر ماجرا خیلی ظریفتر و دیریابتر است. هنگام بخشش مکانیسمی روانشناختی به جریان میافتد که طی آن نخست از شدت دلبستگی من به آن چیز کاسته میشود، تا بخشیدناش کمترین آسیب و تأسف را به بار آورد. اما نکته اینجا است که بخشیدن آنچه چندان دلبستگی به آن ندارم دیگر هنری نیست و در این حالت بخششی انجام نگرفته است. در واقع کسی که برای بخشیدن چیزی نخست از آن دل میکند، فرصت بخشش را پیشاپیش از دست میدهد و در نهایت تنها تفالهی آن چیز را میبخشد. آنچه که دیگری میطلبد، نه صرفا خود آن چیز، بلکه بخشیدنی است که نهایت عشق من را به او نشان میدهد. اما چگونه میتوان چیزی را با تمام وجود و بدون لحظهای توقف خواست، و در عین حال آن را با تمام وجود و بدون ذرهای اکراه بخشید؟ در این نقاط است که انسان فهمناپذیر میشود و اصالتِ ساحتی آشکار میشود که آگاهی را در ورای طبیعت تعریف میکند.
موسیقی لحظهها را از تودهای همگن به افرادی متشخص تبدیل میکند؛ بدون این که وحدتِ زمان ــ وحدتِ من ــ در بیمعناییِ کثرت و آشوب از دست برود. اکنون میتوانم آشوب را نیز بنوازم.
در تودهی همگنِ لحظهها زمان از دست میرود و آنگاه رویدادهای بیرونی زمانِ درونیِ ما را، دنیای ما را، میسازند. موسیقی به این معنا نگهبانِ اصالت است.
آزادی اندک اندک بیدار میشود، به درجهای که از پیوندهایمان آگاه میشویم، همچون خفتهای که از حسهایش آگاه میشود؛ اینک کردارهایمان سرانجام نامی دارند.
ــ ادموند ژابس
صداقتی که بساطت است، فضیلتی دروغین است. باید به فضیلتِ دروغ دست یافت.
همانطور که موجها به ساحل میتاختند، مرد لالههلندی رو به اقیانوس گفت: «نزدیک و دور، باجواب و بیجواب، مسموم و پاک، پنهان و آشکار. نگاه کن، بلند میشود، بالا میرود و فرود میآید، و آرام همه چیز را با خودش میبرد.»
پرسیدم: «چی؟»
مرد لالههلندی گفت: «آب... و خب، زمان.»
• خطای ستارگان بخت ما، جان گرین
نسبت اثر ادبی-هنری و حقیقتِ زندگی چیست؟ چگونه میتوان در قالب یک داستان کوتاه یا رمان چند صد صفحهای، یا نمایش و فیلم یکی دو ساعته به حقیقت زندگی نزدیک شد؟ آیا هر اثری به دلیل خاص و تعمیمناپذیر بودن در خودش دفن نمیشود؟ راز ماندگاری و غنابخشی آثار بزرگ چیست؟ این که چنین آثاری ما را به عمق زندگی نزدیکتر میکنند و بدین ترتیب معانی بدیع و پایانناپذیری بر آن میافزایند، نیاز به توضیح دقیقی دارد.
بگذارید از یک مفهوم ریاضیاتی آغاز کنم. از دههی ۶۰ میلادی مفهومی در هندسه مطرح شد با عنوان فرکتال. فرکتال شکل پیچیدهای است که از اجزای کوچکتری ساخته شده که خود شبیه آن شکل اصلی اند. یعنی اجزای آن شبیه کل هستند، و خود از اجزایی ساخته شدهاند شبیه خودشان. بنابراین شما در هر سطحی قادر به دیدن شکل اصلی هستید و هر سطح مقطعی که جدا کنید انگار کل را در اختیار دارید. بنابراین مهم نیست که قاب شما چقدر تنگ باشد، اگر درست ببینید، اطلاعات زیادی از کلیت خواهید داشت.
میخواهم بگویم زندگی شکل پیچیده و تودرتویی است که تاریخ هنر و ادبیات نشان دادهاند بیشتر به فرکتال میماند. به این ترتیب هر مقطعی از زندگی را نشان دهید انگار کلیت آن را نشان دادهاید. گرچه این کلیت باز و تمامیتناپذیر است، اما آن را با همین ویژگیهایش در اجزایش نیز میتوان یافت. ادبیات و هنر در این هندسهی فرکتال مشروعیت مییابند. قرار نیست قاب را چنان باز بگیریم که همه چیز را نشان دهیم، داستانِ کوچک ما اگر درست پرداخته شده باشد، لایههایی از زندگی را نشان میدهد که فارغ از همهی کثرتهای ظاهری، ما را نه به گوشهای از زندگی، که به کلیتِ زندگی، به حقیقتِ پایانناپذیرِ زندگی نزدیکتر میکند. اثر از یک وضعیت خاص سخن میگوید، اما این وضعیت چیزی کمتر از کل زندگی نیست. روزنهی چشم اگر تنها چند درجه بچرخد، تمام دنیا را در خود خواهد نشاند.
آنگاه که دیگر نیرویی برای درک نیرو در درونش نداریم، یعنی نیرویی برای آفریدن، فرم مسحورکننده میشود. از همین رو ست که نقد ادبی در هر عصری ماهیتاً و حتماً ساختارگرا ست... نقد ادبی از این پس خود را جدا از نیرویی میداند که گاه از آن انتقام میگیرد، زیرا به شیوهای ژرف نشان میدهد جدایی نه فقط شرط گفتار درباره اثر بلکه شرط خود اثر است. بدینترتیب این نکتهی ژرف، این درد غمآلودِ مشهود در غریوهای پیروزی چیرهدستی تکنیکی و ظرافت ریاضی، که گاه ملازم بعضی تحلیلهای موسوم به «ساختاری»اند، توضیح داده میشود. این تحلیلها ممکن نیستند مگر پس از نوعی شکست نیرو و در حرکتِ تبوتاب فرونشسته. چیزی که در آن، آگاهی ساختارگرا صرفاً آگاهی است بهمثابه اندیشهی گذشته، یعنی اندیشهی امر واقع به طور عام. تأمل مورخانه و رستاخیزی درباره امر انجام شده.
یک نفر مرد...
نه، چندین نفر مردند.
سه پدر مردند. چند همسایه مردند. یک همسر مرد. دو پسر مردند. چند دوست صمیمی مردند. پنج برادر مردند. چند معلم مردند. یک نوه مرد. چهار مشتری مردند...
سینمای ناب یعنی این، تمام مولفهها در حد مینیمال؛
قصه: در یکی دو خط جمع میشود.
دیالوگها: کمتر از این مگر میشود؟
موسیقی: آرام سر و کلهاش پیدا میشود و تا میخواهی عادت کنی محو میشود.
میزانسنها: خلوت.
ریتم: آرام.
و زیبایی و معنا: مواج و پرحس و تمامنشدنی.
سینما پس مینشیند تا زندگی را، زیبایی و معنا را، نشان دهد. فیلم/شعر.
شهروند مفهومی مدرن است که خاستگاهی تاریخی دارد. شهرها همواره قلب تپندهای بودهاند که مقدرات سرزمینهای پیرامونی را تعیین میکردهاند. در این میان «رعیت» خراجگزاری بود که صرفاً نیروی محرکه را فراهم میآورد، اما جهت حرکت، نحوهی توزیع منابع، تعیین اولویتها، سیاستگزاریها، تنظیم قوانین و سرانجام شکلدهی به سبک و معیارهای زندگیِ درست، در شهرها و به دست شهروندانِ کنشگر انجام میگرفت. دموکراسیهای یونانی ــ رومی روی شانههای شهروندان مسوول و آشنا به حقوقشان قرار داشت. تنها کسانی حق رأی و تصمیمگیری داشتند که نقشی در پیشبرد اجتماع و اصلاح امور داشته باشند. به همین دلیل بود که تا مدتها در دوران مدرن نیز، علاوه بر کودکان، زنان و فقیران از حق رأی محروم بودند. حق رأی، پیش از صندوق رأی، در مسوولیتپذیری و فعالیتهای مدنی (اقتصادی/نظامی/سیاسی) توسط افراد کسب میشد.
با گذشت زمان حاشیههای اجتماع درگیر مناسبات اجتماعی ــ سیاسی شدند و آگاهیهای عمومی به حدی رسید که افراد زیادی، فارغ از جنسیت و طبقهی اجتماعی، خود را در قبال سرنوشت جمعی خود مسوول دیدند. وقتی این احساس مسوولیت به وجود آمد، وقتی اکثریت خاموش صاحب صدا شد، دیگر امکان نشنیدن و ندیدنشان وجود نداشت. پس دموکراسیهای امروزی پا به عرصه گذاشت. در واقع حق رأی و صدای برابر را کسی به مردم نداد، مردم خود آن را یافتند.
اما در طی تثبیت دموکراسیهای معاصر، به تدریج مثل هر پدیدهی تاریخی دیگر، خاستگاهِ این برساختِ اجتماعی به فراموشی سپرده شد و حق صدا و رأی برابر تبدیل به فرمولی بیریشه شد. دموکراسی در صندوق رأی خلاصه شد و پویایی خود را از دست داد. میوهها سر جای خودشان بودند، اما ریشهها مدام سستتر میشد؛ تا جایی که میوهها دیگر طراوت همیشگی را نداشتند. برگِ رأی راه شاهانهای شد که طی مراسمی آیینی تمام مسوولیتِ شهروندی خود را یکجا از طریق آن واگذار میکردیم. دموکراسیبازی معجزه میکرد؛ هم خود را آوانگارد و آزاد میپنداشتیم، هم به مذاقِ تنبلی و محافظهکاری ما خوش میآمد. سودِ خالص، بدون هیچ سرمایهگذاری و هزینهای! حتی پینوکیو هم میدانست که برای سبز شدن درخت سکه، باید سکههایش را زیر خاک کند.
اکنون در انتهای درهی سقوط، تنها یک چیز نجاتمان میدهد؛ صدای بازگشت را میشنوید؟ کودکی نگران میپرسد چرا همکلاسیام شاد نیست؟ این پرسش، صدای رهایی است...
چرا وقتی جایی برف میآید، مردم با افتخار و غرور آن را اعلام میکنند؟ مسأله صرفاً دوست داشتن هوای برفی نیست، واقعاً افتخار میکنند و حسرت سایرین را بر میانگیزند.
نکند به خاطر این باشد که قضیه در دورترین فاصله از شرقیِ بیابانی قرار گرفته؟
وزارت علوم در این اوضاع پریشان دانشگاهها، تصمیم تأسفباری گرفته است؛ تصمیمی که وضعیت علم را در ایران خیلی خرابتر خواهد کرد: انتخاب اعضای هیأت ممیزه و کمیسیونهای مربوط به آن، به اعضای هیات علمی دانشگاهها واگذار شده است. یعنی در هر دانشکده اعضای هیأت علمی، که کاملا در این زمینه ذینفع اند، به کسانی رأی میدهند تا در مورد پروندهی ارتقا و تبدیل وضعیت آنها داوری کنند؛ چه داوری آییننامهای توسط کمیسیونهای دانشکدهها، و چه داوری ممیزی توسط هیأت ممیزهی دانشگاه. یعنی از این به بعد خودمان تعیین میکنیم که چه کسانی در مورد وضعیت علمی و دانشگاهی ما داوری کنند. طبیعتا افراد به سهلگیرها رأی خواهند داد و نامزدها یاد میگیرند چگونه رأی بیشتری کسب کنند. همچنین هر کس قدرت لابیگری بیشتری در دانشگاه داشته باشد و بتواند رأی برگزیدگانِ دانشکدههای دیگر را نیز همراه خود کند، در اولویت خواهد بود. چه شود! چه بده بستان و بازیهایی که شروع نشود!
ــ چرا بهش خیانت کردی؟
ــ با خودم قرار گذاشته بودم انگشتم رو توی نافش فرو کنم.
ــ چه ربطی داره؟! اون چه گناهی کرده بود آخه؟
ــ یه بار تو یه مهمونی جوری باهام بازی میکرد که فهمیدم داره شرط میبنده که نمیتونم. یا لااقل من اینجوری حس کردم.
ــ حالا شرط رو بردی یا باختی؟
ــ اون برد. راست میگفت، آخرش نتونستم.
ــ چطور؟!
ــ هزار بار فرصتش رو داشتم، اما فرصت نشد. هر بار توی موهاش گم میشدم و میگفتم بمونه واسه دفعه بعد.
ــ خب قبل از رفتن کارِت رو میکردی!
ــ نمیشه خب! آدم که برا رفتن برنامهریزی نمیکنه! یهویی شد.
ــ یهویی شد؟
ــ یهو چِشَم رو باز کردم و خودم رو وسط یه شرطبندی دیگه دیدم. گفتم این بار دیگه نمیذارم به دفعه دوم بکشه. همون بار اول موهاش رو دور انگشتام میپیچم.
ــ خب؟
ــ نشد! اصلاً نشد.
ــ چطور؟
ــ عاشق نافش شدم. هیچ وقت نوبت به موهاش نرسید.
ــ و خیانتِ این بار؟
ــ یه حسی بهم میگفت اگه برگردم اون موهای لعنتی انتظارم رو میکشه.
ــ میکشید؟
ــ چی؟
ــ میگم اون موها انتظارت رو میکشید؟
ــ [لبخند تلخی میزند] برگشتم، و حدس بزن چی دیدم!
ــ چی دیدی؟
ــ بهترین نافِ دنیا اونجا بود. اما دیگه مال من نبود. دیر شده بود.
ــ [دلش برایش میسوزد.]
ــ حالا شبا موهام رو دور یه انگشتم میپیچم و اون یکی انگشتم رو توی نافم فرو میکنم.
«بعضی موقعها برا این که کارِت راه بیفته باید از اصولت کوتاه بیای، اون موقع میفهمی که چقدر هم به درد میخوره.»
مارتین مکدونا - ستوانِ آینیشمور
هیچ یک سخنی نگفتند
نه میهمان
نه میزبان
نه گلهای داوودی
یک شهروند از دو نوع خودمختاری بهرهمند است:
و این هر دو متضمنِ کنشگری و مسؤولیتپذیری است. واژهی «شهروند»، به معنای تاریخی و مدرنِ خود، تخصیصی به مفهومِ «حقوق» میزند که آن را بسیار پیشروتر و رهاییبخشتر از مفهومِ اساسی و جهانشمولِ «حقوق بشر» میسازد. از همین جا تمایز «شهروند» و «رعیت» مشخص میشود. اگر رعیت را باید مراعات کرد و پاسبانی از او بر عهدهی حکومت و خواص است، شهروند خود مطالبهگر است و تصمیم میگیرد چه چیزی خوب است، و چگونه میتوان با گفتوگو و مشارکت عمومی به آن دست یافت، و البته به همین میزان نیز مسؤول خواهد بود. اما تمام ماجرای «تصمیم» در گرو «آگاهی» و «جرأت» است، و جرأت نیز، دست کم تا آنجا که اکتسابی است، برآمده از اصالتِ آگاهی است. به همین دلیل بدون آگاهی، «شهروندی» فانتزیِ ترحمانگیزی بیش نیست.
شهروندی در مجموعهای از حقوق خلاصه نمیشود، بلکه تلاش برای استیفای این حقوق است. شهروندی مبارزهی مسؤولانه برای آزادی و برابری است.
داری از شبکه ۴ برنامهی زاویه را میبینی که دفاعیات آنچنانی از مناظره و آزادی بیان و چندصدایی میکند، و این که اینها شرط تعالی و شکوفایی یک تمدن است. ساعت نزدیک ۱۰ است. میزنی ماهواره تا خبر بیبیسی را ببینی. میبینی پارازیت شدیدی ماهواره را درنوردیده.
همیشه توی کتابهای تاریخ موفقیت و افتخار پادشاهیهای گذشته را با وسعت مرزهای ایران میسنجیدیم و هر جا گسترهی ایران کوچک میشد با تأسف سر تکان میدادیم و حسرت میخوردیم. یادم نمیآید که به سطح رفاه عمومی، آبادانی، دادگری و مشارکت اجتماعی چنین نگاهی داشته باشیم.
حکیم! قهرمان کیست؟
ــ آن که زندگیاش را بر سر چیزی قمار کند که خلق احمقانهاش پندارند، و البته هیچ کس خبردار نشود.
انفجار اطلاعات و جهانی شدن برای ملتی که زیرساختهای فیزیکی و فرهنگیاش افتضاح است، رنج و حسرت و عدم تحمل به بار میآورد. ملتی سردرگم، با اخلاقیاتی فانتزی، پر از ادا اطوار، و البته تنها.
حفظ موازنهی قدرت جلوی خروج بازیگران را از قواعد بازی میگیرد.
شکنندگیِ یأسآورِ ماجرا این است که «عقلانیت» به خاطر پیامدهای تاریخی آن و فواید امروزی آن مطلوب ما شود. این دفاعِ فایدهگرایانه رهاییبخش نیست.
اخلاق لویناسی، اخلاق به مثابه فلسفهی اولیٰ، مبنای عقلانیت را مسوولیتِ نامشروط میداند.